Part 23

43 9 23
                                    

مردمك هاي لرزونش رو چاقويي مونده بود كه گلوي برادرش رو هدف گرفته بود...
چه اتفاقی افتاد؟
تا چند ثانیه قبل که روند مبارزه به نفع برادرش بود...
نفهمید چطور اسم سهون رو فریاد زد و سمت استخر خیز برداشت...
تنها چيزي كه حس مي كرد كوبش محكم قلبش به سينه اش بود...
برق سیلور رنگ عجیبی به چشم هاش خورد...برقی که باعث شد تمام تنش رعشه بگیره...
الكس چه طوري چاقو رو از سهون گرفته بود؟!
نگاهش مدام رو بدن سهون در چر خش بود تا يه وقت برادرش اسيب شديدي نديده باشه...
با افتادن نگاهش رو دست خوني سهون ، رد خون رو دنبال كرد و متوجه چیز عجیبی شد...
سهون گلوي الكس رو تو دست داشت...
الان قرار بود چی بشه؟
كي برنده مرحله ي اول شده بود؟!
نگاه لرزونش شروع به گشتن داور بین جمعیت کرد...
مرد نیشخندی با دیدن اوضاع دو سرباز زد و با اکراه سوت پایان رو زد.
بعد از ساکت شدن همهمه ای که سر قضاوت درباره راند اول مبارزه ایجاد شده بود ، با صدای بلندی اعلام کرد:
-مرحله ي اول برابر...!
همهمه دوباره اوج گرفت...
مرد اینبار کلافه ، سوت بلند تری زد که باعث خوابیدن لحظه ای همهمه شد...
با کلافگی و به سردی رو به جمعیت گفت:
-مرحله بعدی ، بعد از یک و نیم ساعت استراحت طرفین ، شروع میشه!
ییبو بي توجه به اطرافش با برداشتن حوله اي سمت سهون كه همچنان داخل اب ايستاده و گلوي الكس رو در دست داشت دويد...
مي خواست وارد اب بشه و اون كله شق رو بيرون بكشه اما گرفته شدن محکم یقش توسط کسی ، متوقف شد!
نگاه عصبيش رو سمت كسي كه يقه اش رو گرفته بود داد...
پسر تازه وارد امريكايي...مارك!
شديدا ييبو منتظر تلنگر بود تا تمام اضطرابي رو كه تو همين چند دقيقه تحمل كرده بود ، سر كسي خالي كنه...
نفسش رو عصبي بيرون فرستاد و متقابلا يقه ي پسر مو بلوند رو تو مشتاش گرفت...
درحالي كه از شدت عصبانيت پيرهن سرمه اي رنگ تو دستش رو مي فشرد با رگ های متورم تو صورت پسر رنگ پريده و چشم ابي با فكي قفل شده غريد:
-به چه جرعتي دست به يقه ي من ميزني عوضي...هوم؟!
نيشخند رو مخي رو لب هاي مارك شكل گرفت و با خونسردی زمزمه کرد:
-با همون جرعتي كه هم تيميت گلو سر گروهمو گرفته!
اين حرف نمكي بود كه رو زخم ييبو پاشيده شد...
خشم عجیبی باعث جوشیدن خون توی رگ هاش  شد و تمام ذهن و مغزش رو تسخیر کرد...
طي يه حركت غافلگير كننده ، با لگدی که به پسر امریکایی زد ، اون رو تو اب خونی استخر انداخت...
شدت ضربه به قدری بود که مطمئن بود تا یه مدت قفسه سینه ي مارك  قراره به اندازه رد پاش ، کبود بمونه...
خنده ي بلندي كرد و اين بار از بالا به مارك كه از شدت عصبانيت موهاش رو از تو صورت كنار مي زد گفت:
-حواست باشه چي زر ميزني...يهو ديدي خودت افتادي تو تله ي مسخره ات!
ژان كه مدتي ميشد با دويدن ييبو سمت استخر به دنبالش اومده بود ، شونه هاي پهنش رو گرفت و با لحن آرومي دم گوشش زمزمه کرد:
-بيشتر از اين دردسر درست نكن پسر...ميدوني كه هوانگ و رئيس جئون دارن تماشا مي كنن...بيا بدون هيچ دردسري سهون رو از تو اب بيرون بكشيم...
با دستش ييبو رو سمت كم عمق استخر هدايت كرد و در اخر فقط نگاه تهدید امیزش رو به مارك انداخت...
با رسيدن به بخش كم عمق ، بي توجه به چشم هايي كه روش بودن ، حوله رو به ژان داد و خودش تو اب پرید...
همچنان چاقوي تيز رو گلوي برادرش بود و قطرات سرکش خون از محل زخم ازادانه روی اب استخر سقوط میکردند...
چشماش به ارومی روی صورت رنگ پریده و لب های کبود سهون چرخید...
نه...نه...
اين اصلا خوب نبود...
مردمک هاش با دیدن چشم های بي حال ولی مشتاق برای نبرد برادرش ، لرزید.
درحالي كه قلبش از درد سر دیدن حال بد برادرش داشت فشرده میشد ، از پشت نزديك الكس شد و با ضربه ي نسبتا محكمي ، دستي رو كه چاقو رو حمل مي كرد ، سمت مخالف گردن سهون هل داد و باعث شد تا چاقو از دست الكس داخل اب بيوفته...
ییبو بدون این که اختیاری تو کارهاش داشته باشه ، با دستاش گلوی الکس رو محکم بین انگشت هاش گرفت...
با این کار الکس نیشخند محوی زد و بي حركت وایستاد...
سهون خيزی برداشت و دست برادرش رو از گلوي الكس جدا كرد...
قبل از اينكه سهون تعادلش رو از دست بده ، به خودش اومد و سهون رو محكم با انداختن دستش دور گردنش گرفت و به خودش تكيه داد ؛ به ارومی و با احیاط دستش رو دور بدن سهون حلقه کرد...
اب استخر به رنگ قرمز در اومده بود و كاملا مشخص بود الكس بدجوري از ناحيه ي پا اسيب ديده!
به خوبيه متوجه مقاومت عجيب سهون شده بود و همين باعث شد تا رو به الكس كه حالا با چشم هايي خشمگين بهش خيره بود ، با پوزخند بگه:
-اسيب ديدي...بهتره از اب بري بيرون...
پسر دورگه پوزخندي زد و با صداي بلندي رو به سهون كه نفس هاش تند شده بود با خونسردی گفت:
-بهتره از الان بری تدارک مراسم باختت رو حاضر کنی...
با خروج الكس از داخل استخر ، ييبو نگاهي به صورت رنگ پريده ي سهون انداخت و نگران زمزمه کرد:
-هيونگ...خوبي؟!
سهون به خوبي نگاه خيره ي لوهان ، هوانگ و رئيس جئون رو روي خودش حس مي كرد...
اما الا وقت كم آوردن نبود!
نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
بدنش به شدت اسيب ديده بود ولی...
مهم تر از زخماش ، دردی بود که توی قفسه سینش میپیچید و هر لحظه نفسش رو سخت و سخت تر میکرد...
براي باز شدن راه تنفسش ، سرفه اي كرد و از ييبو دور شد...
-خوبم انقدر بهم نچسب...
به سختي بدن خسته اش رو سمت بيرون استخر حركت داد و با كمك گرفتن از ديواره ي استخر به بيرون اومد...
رو به ژان كه حوله اي رو سمتش گرفته بود ، كرد و بي حال زمزمه وار گفت:
-بدش به ييبو ... خيس شده!
بخاطر خستگی توی بدنش فقط میخواست چند دقیقه چشم هاش رو ببنده و خودش رو به عالم بي خبري ، خواب بسپاره...
دردی که با هر تپش قلبش ، تو بدنش میپیچید ؛ نگرانش کرده بود و تحمل كردنش هر لحظه براش سخت و سخت تر میشد...
نگران این بود که کسی درباره بيماريش بفهمه...
بايد هرچه سريع تر داروهاش رو مي خورد وگرنه نمي تونست مسابقه رو ببره...
سمت رختكن پا تند كرد...
به سختي در رختكن رو باز كرد و در حالي كه هيچ قدرتي تو پاهاش نمونده بود بعد از قفل کردن در ، وارد سالن شد...
سمت لاكر خودش رفت و با باز كردنش خم شد و گیفش رو برداشت .
کیف رو روی سکو انداخت و شروع کرد با عجله به گشتن جعبه داروهاش...
هرچه كه ميگذشت دردش بيشتر ميشد ... از شدت درد و بي حالي سرش به دوران افتاده بود...
روي زمين كنار لاكرش نشست و دستش رو رو قلبش گذاشت و فشار داد...
ناخداگاه ناله ي خفه ای از بين لب هاش خارج شد...
چرا نمي تونست دارو هاش رو پيدا كنه؟!
مي ترسيد...
نمي خواست كسي در مورد مشكلش بدونه...از ترحم وحشت داشت!
با اين حال كه ميدونست نبايد از اون دارو زياد استفاده كنه اما نمي تونست اجازه بده كسي در مورد ضعفش بفهمه...
ناله عمیق و خفه دیگه ای کشید و کمی خم شد و از بند کیفش گرفت و سمت خودش کشید ، با دستای لرزون و ناله هایی که هر لحظه عمیق و عمیق تر میشد و دردی که رفته رفته منگش میکرد ؛ به دنبال جعبه قرص گشت...
بعد از چند دقیقه کوتاه بالاخره پیداش کرد و بي توجه به اينكه نبايد از اون دارو زياد استفاده كنه با دستایی که از شدت بي حالي میلرزید ، سرش رو باز کرد و بعد از برداشتن دو تا از قرصای داخلش بدون این که صبری کنه و بی هیچ ابی ، اونارو تو دهنش گذاشت و قورتش داد...
مزه ي تلخ دارو ها اشكش رو در آورده بود و كاري مي كرد تا سهون بيشتر از هميشه از خودش متنفر بشه...
اون خيلي ضعيف بود...فقط تظاهر به قوي بودن مي كرد...!
اما نه!
سهون كسي بود كه باور داشت مي تونه سرنوشتش رو تغيير بده...
اگه اینطور بود...پس اين بغض قفل شده تو گلوش چي مي گفت؟!
بي عدالتي زندگي در حقش باعث لرزش دستاش بود؟!
يا كم اوردن در مقابل جنگ با سرنوشت؟!
جنگ با خود واقعيش؟!
كدوم سخت تر بود؟!
از شدت درد بيشتر با دستش به قفسه سينه اش فشار آورد و براي كم نياوردن اكسيژن شروع كرد به سرفه كردن...
داشت كم مي اورد؟!
نه...قطعا نه...
نه حالا كه تو بد مخمصه اي گير افتاده بود و ييبو هم تو خطر بود!
همونطور كه به لاكر تكيه داده بود بیحال چشم هاي اشكي از دردش رو بست و سعي كرد رو نفس كشيدنش تمركز كنه...
فقط يكم بايد اروم ميشد تا بتونه سرپا بمونه و كار اون الكس لعنتي رو يك سره كنه!



Fight with me Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang