Part 24

47 11 24
                                    

به سختي پلك هاش رو باز كرد...
كل يك ساعت و نيم استراحت رو با بدني لخت روي زمين سرد و سرامیکی رختكن خوابيده بود...
با این که بدن درد داشت حس مي كرد کمی حالش بهتر شده...هرچند به خاطر دارو هايي كه خورده بود، دچار منگی عجیبی شده  و باعث شده بود  سرگیجه و کرختی سراغش بیاد ..
بعد از کشیدن نفس عمیقی با كمك صندلي چوبيِ دراز بين هر دو رديف لاكر ، بلند شد و ايستاد...
سرگیجه ای که داشت باعث شد تا تلو تلو بخوره و برای چند ثانیه چشماش رو ببنده...
به هیچ عنوان نمیتونست منکر حال بدش بشه...
اما بايد تحمل مي كرد...تا وقتي اولين شكستش رو جبران نكرده ، اروم نميشد!
به كوله و جعبه ي داروهاش که كف رختكن پهن شده بود ، نگاه کرد...
كلافه دستي به موهاي نيمه خيسش كشيد و بعد از خم شدن ، شروع به جمع کردنشون کرد...
درحالي كه نگاه خيره اش رو جعبه قرص هاش بود داخل كوله انداختتش...
از اون جعبه متنفر بود...
حق هم داشت...کی از نشون دهنده ضعفش خوشش میومد که اون دومی باشه؟
هر وقت مي خواست خودش رو مثل بقيه ببينه ، این که عادیه...این که میتونه مثل یه پسر نرمال رفتار کنه ... الارم گوشیش ، تایم خوردن داروهاش رو یادآوري مي كرد...
از اينكه سعي داشت مثل بقيه باشه و هرکار میکرد ، نمیتونست...
چي رو مي خواست پنهون كنه؟!
يه واقعيت مسخره رو که هر چند ساعت یک بار به صورتش سیلی میزد؟!
اينكه ته سرنوشت مزخرفش مشخص بود يا مي خواست خودش رو گول بزنه؟!
پوزخندي به افكاري كه چيزي جز حقيقت نبودن زد و كوله اش رو داخل لاكر انداخت...
به ارومي درش رو بست و در حالي كه سرش پايين  و خيره به سرامیک هاي سفيد و ابي رنگ زير پاش بود ، سمت در رختكن رفت...
با باز كردن قفل در خواست تا بازش كنه که قبل از اينكه بتونه دستگيره ي در رو لمس كنه ، در با صداي بدي باز شد...
اگر فقط كمي جلو تر بود مطمئنا ديگه صورتي براش باقي نمونده بود که بخواد با چشم های گرد شده به طرف مقابلش خیره شه!
متعجب سرش رو بلند كرد تا شخصي رو كه انقدر عجله اي در رو باز كرده بود ببينه...
با افتادن نگاهش رو چشم هاي عسلي اشنايي سر جاش خشك شد!
نمي تونست بگه خوشحاله يا نه...
چون هر دو حس رو با هم داشت ؛ اما غم و خشم عجيبي که تو وجودش داشت شعله میکشد بر اون خوش حالي و ذوق پنهون توی قلبش غلبه كرد!
سهون نمي خواست لوهان تو اين شرايط ببينتش...نه الان که تقریبا ، تو بدترین و داغون ترین حالش بود...
متوجه تغییر رنگ نگاه لوهان شده بود اما...
مي تونست به خاطر رنگ پريدگي بيش از حد سهون باشه؟!
اره...
نگاهی که غریب بود براش و به اسم ترحم تعبیر کرد...
اون از ترحم متنفر بود و نمي خواست ترحم رو كسي كه اين مدت زندگي رو براش متفاوت كرده بود ببينه!
این بار اجازه نداد باز هم چشم هاش تو دام سیاه چاله عسلي نگاه لوهان بيوفته...
قبل از اينكه باز غرق دریاچه عسلی توی چشم های پسر مقابلش ، بشه با اخمي كه از نظر لوهان عجيب بود نگاهش رو دزديد...
سهون تا خواست از كنار ارشدش رد بشه ، مچ دستش تو چنگ لوهان گير كرد!
بدون این که برگرده و به لوهان نگاه کنه ، متوجه نگاه خیرش شد...
لوهان كه متوجه رفتار سهون شده ،  متعجب متوقفش كرده بود...
مي خواست از جدي نبودن اسيب رقيبش مطمئن بشه... اما دوري سهون...
حس عجيبي كه به دنبال رفتار سهون تو وجودش ريشه زد ، باعث شد تا تو ترس عجيب تر و غیر قابل باوری  تری که تا الان تجربش نکرده بود ، غرق شه...
چرا داشت ازش فرار میکرد؟!
نگاهش رو از نيم رخ جذاب و رنگ پريده ي سهون گرفت و از ترقوه هاي برامده و سينه ي عضله ایش گذشت...
تا اينكه باریکه نازک خون رو بازوش ، توجهشو جلب کرد... زخم عميقی که اثر دفاع حمله چاقو زنی بود ؛ از پهناي بازوش كشيده شده و تا ساعدش ادامه داشت...
زخمی که هنوز هم خون ريزي داشت و از نوک انگشت های سهون ، رو زمین میچکید..
ارامش عجيبی تو چهره ي سهون بود ، خیلی بعيد بنظر میرسید... مطمئنا الا بايد به خاطر درد واكنش نشون ميداد...
غافل از اینکه کرختی و بي حسي ، یکی از عوارض دارو ها بود...
اين ناديده گرفته شدن  و سكوت عجيب كاري مي كرد تا لوهان از خودش بترسه...
اينكه نكنه باز هم به خاطر پدرش يه نفر ديگه ازش دوري كنه؟!
قرار بود باز هم يك نفر رو از دست بده؟!
اومده بود تا از حالش مطمئن شه و به خاطر روز قبل ازش تشكر كنه اما حالا چي؟!
اين رفتار!!
بايد اجازه ميداد تا سهون به رفتارش ادامه بده يا متوقفش مي كرد؟!
بين دو راهي بدي گير كرده بود!
مردد لب باز كرد و با لحن ارومی گفت:
-حالت خوبه؟!
تك خنده ريزي كه تو گوش هاش اكو شد تنش رو مور مور كرد...
صداي نيشخندي که بعد از تک خنده سهون توی رختکن پیچید باعث شد چشم هاش رو ببنده و رو کنترل حس خشم و هیولای درونش تمرکز کنه..
-دليلي نمي بينم بخواي حالم رو بپرسي...
چي بايد مي گفت؟!
دهنش رو انگار با فقل و زنجير بسته بودن!!
به سختي اب دهنش رو قورت داد و مردمك هاي لرزون از شدت خشم خفته شدش رو با گرفتن از چهره ي سهون به ساعت بزرگ رو ديوار داد...
-درسته...به هر حال تو رقيبمي چي بهتر از اينكه اسيب ببيني...
مچ دست سهون رو با ضرب ول كرد اما قبل از اينكه سهون اونجا رو ترك كنه با پوزخند سمتش برگشت.
اینبار برخلاف دفعه قبل ، به سردی رو به پسر قد بلند تر گفت:
-فقط اومدم تشكر كنم چون من ادمي نيستم كه به خاطر كمك كسی بخوام زیر دینش بمونم! يادت باشه تو رقيبمي!
سهون پوزخندي زد و بعد از تكون دادن سرش با جمله ي كوتاهي اونجا رو ترك كرد:
-كاملا مشخصه
سرش رو پايين انداخت و نفس كلافه اي كشيد...
حرفی که زده بود تذكري به خودش بود نه سهون...
خط قرمز هاش رو داشت رد میکرد و  به دیواری که دورش ساخته،  زیادی ضربه زده بود...
تا قبل از اینکه دیوار های دورش بشکنه و خط قرمز هاش رو کامل زیر پا بذاره...باید جلوش رو میگرفت!
سهون فقط یه رقیب بود...نه چیزی بیشتر....












Fight with me Where stories live. Discover now