Part2

128 30 21
                                    

با لحنی که هیچی از احساس پشتش مشخص نبود گفت :
-خوبه كه به موقع اومديد...بايد درباره ي موضوع مهمي حرف بزنيم...
ژان سريع سرش رو تكون داد ، بخاطر استرسی که تو تک تک سلول های بدنش رخنه کرده بود سریع تر از حالت نرمال به اتفاقای دورش ریکشن نشون میداد و جلوی کابوس دوران جوونیش طبق معمول حرف زدن رو فراموش کرده بود.
لوهان برخلاف ژان با خونسردی جواب هوانگ رو داد.
-به گوشيم استاد.
مرد پير نگاه جدي اش رو به دو فرد رو به روش داد و با صداي رسايي كه به خوبي قدرت و اقتدار رو ميشد تشخيص داد شروع به صحبت كرد:
-اول از همه مي خوام درباره ي مسابقه ي سه ماه اينده صحبت كنم..هردوتون تو مرحله  ي اول موفق بوديد درست همون طور كه انتظار داشتيد...
لبخند رو لب دو تاشون كه با حرف استاد هوانگ شكل گرفته و استرس ژان به ارومی درحال کم شدن بود، که با ادامه ي حرفش هر دو پسر خشکشون زد.
-اما...توقعم ازتون بيشتر بود...خوب مي دونيد كه تو اين مسابقات دانشگاه هاي زيادي شركت كردن...با رقيب هاي سر سختي رو به رو هستيم...اما انگار شما دو تا جوون مسخره اش گرفتيد!!
هردو سر هايي رو كه به خاطر احترام پايين گرفته بودن بالا آوردن و متعجب به مرد پير خيره شدن...
خشم توی چشمای لوهان و ترس توی چشمای ژان کاملا در تضاد بودن و برای بار هزارم توی سر هوانگ این سوال پیش اومد که این دوتا چطور باهم همکاری میکنن و پا به پای هم جلو میرن؟...
در مقابل تو ذهن هر دو پسر تنها سوالی که ایجاد شده بود این بود که..
استاد هوانگ چرا فكر مي كرد اونا مسابقه ي به اين مهمي رو مسخره گرفتن؟
اخمي كه از اول روي ابرو هاي لوهان بود عميق تر شد و بدون اينكه اجازه اي براي صحبت كردن بگيره و بصورت کاملا غیر عادی که نشانه خشم و کلافگیش بود ، بلند گفت:
-چي مي گيد استا...
حركت دست مرد پير  به نشونه ي ساكت شدن بالا گرفته شد و  چشماي خشمگيني كه تو چشماي اهوي وحشي رو به روش خيره بودن باعث شد تا زبون لوهان بند بياد!!
حالا این صداي استاد هوانگ بود ؛ از چيزي  كه انتظار داشتن بلندتر بود...
برای لوهان اولین تجربش بود که مخاطب این صدای بلند خودش بود و برای ژان...دومین!
خشمي كه هردو به خوبي مي دونستن چه عواقبي رو به همراه داره!!!
استاد هوانگ:
-اينكه با دو نفر توي مسابقه رتبه ي برابري رو كسب كرديد رو كدومتون مي تونه توجيح كنه!!!
پير مرد خوب مشت  شدن دست هاي اهوي وحشيش رو مي ديد،  رگ هایی که با مشت شدن دست لوهان بیرون زده بود نشون دهنده قدرت بی نظیر بدنیش بودن ولی...
هوانگ پوزخند زد و مچ دست پسرك رو محكم گرفت و بالا آورد تو چشم هايي كه قرمزيشون نشونگر عصبانيت مالكشون بود خيره شد و با همون صدای بلند و تحقیر امیز گفت :
-اين مشت ها ضعيف تر از چيزين كه فكر مي كردم!!نتونستن برنده شن سرباز شيو!!
مچ لوهان رو با شتاب ول كرد و با قدم هاي آرومي سمت ژان قدم برداشت...
خوب مي دونست پسر دندون خرگوشي كلاسش به سركشي و نترسي لوهان نبود...
در مقابل...غروری که ژان داشت به قدری زیاد بود که الان بجای دیدن ترس توی نگاه پسرک تنها خشم بود و بس!
كنترلي كه روي غرورش داشت اون رو در نظر استاد هوانگ برتر مي كرد اما اين قضيه هم چيزي رو حل نمي كرد...
هوانگ مي خواست از این دو پسر هیولا بسازه!
و...
اينكه به صورت رقت انگيزي بهترين سربازاش در مقابل دوتا ورزشكار رزمي كم آوردن فقط باعث فوران خشم استاد مي شد!!!
تو صورت ژان خيره شد:
-خب بدون كه اگه به خاطر اشتباه جبران ناپذيرت نبود الا رتبه ي برتر رو كسب كرده بودي!!و مي تونستي دانشگاه رو از اين دردسر نجات بدي!!
اینبار شرمندگی به جاي خشم سر تا سر وجود ژان رو به اغوش کشید و شرمنده تر از نگاه هاي خيره و سوزناك استاد هوانگ سرش رو پايين انداخت...
هيچ فكرش رو نمي كرد به خاطر مخفي كردن اسيبش و اشتباهي كه جلوي همه مرتكب شده بود باعث خدشه دار شدن اسم دانشگاهشون بشه!! و از همه مهم تر...اون رو بخاطر اسیبی که تقصیر خودش نبود مقصیر بدونن!
استاد هوانگ قدمي به عقب برداشت و اینبار کمی اروم تر گفت:
-همه ي اين صحبتا لازم بود تا بدونيد شما دو نفر بي خودي منتخب اين دانشگاه نيستيد و اشتباهاتتون ممكن دردسر ساز باشه...به عنوان استادتون مي خوام بي نقص باشيد...
دستي به درجه ي روي لباسش كشيد:
-شما ها لايق اين درجه ها هستيد!!پس بايد برنده شيد!!!
نگاهي به ساعت انداخت :
-ديگه بريد سر جاهاتون تايم كلاس شروع شده!!
هردو روي زمين چهار زانو نشستن و بقيه ي بچه ها دونه دونه وارد كلاس شدن...
ژان كلافه دستي به گردنش كشيد و به لوهان خيره شد!!
متوجه خشم زياد لوهان شده بود چرا كه مشت هاش رو محكم فشار مي داد...
خوب لوهان رو مي شناخت اون كسي بود كه وقتي بي عدالتي رو در حق بقيه يا خودش مي ديد ديوونه مي شد و اتفاقی که تو مسابقات افتاده بود بی برو برگرد نشون دهنده پایمال شدن حق یکی از دو طرف بود و مقصر این اتفاق خارج از دو حالت نبود...
دانشگاه یا تیم مقابل!
لوهان كسي نبود كه ساكت بشينه و حالا كه درمقابل استادشون كم اورده بد جور لوهان رو عصبي كرده بود...اون هم در حالی که هر دوشون از فساد داخلی دانشگاه با خبر بودن!
ژان بر خلاف حس بدی که تو وجودش رخنه کرده بود سعی کرد خونسردیش رو بدست بیاره.
مي دونست که رفیق بزرگ ترش مواقعی که ناراحته برخلاف حالت عادیش کارهاش رو از روی بي فكري انجام میده و این به نفع هیچ کدومشون نبود...شونه ی لوهان رو اروم لمس كرد و كمي فشار داد:
-هي لوهان...بهش فكر نكن ديگه...بزار...
با چرخیدن سر لوهان سمتش و دیدن چشمای قرمزش که خبر از عصبانیت بی حد و اندازش مي داد باعث شد تا ساكت شه...
لوهان نفس عميقي كشيد و پوزخند هميشگيش رو لب هاي خوش رنگش شكل گرفت:
-اگه اون دو نفر رو ببينم ميدونم چه بلايي سرشون بيارم...
ژان اهي كشيد و تا خواست حرفي بزنه صداي رساي استاد هوانگ به گوش رسيد.
-خيلي خب سربازا... ساكت!!!
به دو فرد جوان كنارش اشاره كرد:
-براي مدتي دانشگاه ما قراره از دو فرد برتر دانشگاه رزمي كره ميزباني كنه!!
با اين حرف نگاه خشمگين لوهان روي اون دو نفر زوم شد...اماده بود تا از جاش بلند شه كه ژان فوري گرفتش :
-يااا پسر!!چيكار مي كني!!خودتو کنترل کن!!
استاد هوانگ كه مدتي ميشد رفتار لوهان رو زير نظر گرفته بود همونطور كه حرف ميزد ادامه داد:
-در اين سه ماه وظيفه ي تعليم دادن رقباي سرسختمون به عهده ي ماست..
تو چشماي لوهان خيره شد:
-اميدوارم تو اين مدت دوست هاي خوبي براي يكديگر باشين كه سه ماه بعد بايد باهم در يك زمين بجنگيد!!
اتيش درون لوهان ديگه داشت لبريز مي شد و دلیل این خشم چیزی جز نیش و کنایه های پشت حرف استاد هوانگ نبود!
اينكه اينطور توسط استاد هوانگ مخاطب قرار داده مي شدن رسما بي عدالتي اي بود كه داشتن در حق لوهان و ژان مي كردن...
مشت هاش رو بيشتر فشار داد كه ژان دستش رو گرفت...
زير گوش لوهان آروم با صدای گرفته ای زمزمه كرد:
-فعلا آروم باش!!! الا زمان مناسبي براي اين كار نيست پسر...
و اونجا بود که لوهان متوجه حال خراب دوستش شد...
ژان هر وقت هیجان عاطفی زیادی رو متحمل میشد ، صداش تا یه مدت مي گرفت.
استاد سمت دو مهماني كه پشتش ايستاده بودن برگشت و با چهره ي مطمئني بهشون اشاره كرد تا جلوتر بيان:
-اوه سهون و وانگ ييبو...به دانشگاه ارتشي ما خوش اومديد...
دو پسر كره اي تعظيمي رو به استاد و بعد به همه ي شاگردا كردن و قبل از اينكه بتونن جايي بنشينن استاد هوانگ مخاطب قرارشون داد:
-قبل از این که سر جاتون بشینید طبق رسم کلاس ، تازه وارد ها باید با ارشد های کلاس دوئل کنن.
همزمان صداي فرياد و تشويق شاگرد ها بلند شد كه اسم لوهان و ژان رو بلند صدا مي زدن...
پوزخند رو لب هاي لوهان به خاطر پيشنهاد استاد هوانگ عميق تر شده بود...دلش يه دعواي حسابي مي خواست...بد جوري به غرورش اسيب ديده بود و تا اون پسرا رو روي زمين نمي زد آروم نمي شد...
و برای اولین بار بخاطر این قانون کلاس ، خوشحال شد!
قبل از اينكه كسي بتونه حرفي بزنه از روي زمين بلند شد و سمت رينگ وسط كلاس رفت از روي طناباي كلفت و قرمزش پريد و وسط رينگ ايستاد...
اماده بود تا حريفش رو حسابي گوش مالي بده!
نگاهي به پسر قدبلند كه شونه هاي پهنت تري نسبت به دوستش داشت انداخت و با انگشت اشاره اش نشونش داد پوزخند عميقي زد:
-هي تو!!بيا جلو...مي خوام ببينم چند مرده حلاجي!
سهون متعجب از در خواست يهويي اون ها نگاهي به ييبو انداخت و با مكثي كوله اش رو به دست برادر كوچيكترش سپرد...
ییبو نگاهی نگران به سهون انداخت و کوله اش رو گرفت.
اما سهون از این كه اون پسر ريزه اون طور خطابش كرده بود به مزاجش خوش نیومد و متوجه نگرانی توی چشمای ییبو نشد.
به عنوان يه مهمان انتظار استقبال بيشتري رو داشت نه اينكه انقدر بد باهاش بر خورد بشه!
ابرو هاي باريكش به شكل اخمي در اومدن و قدم هاش رو سريع تر سمت پسر كوتاه تر برداشت...
وارد رينگ شد و به دنبالش جمعيت زيادي  اطراف رينگ رو محاصره كردن...
پسر قد كوتاه به نظر خيلي عصبي مي اومد و دلیلش رو متوجه نمي شد.
دستش رو طبق اداب مسابقات دراز كرد تا با پسر چيني دست بده...
دست پسر محكم دستش رو گرفت و فشار وارد كرد...با چشماي خشمگينش تو چشماي خنثي سهون خيره شد:
-جوري مي زنمت زمين كه با پاي خودتون از مسابقات انصراف بدين!
اخم سهون غلیظ تر شد.
اين پسر جوري حرف ميزد انگار  ارث و میراث باباش رو بالا کشیده!
استاد هوانگ دست هاي قفل شدشون رو گرفت و با صداي رسايي رو به جمعيت و دو مبارزه گفت:
-نيازي به تكرار قوانين مبارزه نيست...ببينم چي كار مي كنيد!
ضربه اي به شونه ي سهون زد و درحالي كه از كنارش رد مي شد اروم زمزمه كرد:
-سعي كن ببري پسر جون!
خيلي ريلكس از رينگ بيرون اومد و به اون دو نفر خيره شد...
خوب مي دونست چه كسي برنده اس...
آهوي وحشيش زيادي قوي بود چون دست اموز خودش بود و بس...
ظاهر فريبنده ای که داشت تنها براي گمراه كردن حریف و هدفش  بود...
هيچ كس به غير از هوانگ و ژان از هيولاي درون پسرك خبر نداشتن!!
پوزخندي زد و تو دلش گفت:
"اميدوارم بلايي سر مهمونامون نياری شیو!"
با اعلام اماده باش ؛ فورا گارد مخصوصشون رو گرفتن ...
سهون اتیشی که از چشمای لوهان زبونه مي كشيد رو درک نمي كرد.
با برخورد زنگ پسرك خشمگين مشت محكمش رو سمت صورت سهون زد كه سهون با عقب بردن سرش تونست خودش رو از ضربه ي يهويي و غافلگيرانه ي اون چشم اهويي نجات بده...
چشم هاش از شدت تجعب درشت شده بود...سرعت و ضربه ي محكم پسرك شوخي بردار نبود...
از چيزي كه فكر مي كرد سريع تر و چابك تر بود...چون به همون ضربه بسنده نكرد و پشت سر هم دنبال فرصتي بود تا ضربات پي در پي اش با بدن سهون برخورد كنن...
بحث قدرت و توانایی مطرح نبود چرا که خودش دست کمی از حریفش نداشت.
تنها چیزی که ذهنش رو درگیر میکرد این بود که
چرا ارشد دانشگاهی که توش مهمون بودن باید به قصد کشت بهش حمله کنه؟
تنها كاري كه فعلا مي تونست در مقابل حملات اون پسر بكنه دفاع بود...
چون نه جوابی برای این سوال داشت و نه وقتی برای پیدا کردن جواب و حل کردن مشکل!
خودش رو سريع به عقب مي كشيد تا ضربات با بدنش بر خورد نكنن و اينطور بيشتر پسر رو به روش رو عصبي مي كرد...
نگاه تيز بين سهون غفلت كوتاه پسرك رو ديد و بلافاصله مشت جمع شده اش رو ازاد كرد...
اولين ضربه توسط سهون به گونه ي پسرک برخورد کرد و براي لحظه اي نفس ها تو سينه ي همه حبس شد!!
هيچ كس نتونسته بود درست پيش بيني كنه!

سلام خوشگلاي من چه طوريد؟
اميدوارم هميشه خوب باشيد...اينم از پارت دوم اميدوارم دوسش داشته باشيد😍❤️
دوستون داريم💙
مواظب خودتون باشيد حتما😘

Fight with me Where stories live. Discover now