سهون جلو تر از ييبو وارد حياط اصلي شد اما طبق انتظاری که داشت...کسی تو محوطه نبود!
انگارتو اون دانشگاه بزرگ فقط خودشون دوتا حضور داشتن!
كلافه دستي به موهاي لخت و مشكيش كشيد...
اينجا چه خبر بود؟!
اخم غلیظی بی اختیار رو صورتش جا خوش کرد.
چند دقيقه پيش بيرون كلاس حداقل چند نفر رو ميشد ديد حالا اون ها هم نبودن!
ييبو بالاخره به سهون رسيد و نفس عميقي كشيد...بخاطر افکارش از هیونگش عقب مونده بود و مجبور شده بود ، تمام مسیر رو بدوعه.
-هيونگ يكم عجيب نيست؟هيچ كس تو اين خراب شده نيست!
نكنه امروز تعطيل بوده و ما نمیدونستیم؟!
در حالي كه با كنجكاوي به اطراف سرك مي كشيد نتونست نگاه برزخي و آتشين سهون رو ببينه...
تو دلش به خاطر ييبو تاسف خورد...برادرش یا واقعا احمق بود یا خودشو داشت به حماقت میزد!
در هر دوحالت سهون از دست فکرای سادش خسته شده بود.
بی اختیار رو به برادرش با صدای سرد و جدی گفت:
-ممكن نيست تعطيل باشه وقتي اومديم استاد هوانگ رو ديدم كه سمت...
نگاهش به راه عجيب و كوچيكي افتاد كه استاد هوانگ از اونجا رفته بود!
نگاهش خيره به ريسه هاي حجيم و در آهني زنگ زده ي اون راه افتاد...
ریسه هایی که سهون حاضر بود قسم بخوره صرفا برای مخفی کردن مسیر بودن...
ييبو كه منتظر ادامه ي حرف سهون بود با ديدن خيره شدن سهون به نقطه اي رد نگاهش رو گرفت و اين بار خودش كسي بود كه با دهن باز به اونجا خيره شده بود...
هر دو سمت راه عجيب رفتن...سهون مردد در زنگ زده رو لمس كرد و با فشار ارومی که به در وارد کرد در خود به خود باز شد...
نگاهش به تونل كوچيكي كه طرف ديگه اش ديده ميشد افتاد...
داخل تونل پر بود از ريسه ها و گياهان عجيب كه از دل خاك بيرون اومده بودن...
ییبو حاضر بود سر تمام زندگیش قسم بخوره که بیشتر از 50 ساله که این تونل وجود داره...
سهون اولين قدمش رو برداشت و به همراه ييبو سمت مكان عجيب راه افتاد...
هرچي كه به اون طرف تونل نزديك ميشدن صداهاي عجيب و غريب واضح تر ميشد...
تا اينكه با ورودشون به اون مكان متوجه حياط نسبتا بزرگي شدن كه پشت اون ساختمون بزرگ و ريسه هاي سبز پنهان شده بود...
وسايل مبارزه اي و چاقو هاي عجيب رو ديوار هاي حياط به چشم مي خورد و درست وسط اون حياط رينگ قرار داشت...
تنها چیزی که از ذهن ییبو عبور کرد این بود که...وارد کشتارگاه شدن؟!
چشم سهون به لوهان افتاد كه در حال مبارزه با پسری اروپایی بود...
تعداد زيادي هم دور تا دور رينگ رو احاطه كرده بودن...
لوهان عصبي مچ دست پسركي رو كه جرعت كرده بود زبون درازي كنه رو پيچوند و با دست ديگه اش گردن پسر رو از پشت گرفت...
ضربه ي محكمي به پشت زانوش زد و پسر دردمند روي زمين زانو زد...
عرق تمام بدنش رو خيس كرده بود و هد بندي كه بسته بود از چسبيدن موهاي خيسش به پيشونيش جلو گيري مي كرد...
لوهان خم شد و تو گوش پسر كه از پشت تو بغلش قرار گرفته بود با صدایی تاریک و سرد گفت:
-يادت باشه دفعه ي بعدي وجود نداره كه آسون بگيرم...
با شتاب پسر رو از خودش دور كرد و در مقابل تمام چشماي ترسون خيره روي خودش از رينگ خارج شد...
ناله های پسر ، یک لحظه هم قطع نمیشد و این برای هیولای درون ارشد ها مثل اکسیر حیات بود...
اکسیر حیاتی که تک به تکشون ازش نفرت داشتن...
ميون اون همه نگاه خيره و ترسيده نگاه كسي توجه اش رو جلب كرد...
به آرومي سرش رو بلند كرد و تونست رقيب تازه واردش رو ببينه...
درسته اون رقيبش بود همونطور كه بهش آموزش داده بودن...
هركسي كه وارد محوطه ي لوهان بشه تا شكستش نده رقيب لوهان محسوب ميشد!
پس فقط به پوزخندي اكتفا كرد و سمت حوله ي خيسي كه از روي طناب رينگ آويزون شده بود رفت و به دور گردنش انداخت...
خنكي حوله براي لوهاني كه به شدت خيس از عرق بود و ضربان قلبش هنوز با سرعت زيادي تو گوش هاش نبض مي زد درست مثل آبي بود كه آتيش رو خاموش مي كرد...
آتیشی که هر لحظه باعث شعله ور کشیدن توی وجودش بود و هر ادمی به راحتی میتونست شعله های سرخ رنگش رو توی چشمای لوهان ببینه...
اتیش همون قدر که با گرماش میسوزوندش...به همون اندازه هم لذت بخش بود...
هوانگ مدتي ميشد سيگاري رو كه در ابتدا ي شروع جنگ لوهان روشن كرده، خاموش كرده بود ، سمت آهوي وحشيش رفت و چند ضربه ي آروم به شونه اش زد:
-جنگ خوبي بود...دفعه بعد حق رحم کردن نداری سرباز!
در مقابل هوانگ فقط به احترام نظامي اكتفا كرد و سمت ژان كه گوشه اي از حياط بزرگ روي چمنا نشسته بود رفت...
خسته كنارش افتاد و سرش رو به ديوار پشتش تكيه داد...
نگاه خيره اش به هوانگ بود كه سراغ قرباني بعديش مي رفت تا جنگ بي عدالت ديگه اي رو شروع كنه....
اما در کنار همه این ها ، حواسش به ژان بود.
نبردی که ژان داشت ، خیلی سخت تر از نبرد خودش با پسر اروپایی بود.
حریف رفیقش ، پسر یکی از ژنرال های ارشد ارتش بود و سه سال قبل از دانشگاه فارق التحصیل شده بود...زنده موندن ژان معجزه مهارت هاش بود و بس...
صداي بی حس ژان توجه اش رو جلب كرد و از فکر بیرون کشیدش.
-فك نمي كني امروز يكم عجيبه؟
اخمي رو ابرو هاش نشست و گفت:
-منظورت چيه ژان؟!
پسرك نگاهش رو به لوهان داد و گفت:
-بكهيون و كاي رو نمي بينم!
تازه متوجه عدم حضور دو تا رفيق ديگه اش شد!
به يكباره ترس عجيبي درونش ريشه زد...
اون دو نفر تا به حال سر كلاس غيبت نكرده بودن...
تاوان غیبت کردن هم...تمامشون خوب از اتفاقات بعدش خبر داشتند...
مردد دستش رو سمت كوله اش دراز كرد و تلفنش رو بيرون كشيد...
دونبال شماره ي كاي مي گشت كه ژان گفت:
-كاي اومد...كاي اومد!
سرش رو بلند كرد و پسرك رو در حالي كه خم شده بود و نفس نفس مي زد ديد...
نگاهش به هوانگ افتاد...
اون مرد نبايد متوجه دير كردن كاي ميشد...
فورا بلند شد رو به ژان گفت:
-بريم تو كلاس بهتره
و سمت كاي قدم تند كرد...
دو برادر تازه وارد كه همچنان در ابتداي تونل ايستاده بودن متوجه كاي كه پشتشون تازه رسيده بود شدن...
ييبو بطري ابش رو از تو كوله اش در آورد و سمت كاي گرفت:
-يكم اب بخور حتما تا اينجا رو دويدي!
لبخندي به نشونه ي تشكر به ييبو زد و بطري اب رو گرفت...
همزمان با کارش ، لوهان و ژان سمتشون اومدن...
بنظر کای ورود برادران تازه وارد ماجرای بزرگی پشتش داشت ، برا کسی مثل اون ، فهمیدن و شک کردن به این موضوع زیاد هم سخت نبود.
با صدای لوهان دست از فکر کردن برداشت و بهش نگاه کرد.
لوهان با لحن جدي اي رو به همشون گفت:
-بايد بريم تو كلاس
سمت سهون برگشت و سرد ادامه داد:
-براي شما بهتر تو اين قسمت از دانشگاه نباشيد...اينجا رو فقط افراد خاصي ميدونن...
به آرومي سرش رو تكون داد، درحالي كه هزار جور سوال تو ذهنش داشت...
چرا اونجا بايد مخفي مي موند؟؟
برای رسیدن به جواب سوالاش..باید صبر میکرد...
به همراه لوهان و ژان و كاي از حياط مخفي بيرون اومدن و سمت كلاس رفتن...
بعد از اينكه داخل كلاس شدن ژان با لحن آرومي از كاي پرسيد.
-كجا بودي؟!هوانگ اگه ميفهميد دير كردي دخلت اومده بود پسر!جدیدا خیلی سر به هوا شدی کای...
كاي اهي كشيد و روي زمين نشست و متقابلا اروم جوابش رو داد.
-خونه ي يكي از بچه ها بودم و ميشه گفت تا چند ساعت پيش خواب بودم...بعدش هم مجبور شدم ماموريت كوفتي هوانگ رو تموم كنم...
كنجكاو نگاهي به اون دو برادر انداخت و پرسید.
-شما دوتا چرا رفتين تو حياط مخفي؟ سر صبحی مغز خری چیزی خورده بودین؟
ييبو قبل از اينكه سهون بتونه جواب بده تند شروع كرد به حرف زدن.
-كلاس خالي خالي بود و اين خيلي عجيب بود به خاطر همين سهون تصميم گرفت يه سر و گوشي بکشه و ما هم پامون كشيده شد به اون حياط عجيب!
لوهان خنده ي تمسخر آميزي كرد و رو به سهون با تمسخر گفت:
-پس تو فضوله هستي...فكر مي كردم برادرت فضوله باشه برعكس از اب در اومد که...
به آرومي نزديك سهون شد و آرنجش رو روي شونه ي پهن سهون گذاشت و به سهونی تکیه داد که هر لحظه امکان انفجارش وجود داشت اما چیزی به روش نمي آورد...
نزديك گوشش شد و با لحن عجيبي که بوی تاریکی میداد زمزمه كرد.
-رفيق اينطوري پيش بري فقط سر خودت نه بلكه سر برادر احمقت رو هم به باد دادي!
مدل حرف زدن ارشد چشم آهويشش باعث تو هم رفتن ابرو هاش شد...
اون حق نداشت به ييبو توهين كنه...
عصبي مچ دست پسرك رو گرفت و با قدرت عجيبي كه به ناگه ايجاد شده بود از خودش دور كرد و با لحن عصبي در مقابل چهره ي خنثي ي لوهان شمرده شمرده زمزمه كرد:
-بهتره توهين كردن رو بزاري كنار وگرنه بهت قول نميدم دفعه ي بد به همين آرومي الانم برخورد كنم...ارشد شیو!
جو بین اون دو نفر اصلا جالب به نظر نمی رسید و همین باعث نگرانی بقیه شده بود...
نیشخند رو لب های لوهان به اندازه ی کافی اذیت کننده بود تا بخواد این آرامش بی خودی رو کنار بزاره...
هر لحظه امكان تركيدن هر دو پسر به سبك خودشون ، وجود داشت.
مشت جمع شده اش رو فشار میداد و آماده بود تا سمت رقیبش حمله کنه كه مچ دستش توسط ژان گرفته شد و صدای اروم و خونسرد پسرک به گوشش رسید:
-بهتره آروم بگیری تازه وارد...خشم جواب سوالت نیست!
عصبی مچ دستش رو از حصار دست ارشدش آزاد کرد و نفس عمیقی کشید...
کدوم رفتار ارشدش واقعیت بود؟!
چه طور می تونست اعتماد کنه؟!
به كدومشون بايد اعتماد ميكرد؟!
مهربونی بی سابقه ای که دیشب کنار اون پسرکوچولو داشت یا رفتار مغرورانه و توهین آمیزی که امروز از خودش نشون داده بود؟!
همه چیز این کشور و دانشگاه براش عجیب بود...
از اساتید تا خود دانشجو ها!
و همه اين ها ذهن سهون رو درگیر خودشون کرده بودند!
خشمش رو سركوب کرد و نگاه خیره اش رو از رقیبش گرفت...
سهون و ييبو هم اموزش هاي مخصوص خودشون رو ديده بودند....شايد به همون اندازه كه افراد اين دانشگاه عجيب بودند ، اين دونفر هم جزو دسته عجايب قرار ميگرفتند.
كاي اين بين متوجه چیزی شد...
رفتار لوهان...
در مقابل سهون کاملا عوض میشد درحالي كه کاملا ظاهر مغرور و بی خیالش حفظ کرده بود!
اما دلیل این رفتار چی می تونست باشه؟!
لوهان چه وجه تمايزي تو سهون و برادرش ديده بود ؟!
صدای لوهان سرد و نگراني پنهوني پشتش باعث شد تا از افکار درهمش خارج شه .
-بکهیون چرا نیومده؟؟
شوک زده به اطراف نگاه کرد.
بکهیون نبود؟؟
-تو حیاط مخفی نیست؟
ژان نگاهی به ساعتش انداخت و به آرومی گفت:
-از صبح نیست...ما فکر می کردیم شما دوتا با همید!
کلافه دستی به موهای لختش کشید و نگران شماره ی بکهیون گرفت...
لوهان متفکر با اخمی که هر لحظه غليظ و غليظ تر ميشد به ارومي گفت:
-اگر با کای نبوده پس....
نگاها سمتش برگشت...کای و لوهان به خوبی منظور پسر بزرگ تر رو می فهمیدن ؛ به جز دو برادر که مثل همیشه متعجب بهشون خیره بودن!
تنها فكري كه ژان با ديدن قيافه تازه وارد ها تو سرش شكل گرفت اين بود كه اون دونفر زيادي دارن وارد منطقه ممنوعه ميشن...
ییبو برخلاف جو سرد بينشون ، کنجکاو پرسید:
-اگر با کای نبوده پس کجاست؟
لوهان با لحن سرد و خاموشي درحالي كه نگاه معنا داري به كاي و ژان مي انداخت ، جواب داد:
- یه بلایی سرش آوردن!
ابرو های سهون تو هم رفت و با ترديد پرسید:
-یعنی چی بلایی سرش آوردن؟
کای تکیه اش رو به دیوار پشتش داد و برخلاف لوهان و ژان و حتي بقيه كه هيچ احساساتي رو تو كلماتشون به كار نميبردن با لحن غمگینی گفت:
-تو این دانشگاه اگر چیزی باب میلشون پیش نره سعی می کنن از سر راهشون حذف کنن! دیروز بکهیون زیاده روی کرد...
مكثي كرد و كلافه دستي به موهاش كشيد و ادامه داد.
-و حالا نيومدنش به غیر از اینکه بلایی سرش اومد ... دليل ديگه اي نميتونه داشته باشه....
سهون عصبی رو به سه پسر مقابلش گفت:
-شما هم می خواین ولش کنید؟!عوض اینکه اینجا غمبرک بگیرید باید نجاتش بدین!
لوهان با ديدن ري اكشن سهون خنده ی بلندی کرد و با خنده جواب داد:
-خیلی چیزا هست که تو نمی دونی و نمی تونی هم درک کنی...کاری از دست ما بر نمیاد...
سهون با لحنی که هنوز هم عصبانیت داخلش رو به راحتي نشون میداد در خطاب به لوهان گفت:
-برترین های یه دانشگاه ارتشی نمی تونن دوستشون رو نجات بدن؟!منو داری مسخره می کنی؟ فقط باید اولین قدم رو بردارین!
لوهان نگاهش رو از سهون گرفت و تصمیم گرفت تا جوابش رو نده...
هرچی هم می گفت اون پسر نمی تونست بفهمه چون هیچ وقت جای اون ها نبود...
نگاهش به ژان و كاي داد.
مثل هميشه تو افكارشون غرق شده بودند ، با اين حال به محض اين كه ، سمت در قدم برداشت و به دنبالش ژان و کای هم بلند شدن...
سهون نمی تونست باور کنه که اون ها به همین راحتی دوستشون رو ول کرده بودن...
چه طور می تونستن انقدر نا امید باشن؟؟
ییبو دست نزدیک ترین فرد بهش یعنی ژان رو گرفت و متوقفش کرد...
- فقط باید اولین قدم رو بردارین...حرفمون اينقدر غير ممكن بنظر مياد؟!
نگاه تو خالی و بي حس ژان به چشمای براق و پر از احساسات ییبو افتاد...نمی فهمید چرا تازه وارد ها انقدر اصرار داشتن تا بکهیون رو نجات بدن...
رو به ییبو که مچ دستش رو گرفته بود به ارومي گفت:
-برداشتن اولین قدم فقط همه چیز رو بدتر می کنه...
سعی کرد دستش رو آزاد کنه و از دو پسر رنگي دنياي خاكستريشون فاصله بگيره....
اما اون پسر برخلاف ظاهر و چيزي كه نشون ميداد ، زور زیادی داشت!!
نمی خواست باهاش جنگ و دعوا راه بندازه...
ييبو تنها فردي بود كه ژان حس ميكرد بايد همراه با برادرش از زندوني به اسم دانشگاه ، دور شن...
نگاه سرد سهون همچنان به لوهانی بود که به ديوار تكيه داده بود و از چشماي هزار رنگش ، چيزي متوجه نميشد...
سهون به آرومی گفت:
-به شما ها هم میگن دوست؟!
لوهان با حرف سهون سمتش خيز برداشت و یقه اش رو گرفت و پسره تازه وارد رو به دیوار پشتش كوبيد...
![](https://img.wattpad.com/cover/233849719-288-k254412.jpg)
YOU ARE READING
Fight with me
Fanfiction☁️┤#Fight_with_me├☁️ ┆┆ ┆ ⋆ ⋆ -Nᴀᴍᴇ: با من بجنگ -Gᴇɴʀᴇ: رمنس،غمگين،ورزشي،اكشن،مافيايي،اسمات -Wʀɪᴛᴇʀs: #Ligelta , #Dark_Terry ⤏Wʀɪᴛᴇʀs ID: @Ligelta , @Dark_Terry -Cᴏᴜᴘʟᴇs: هونهان،چانبك،ييژان،كايسو،كريسهو،تهكوك -Aʙᴏᴜᴛ: زندگي از ديد سهون جنگي بي ع...