Part 11

85 20 19
                                    

از بين دندوناش با عصبانيت غريد:
-چه انتظاری از آدم هایی که کوچیکترین اختیاری تو زندگی خودشون ندارن داري؟!ما حتی نمی تویم با خانواده هامون بجنگیم چه طور بکهیون رو نجات بدیم؟!غیر ممکنه...
دستش رو روی دست لوهان قرار داد و مصمم به چشماي قرمز از عصبانيت ارشدش خيره شد و با لحن قاطعی در جواب به لوهان گفت:
-هیچ چیز غیر ممکن نيست...غیر ممکن ها رو ما میسازیم!هرچیزی ممکنه...
لوهان شروع كرد به خنديدن...
دست خودش نبود که سهون باعث میشد بخنده...خنده های از رو خوشحالی نه...بلکه تمام خنده هاش از روی درد بود..
دردي كه فقط كاي و ژان ميتونستن لمسش كنن و سهون و ييبو اون رو تحقير و توهين درنظر ميگرفتن...
لوهان با خنده رو به سهون كرد و گفت:
-چه طور باید بهت اعتماد کنم در حالی که حرفات فقط باعث میشه بخندم؟!
با اين حرفش لبخند تلخی رو لب های سهون شکل گرفت...
این سوال خودش هم بود...چه طور می تونست به رقیبش اعتماد کنه وقتی نمی فهمیدش و اجازه كمك كردن بهش رو نميداد؟!
-شايد چون تونستم غیر ممکن رو ممکن  کنم...
لوهان لبخند سردي به سهون زد و سرد تر از لبخندش گفت:
-چه عالی تو تونستی! اما ما نمی تونیم
یقه اش رو با ضربه ول کرد و از اونجا بي توجه به دوستاش ، دور شد ، ژان بعد از انداختن نيم نگاهي به دو برادر ، لوهان رو دنبال كرد..
کای قبل از اینکه به دنبال اون دو نفر دور شه دو برادر رو مخاطب قرار داد و با لحني اغشته به نگراني و تلخي گفت:
-کاش همونطوری که تو می گی می تونستیم غیر ممکن ها رو ممکن کنیم ؛ اما اگه بخوایم هم سرنوشت هیچ وقت این اجازه رو به ما نمیده...می دونی ما یاد گرفتیم به قبول کردن ، چون جنگیدن باهاش فقط دردسر ها رو بیشتر می کنه...شما هم بهتره خودتون رو وارد قضايا نكرده ، تو همين نقطه كنار بكشيد...
بعد از تموم شدن حرفش با قدم های اهسته ای از اونجا خارج شد و اون دو برادر رو تنها گذاشت...

<<فلش بک>>

از حیاط مخفی بیرون اومد و سمت در اصلی دانشگاه رفت...
ذهنش خیلی درگیر بود...
درگیر کاری که امروز کرده بود...
از كارش پشيمون نبود...فقط نگران اين بود كه دانشگاه و مقامات از دوستاش براي تنبيهش استفاده كنن...
دانشگاه به كنار ، هوانگ تا بلایی سرش نمی آورد آروم نمیشست!!
ولي بكهيون هرطور شده باید انتقام خودش و دوستاش رو میگرفت...سر خم کردن در مقابل اون آد ها کافی بود...
ديگه اجازه نميداد تا به سكوت مجبورشون كنن...
باید تمام گند کاری هایی رو که می کردن آشکار می کرد...حتی اگه پای پدر خودش هم درگیر این ماجرا بود...
حتي اگه همه چيزش رو از دست ميداد...
سمت ایستگاه اتوبوس رفت و درحالی که منتظر رسيدنش بود ، تلفنش رو از داخل کوله اش بیرون کشید...
تو مخاطباش دنباا اسم رفیقش گشت...
Kookoo🐰
بعد از پیدا کردنش ، لبخند محوي زد و مشغول تایپ کردن شد...
باید با جانگ کوک حرف می زد...
مدت زمان زیادی بود که ازش خبر نداشت...شاید حدود دو ماه...
اخلاق دوستش رو كاملا از بر بود...ميدونست اگه خبري نگرفته ، دليلش بي معرفتي نيست...
كوك نگران سلامت رواني نابود شده بكهيون بود...
اما ديگه جدايي و بي خبري از رفيق دوران كودكيش كافي بود...
باید میدیدش...
به همین خاطر پیامی با متني شامل اینکه وقت داره تا هم رو ببینن يا نه فرستاد...
لبخندی زد و به محض اين كه سرش رو بلند کرد ماشین قرمزی با سرعت از جلوش رد شد و ابی که کنار خیابون ریخته شده بود بکهیون رو کاملا خیس و کثیف کرد!!
بكهيوني كه حتي سر تايم هاي دستشويي رفتنش هم نظم و وسواس خاصي داشت...
با عصبانیت پلک های خیس شده اش رو باز کرد و شروع کرد جد وآباد راننده رو فحش دادن...
با لحن حرصي و غر غرو با صداي بلندي گفت:
-مرتیكه (بوق)...کی به تو گواهی نامه داده؟!!
نگاه خیره ی مادر بزرگی که رو صندلی انتظار نشسته بود باعث شد تا خجالت زده با دستش دهنش رو بگیره و سرش رو پایین بی اندازه...
همينش مونده بود كه جلوي يه فرد بزرگ تر از خودش ابروش بره...
سرفه ی مصنوعی ای کرد و با اومدن اتوبوس اول اجازه داد تا مادر بزرگ سوار بشه و بعد خودش سوار شد...
روی یکی از صندلی ها نشست و سرش رو به شیشه ی پنجره تکیه داد...
چه قدر خسته بود...دوست نداشت برگرده خونه و باز غرغر های پدر مادرش رو گوش بده...
خسته بود از اين همه فشار بي خود روش...
از خاطراتي كه هنوز بعد از دوماه دستاشون رو هر لحظه بيشتر رو گلوش فشار ميدادن تا نفسش قطع شه...
و خونش...
پوزخند بي صدايي زد.
اون امارت بزرگ براش حکم زندان رو داشت و آدمای داخلش هم زندان بان هایی بودن که اجازه ی نفس راحت کشیدن رو ازش گرفته بودن...
حتي هواي اونجا براش مسموم بود...
اگر می تونست قطعا از اون جهنم فرار می کرد!
اما متاسفانه سرنوشت بدجوری باهاش لج بودو کارما هرکاری که از دستش بر می اومد انجام میداد تا بکهیون رو تا ابد تو زندان نگه داره...
بکهیون لجباز بود...هنوز هم نمی تونست درست تصمیم بگیره و عواقب کاراهاش اصلا براش مهم نبود...
تا طعم خوش آزادی رو حس نمی کرد دست از جنگیدن بر نمی داشت...
شاید همین ویژگی بود که اون رو از بقیه ی دوستاش متمایز کرده بود!
شاید چون هنوز امیدی برای نجات یافتن داشت...چیزی که خیلی وقت بود دوستاش از دست داده بودن...
چيزي كه اگه بكهيون از دستش ميداد...دليل زنده موندنش رو هم از دست داده بود...
صدای نوتیفیکیشن تلفنش باعث شد تا سرش رو از پنجره جدا کنه و تلفنش رو روشن کنه...
پیام جانگ کوک فقط باعث شد تا لبخند تلخی رو لب هاش شکل بگیره...
"متاسفم...الا نمی تونم ببینمت...بعدا بهت زنگ میزنم تا هم رو ببینیم"
بازدم عمیقش رو بیرون و سرش رو تکیه به صندلی پشتش داد...
حداقلش اين بود كه پسش نزده بود...
چشم هاش رو به آرومی بست...
دلش نمی خواست فعلا به خونه بره...خوب میدونست اگه متوجه نبودنش میشدن براش بد میشد با ايت حال بازم دلش نمی خواست بره...
تصمیم گرفت با این اتوبوس سبز رنگ همه ی ایستگاه ها رو بچرخه و به ذهنش اجازه استراحت بده...



Fight with me Where stories live. Discover now