Part 8

65 14 12
                                    

شيان پسر كيوت و شيطوني بود و سهون از اينكه اون روز باهاش اشنا شده  خيلي خوشحال بود.
از بچه های شر و شیطون خوشش میومد ، چون براش مثل اینه ای بودن که دوران بچگی های ییبو رو براش منعکس میکردن.
تمام مدتي كه به سمت خونه ي شيان مي رفتن پسرك دست لو گِش رو گرفته بود و از قدم زدن با لوهان لذت ميبرد ، غافل از این که ییبو و ژان هر دوشون تو فکر مشترک این بودن که ، لوهان پدر خیلی خوبی برای بچه هاش میشه.
با رسیدن به خونه شیان و دیدن خونوادش ، خانواده ي پسرك بدجور سهون رو ياد گذشته ي خودش مي انداخت...فقط با این تفاوت که از نظر مالی شاید یکم از خونواده شیان بالا تر بودن.
غم عجيبي به آغوش كشيده بودش و دليل تمام اين حس هاي عجيب كه جديدا تجربه مي كرد كسي نبود جز ارشد چشم آهوييش!
عجیب بود که اینقدر زود تحت تاثیر قرار گرفته بود.
اگه برادر کوچیک ترش از این قضیه بو میبرد ، تا چند سال سوژش میکرد که هی سهون من بهت گفته بودم که خیلی تاثیر پذیری!
مادر مريض پسرك بعد از تشكري كه از لوهان و بقيه كرد پسرش رو به آغوش كشيد و داخل خونه ي كوچيك نقليش رفت.
البته...خيلي اصرار كرده بود تا اون ها هم داخل بيان و در اخر به مخالفت هاشون رضايت و اجازه داد تا پسر ها برگردن.
سکوتی که بین 4 نفر شکل گرفته بود برخلاف ظاهر ازار دهندش ، درحال انرژی دادن به پسرا بود.
انرژی از دست رفته برای مبارزه ای که داشتن از سکوت برای جبرانش تغذیه میکردن....به هر حال هر 4 تاشون یاد گرفته بودن که تو سکوت باید همه چیز رو حل کرد...حتی خستگی و درد هاشون رو.
تمام مدت تو راه هيچ حرفي بين چهار پسر زده نشد ، نه حتی برای تشکر از همدیگه و هيچ كدوم نفهميده بودن كه تمام طول راه رو با هم ، هم مسير بودن!
ييبو كه مدتي ميشد به برگه ي كوچيك توي دستش كه حاوي ادرس بود خيره بود ايستاد و با گرفتن شونه سهون مجبور به توقف کردش ، بدون این که به برادر بزرگ ترش نگاهی بندازه رو كرد به ساختمون جلوشون و سهون رو مخاطب خودش قرار داد.
-اینجاست.
به محض تموم شدن حرفش ، لوهان متعجب پرسيد.
-خونه اي كه داشنگاه بهتون داده اينجاست؟؟
ييبو پشت سرش رو خاروند و مردد ادرس رو به لوهان نشون داد و به ارومی گفت:
-اين برگه اين طور نشون ميده.















كوله اش رو به سختي از رو دوشش برداشت و انداخت گوشه ي اتاق.
این که ژان وسواسی بود رو باید به حساب چی میگذاشت؟!
به حساب شانس؟!
چون خودش برخلاف رفیق درازش ، جزو شلخته ترین افراد روی زمین بود که حتی تو این قضیه ام میشد بهش مدال طلا داد!
به ارومی روی تختش نشست و به اتفاقاتی که توی 24 ساعت از روزش افتاده بود ، فکر کرد.
به تازه وارد هاي دانشگاهش که همسايه اش شدن ، به درگیری امروزش با اون دو برادر که تو دانشگاه مقابل هم و بیرون از دانشگاه کنار هم بودن.
و از همه مهم تر حال بکهیون و حرفا و تصمیماتش...
درد كتفش باعث شد تا با دست چپش اون رو محكم بگير و نفسای ارومی بکشه تا شاید اسیبی که دیده بود ، دست از سرش برداره.
طي درگيري كه پيش اومده بود به خاطر لگد يكي از گانگستر ها كتفش اسيب ديده بود و دردی که لحظه به لحظه داشت به شدتش اضافه میشد ، وخامت قضیه رو بهش گوشزد میکرد.
حس اينكه لباس هاي بيرونش رو عوض كنه نداشت برای همین ، فقط لحاف رو كنار زد و اماده شد تا دراز بكشه كه زنگ تلفن باعث شد تا سمت كوله اش برگرده...
اين وقت شب كي مي تونست باشه؟
برخلاف خواسته قلبی و خستگی ای بدنیش ، خم شد و زيپ كوله اش رو باز كرد ؛ با ديدن مخاطب اخمي به ابرو آورد.
نفس عمیقی کشید و چشماش رو روی هم فشار داد ، باید تمرکز میکرد...
هیچ خوشش نمیومد که پدر تیزش بتونه درد رو از صداش تشخيص بده ، حوصله دردسرای جدید رو نداشت.
تماس رو وصل کرد و به سردی جواب داد.
-بله پدر.
مرد درجه دار و جدي که روي مبل اتاق كارش نشسته بود و بخاطر تاخیر جواب دادن پسرش ، اخمی کرده بود ؛ درحالي كه سيگاري تو دست داشت و از پنجره به بیرون نگاه میکرد ، نیشخندی زد و گفت:
-شيو لوهان فردا شب اينجا حضور داشته باش.
لوهان بدون این که فرصتی برای جواب دادن داشته باشه ، صداي بوق تو گوشش پخش شد.
پوزخند صدا داري به وضعيت خانوادگیش زد و كلافه دستي تو موهاش كشيد.
با تکون دادن دستش ، کتفش تیر بدي کشید و باعث شد ناله بی صدایی از گلوش خارج شه.
بيخيال خواب شد ، با این حال و روزی که اعصابش داشت نمیتونست استراحت کنه.
بعد از عوض کردن لباساش با یه دست لباس ورزشی سیاه از اتاق بيرون اومد.
مطمئنن اگه قرار بود با لباسای بیرونش ، جلوی چشمای ژان ظاهر شه ؛ رفیقش در کمال ارامش بدون نیاز به سلاح مخصوصش ، از وسط نصفش میکرد.
ژان مقابل تلوزيون با همون لباس هاي خاكي دهن باز نشسته بود و به مسابقه ي در حال پخش خيره بود.
با دیدن حالتش ، دهنش از شدت تعجب باز موند.
شیائو ژانی که به وسواسش معروف بود ، با این حالش جلوی تلوزیون نشسته بود و داشت مسابقه نگاه میکرد؟!
چند بار پلک زد و با دستش شروع کرد به ماساژ دادن کتفش.
درحالي كه سمت آشپزخونه مي رفت ژان رو مخاطب قرار داد.
-مي خوام قهره درست كنم تو هم مي خوري؟
نيخشندي رو لب هاي ژان نشست و سريع سمت آشپزخونه رفت.
با همون چشماي مرموز و شيطونش به رفيقش خیره شد كه بي حوصله كابينت ها رو زير و رو مي كرد.
مطمئنن اگه میفهمید همه قهوه هاشو تموم کرده...قرار بود کلی غر بزنه و چی زیبا تر از دیدن اهوی وحشی غرغرو؟
-قهوه نداريم كه...
اماده بود تا خشمش رو سر ژان خالي كنه.
رفیق دراز و احمقش ، از اعتیاد چندسالش به کافین خبر داشت و مخصوصا همه قهوه هارو تموم کرده بود!
با عصبانیت درحالی که سعی میکرد توهین نکنه از بین دندوناش غرید.
-هي ميمون چرا قهوه هام رو خوردي؟!
پسرك خنده اي كرد و سمت يخچال رفت.
دو بطري نوشابه انرژي زا بيرون كشيد و همونطور كه با ژست خاصي درشون رو باز مي كرد و به گازي كه از شيشه خارج ميشد خيره بود با پوزخند گفت:
-اين وقت شب كي قهوه مي خوره وقتي اسپر گاو خونمون اومده پايين؟!لعنتي بدجوري هوس كردم...
پشت بندش بلند خنديد و بي توجه به قيافه ي پوكر و بابابزرگي لوهان بطري رو دستش داد و گفت:
-بزن بر بدن رفيق...متوجه شدم وقتي اسپر خونت مياد پايين شبيه گاو وحشي ميشي...هر از گاهي لازمه كه تغذيت كنم...
قبل از اينكه لگد محكم لوهان با باسنش بر خورد كنه قوطی نوشابه رو ، روی میز گذاشت و دوید سمت اتاقش.
بعد از چند دقیقه که لوهان بخاطر رفتار عجیب ژان خشکش زده بود ، مثل همیشه با لباسای جدید خونه که لوهان حاضر بود شرط ببندد تازه از خشک شویی برگشته ، از اتاقش بیرون اومد و قوطی نوشابه انرژی زاش رو برداشت.
قلپي نوشيد و با چشماي بسته كه انگار بدنش به آرامش رسيده رو به لوهان لب زد.
-لعنتي معتادشم...فقط گز گز كردن گلوت رو داشته باش...لعنتي اين خاصيت اسپرم گاوه...
برخورد بالش با صورتش نشون ميداد رفيقش بدجوري دلش كتك زدن ژان رو مي خواد و این دلیلی شد برای پیچیدن صدای خنده هاش تو خونه کوچیک و مشترکش با لوهان.
با آرامش چشم هاش رو باز كرد...بطري رو روي ميز شيشه اي مقابلش گذاشت و بالشتي كه تو صورتش پرت شده بود و  زمین افتاده بود رو بر داشت.
نيشخندي زد که باعث شد لوهان ابرویی بالا بندازه.
باید با دکتر ژان حرف میزد...
با اومدن ژان کنارش ، جایی که درست پشت میز بار کوچیک خونشون نشسته بود , ابرویی بالا انداخت .
ژان کنارش روی دومین صندلی نشست و به بطری های مشروب خیره شد.
-بیا یه کاری انجام بدیم لوهان...

خب سلام به همگي اميدوارم خوب باشيد...
واقعيتش خيلي دلخورم!
يه خط نظر دادن واقعا انقدر سخته؟
ديگه نمي خوام هي تكرار كنم لطفا نظر بديد!
با اين همه ذوق و شوق مي نويسيم براي شما حداقل يه استيكري چيزي بفرستيد بدونيم چند نفر مي خونن:/
شرمنده انقدر حرف زدم
اميدوارم دوسش داشته باشيد:)

Fight with me Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum