نگاهش رو از بيرون پنجره گرفت و داخل اتاقش شد...
شاهد اتفاقات چند دقيقه ي پيش بود...
غم سیاهی روی دلش سنگینی میکرد...
این که چه طور با برادرش رفتار شده بود...باعث ناراحتیش ميشد...
البته اين چيز تازه اي نبود...
اون ها هميطوري بزرگ شده بودن...تو ترس و فساد...
ولی هیچ وقت برای کیونگسو عادی نشد...
پوزخند محوی زد و به عکس دو نفره خودش و چانیول خیره شد.
چال روی صورت چانیول تو عکس...
لبخند محوی زد.
چشمای برادرش ، بازتابی از نگاه و ژن نحس زنی بود که زندگي كيونگسو رو جهنم كرده بود...
باعث و باني مرگ مادرش ، زن هرزه ای بود که اسم مادر بودن برای برادرش رو یدک میکشید...
اون باعث شد تنها تكيه گاهش تو اين دنيا رو از دست بده...
و حالا غرق شدن ذره ذره وجود برادرش تو منجلابی که براش پهن کرده بودن رو به چشم ميديد...
دیدن نابودی تك تك احساسات برادرش یکی از اثرات این غرق شدن بود!
چان ديگه برادر چند سال پيشش نبود...
عکس روی دیوار اتاقش...سال قبل روز تولدش باهم گرفته بودن...
کیونگسو از اون روز به بعد ، خنده های چالدار برادرش رو ندیده بود...
مطمئن بود اگر چانیول نبود تا الان خودش هم مرده بود...
هرچند مردن به بودن پیش این لجن زاده ها ، شرف داشت!
تنها شانسي كه آورده ، اين بود كه پاش وسط ماجرای تهوع اوری که به عنوان شغل خانواده اش براش شناسونده بودن ، باز نشده بود...
اون فقط به عنوان پسر كوچيك ارباب پارك در سكوت زندگي مي كرد...
و همه ي اينا رو مديون چان بود...
چان ، كسي بود كه ازش محافظت كرد...خودش رو فدا كرد تا كيونگسو آسيب بيشتري نبينه ؛ اما با اين كار خودش رو تو تله ي بدي انداخت...
حالا نتيجه ي فداكاري چان رو ميديد...
ذره ذره تبديل شدنش از يه ادم به آدمي كه ارباب پارك مي خواست!
هيچ كاري از دستش بر نمي اومد...
درسته اون پسر بي عرضه ي خانواده بود...
تنها كاري كه بلد بود نشستن جلو كامپوتر بود!
تلخندي زد و بغض سنگین هميشگيش رو پس زد...
نياز داشت با كسي حرف بزنه...
كسي به غير از چان...
كسي كه فقط گوش بده و تكيه گاهش باشه!
کسی که بتونه کنارش ، نقاب سنگیش رو کنار بزنه....
اين اولين بار بود كه مي خواست خودش با پاي خودش از زندان هميشگيش بيرون بياد!
تلفنش رو برداشت و مردد از بين دو شماره اي كه داشت ، با كاي تماس گرفت...
تنها فرد مورد اعتمادش بعد از چان!بعد از رسيدن به ويلاي مخفي حدود نيم ساعت بود كه سرش رو به فرمون تكيه داده و سعي داشت ، آروم بشه...
قلبش با ضربان بالايي مي كوبيد و از شدت عصبانيت كه در رگ هاش جريان داشت به نفس نفس افتاده بود!
بعد از اروم تر شدنش بالاخره سرش رو بلند کرد و با دست سالمش در ماشين رو باز كرد و پياده شد...
تمام مسیری که به سمت ویلا قدم بر میداشت ، قطره های یاقوتی خونش روی سنگ فرش شروع به طرح زدن میکردن...
پوزخندي به وضعيت خودش زد و با دست سالمش زنگ در رو فشار داد...
بعد از چند دقيقه در خونه باز شد و تونست مهمون عزیزش رو ببينه...
البته دیدن نگاه نگران و ترسیده مهمونش ، باعث شد لبخند محوی روی صورتش شکل بگیرد.
شيومين ترسيده نگاهي به دست زخمی چان که هر لحظه ازش خون بیشتری میرفت ، انداخت و نگران پرسيد:
-چان حالت خوبه؟!چه اتفاقي افتاده؟!
نذاشت حرف بزنه سريع دست سالم پسر بلندتر رو گرفت و به داخل خونه كشوندش...
چانیول رو با خشونت سمت پزیرایی خونه کشید و با عصبانیتی که از نگرانیش نشات گرفته بود سرش فریاد زد:
-با خودت چيكار كردي باز لعنتي حروم زاده؟؟!
عصبی چان رو روي مبل ابي رنگ نشوند و با عجله وارد آشپزخونه شد تا جعبه ي كمك هاي اوليه رو بياره...
پسر بلندتر بالاخره نفس راحتي كشيد و چشم هاش رو بست...
يكي اينجا بود تا نگرانش باشه...
تک خنده ای کرد ، نور کوچیکی قلبش رو روشن نگه داشت بود...نور کوچیکی که دلیلش نگرانی های کیونگسو ، جونگین و شیومین بود....
چشم هاش رو بست ؛ ذهنش به شدت خسته بود و باز كنترل همه چيز از دستش در رفته بود...
تمرکزی نداشت و درد تیز استخون خورد کن دستش رو تازه داشت حس میکرد...
این همه تاخیر توی متوجه شدن دردی به این شدت...خطرناک بود؟
شيومين درحالي كه دستش جعبه ي كمك هاي اوليه بود سمتش پا تند كرد و كنار چان رو مبل نشست...
مردد دست خوني چان رو تو دست گرفت و نگاه دقيقي بهش انداخت.
چهرش تو هم جمع شد و با لحن عجیبی گفت:
-لعنت بهت چه بلايي سر دست آوردي كه اين روز افتاده؟!بايد بخيه اش كنم اما اينجا بی حس کننده و وسايل لازم رو ندارم! دستت رو زدی آش و لاش کردی کثافت!
بعد از مكثي با لحن آروم در جواب به شيومين عصبی و کلافه گفت:
-فقط ببندش تا خونريزيش قطع شه...خودش خوب مي...
ضربه ي محكمي كه به سرش زده شد باعث شد تا معتجب چشم هاش رو باز كنه.
شيومين مثل یه گرگ عصبی اماده به جویدن خرخره ی طعمش گفت:
-کاری نکن همینجا جرت بدم پارک چانیول! احمق ممكنه تاندوم دستت اسيب ديده باشه...با يه پانسمان خوب نميشه!کم منو حرص بده مرتیکه دراز!
چان خنده ي بلندي به خاطر عصبي شدن شيومين سر داد و درحالي كه با دست سالمش جلوي دهنش رو گرفته بود تا خنده اش رو خفه كنه گفت:
-نه...مي تونم تكون بدمش...خوب ميشه گِه..!
چشم غره اي كه با چشم هاي گربه ايش به چان رفت باعث بیشتر شدن خنده ي چان شد...
خنده هاش برای شیومین با ارزش بودن....مدت زیادی بود که خنده ی از ته دل پسر کوچیک تر مقابلش رو ندیده بود...
نمیدونست بابت این که چان تو همچین اوضاعی ، اینجوری داره از ته دل میخنده خوشحال باشه یا نگران روان داغون شده و تباه شدش باشه....
با پاش لگد محکمی به پهلوی چان زد و داد زد:
-انقدر نخند مرتيكه ي دراز! الان بايد به خاطر دست به فاک رفتت گريه كني!
پنبه اي رو كه روش ماده ي ضدعفوني كننده ريخته بود با بيرحمي روي زخم چان فشار داد...
به دقيقه نكشيدکه صداي اخ و اوخ پسر بلند تر، بلند شد.
-اخ...اخخخ...گه...يواش تر چيكار مي كني؟! اييييییی! یااا دستهههههه ، سوراخ کون دوس دخترت....اخ اخ اخ غلط کردم...
نگاه بدي به چان انداخت و حق به جانب گفت:
-چيشد چرا الا نمي خندي مرتيكه؟! در ثانی من دوس دختر ندارم!
چان معترض شروع كرد به اعتراض كردن:
-خب تو داري با اون پنبه ي تو دستت ، دردم مياري ...گه!
شيومين اخمي كرد و يك دفعه گفت:
-فقط خفه شو بذار كارمو بكنم!از دست تو و اون بچه ي فنا رفته ی تو اتاق ، اسایش روانی ندارم!
با اين حرفش چان كمي تو جاش تكون خورد تا راحت تر صورت شيومين رو ببينه و بی توجه به این که رفیق عزیزش همچنان تمام حرصش رو داره تو دست زخمی بفاک رفته بیچارش خالی میکنه با جدیت پرسيد:
-راستي شيومين گه...اون دوستت چه طوره؟!اون شب گفتي جايي نداري تا ببريش و منم نتونستم بيام همراهيت كنم...شرمنده!
يكي از ابرو هاي شيومين بخاطر این تغییر فاز یهویی چان بالا پريد و متعجب گفت:
-چي ميبينم! پارك چانيول مغرور شرمنده شده؟!مطمئني تا بياي اينجا ضربه اي به سرت وارد نشده؟!
چان مردد نگاهي به شيومين انداخت و باز سرش رو سمت مخالف برگردوند:
-نه...نه اصلا شرمنده نيستم به هرحال كه كليد اينجا رو به دستت رسوندم!
شيومين چشم غره اي رفت و مشغول ضدعفوني كردن دست چان شد...
اين بين عمدا پنبه ي اغشته به الكل رو رو زخم دستش فشار ميداد و سعي داشت تا باز صداي چان رو در بياره!
اما اين دفعه جيكش هم در نمي اومد...
ري اكشن هایی که چان به محرک های اطرافش میداد...نشونه خوبی نبود...
درحالي كه كفري شده بود و نميدونست حرصش رو كجا خالي كنه ، دست چان رو بعد از ضدعفونی کردن، محکم باند پيچي كرد...
-مي توني ديگه دستت رو پس بگيري!
وسايل الوده به خون رو برداشت و درحالي كه جعبه ي كمك هاي اوليه رو زیر بغلش زده بود داخل اشپزخونه شد...
اشغال هارو داخل سطل زباله انداخت و جعبه رو هم سر جاي خودش گذاشت...
باید حواسش بیشتر به چان مي بود...نباید ميذاشت رفیق کوچیکش از دست بره...
به محض برگشتش تو سالن پذيرايي متوجه نبود چان شد...
زیر لب زمزمه کرد:
-باز كجا غيب شدی پسر؟!
YOU ARE READING
Fight with me
Fanfiction☁️┤#Fight_with_me├☁️ ┆┆ ┆ ⋆ ⋆ -Nᴀᴍᴇ: با من بجنگ -Gᴇɴʀᴇ: رمنس،غمگين،ورزشي،اكشن،مافيايي،اسمات -Wʀɪᴛᴇʀs: #Ligelta , #Dark_Terry ⤏Wʀɪᴛᴇʀs ID: @Ligelta , @Dark_Terry -Cᴏᴜᴘʟᴇs: هونهان،چانبك،ييژان،كايسو،كريسهو،تهكوك -Aʙᴏᴜᴛ: زندگي از ديد سهون جنگي بي ع...