Part 17

54 11 27
                                    

توسط نور شديدي كه به چشم هاي بسته اش مي تابيد ، از عالم خواب جدا شد و با تنبلی پلک هاش رو از هم فاصله داد...
باز شدن چشم هاش مصادف شد با دیدن فضای نا اشنای اتاق...
منگ پلکی زد و سرش رو به طرف دیگه چرخوند ، ساعد دستش رو  روی چشماش گذاشت...
بعد از گذشتن چند لحظه ، تمام اتفاقات دیشب مثل سیل عظیمی ، تاریکی پشت چشماش رو در بر گرفت...
كمي بعد تازه متوجه ي سنگيني  روي قفسه ي سينه اش شد...
ساعدش رو کنار کشید و با كمي كج كردن سرش ، چشماش به صورت ارشدش افتاد...
براي لحظه اي نگاه خيره اش رو مژه هاي بلند و بيني خوش تراشش قفل شد...
لب هاي قلوه اي و كوچيكش به خاطر بوسه هاي ديشب سرخ تر و برجسته تر از هميشه ديده ميشدن...
ترکیدن بمب هایی پر از رنگ و حس داخل قلبش باعث شد تا هر ثانیه که از نگاه کردن به صورت بی نظیر لوهان میگذشت ضربان قلبش بیشتر و بیشتر بشه ...
باز توی قلب بی جنبش پارتی گرفته بودن؟!
نميدونست چرا ولي هوا توی اتاق زياد تر از هميشه گرم بود و رفته رفته داشت گرم و گرم تر میشد...
هیچ علاقه ای به این که دنبال دلیل این حس گرمای دورش بگرده ، نداشت....
نیشخندی توی افکارش به خودش زد.
بايد هرچه زودتر از اون وضعيت خلاص ميشد وگرنه مطمئن نبود قلبش با این همه هیجانی که داشت ، میتونست دووم بیاره یا نه...
با كمك گرفتن از دستي كه ازاد بود خودش رو بلند كرد و تن خوش تراش لوهان رو به آرومي روي تخت گذاشت...
كبودي هاي رو تنش باعث میشد سهون از سر خجالت ، سرخ شه!شاید دلیل سرخ شدگیش...لذتی  که دیشب برده بود ، بود ...
ولی  لعنت بهش اون کبودی های ارغوانی روی پوست سفید لوهان ،  خیلی خواستنیش كرده بود...
بعد از اينكه نگاه كلي به لوهان انداخت سمت لباس های پخش شده رو زمين خم شد...
حرف هايي كه ديشب لوهان زده خيلي از اومدن به چين پشيمونش كرده بود...
شاید اگه خودش تنهایی بود هیچ وقت همچین حسی بهش دست نمیداد اما حضور برادرش...نگران كننده بود!
بايد منتظر اتفاقات بدتر مي بودن و خودشون رو برای هر چیزی اماده میکردن!
با فكر و خيالي كه ذهنش رو درگير كرده بود لباس هاش رو پوشيد و نفهميد پسرک خوابيده كي بيدار شده و عجیب به رد ناخون هاش روی کمر سهون خیره شده...
وقتي سمت تخت برگشت متوجه نگاه خيره ي لوهان شد...
اون نگاه لعنتی باعث تند شدن ضربان قلبش ميشد و دست و پاهاش رو سست میکرد!
به چه دلیل فاکی ای جلوی ارشدش این عكس العمل های کوفتی رو نشون ميداد؟!
"لعنت بهت اوه سهون...ابروي هرچي مردِ بردي!"
خجالت زده لبخندي زد و به ارومی گفت:
-بيدار شدي؟!
يكي از ابرو هاي لوهان بالا رفت...
مهربونی بعد از اتفاقات دیشب؟!
رفتاری که سهون از خودش نشون داد...چیزی بود که به هیچ عنوان ازش انتظار نداشت!
همون طور كه يه دستش رو پايه ي سرش كرده بود و اندام سهون رو ديد ميزد به سردی گفت:
-به نظر زيادي شنگول ميزني!
خنده ي بي حسي كرد و با شیطنت عجیبی گفت:
-فكر كنم شب قبل بهت خوب ساخته...
سهون اب دهن نداشته اش رو به سختي قورت داد و به خاطر لحن سرد و عجيب آهوي وحشي سرفه ي مصنوعي كرد...
لوهان نگاه دقيقي به دوربين تو جارختي انداخت و سپس نگاه بی حسش رو به سهون داد...
درحالي كه ملحفه رو دور خودش میپیچید از روي تخت بلند شد و سمت پسر بلند تر راه افتاد...
با هر قدمي كه لوهان بهش نزدیک تر ميشد ، سهون از شدت استرس به عقب قدم بر مي داشت...
تا اينكه با برخوردش به ديوار ؛ عقب نشینیش به پایان رسيد...
اب دهنش رو به سختي قورت داد و نفسش رو تو سينش حبس كرد...
پسر قد كوتاه تر تا به سهون رسيد ، دست زيبا و لاغرش رو روي سينه ي پهن سهون قرار داد...
درحالي كه نگاه خيره اش رو لب هاي سهون در گردش بود خمار زمزمه كرد:
-خيلي زود لباس پوشيدي!
سرش رو كمي نزديك تر برد و مقابل سيب گلوي سهون كه از شدت هيجان بالا پايين ميشد ، نفس عميقي كشيد...
عطر خوش بوي بدن سهون ، لوهان رو معتاد خودش كرده بود...
معتاد به لمس كردن بدن قد بلند سهون...بدن سردش...
اون پسر چيزي رو داشت كه لوهان تا به حال با هيچ كسي نتونسته بود حس كنه...چه برسه به تجربه کردن!
به آرومي سمت لب هاي سهون خم شد و رو لب هاش زمزمه كرد:
-از طعم لبات خوشم مياد...
همين حرف ابی بود روی اتیش استرس سهون...
دستايي كه تا چند ثانيه پيش مي لرزيد رو روي كمر لاغر لوهان گذاشت و با قدرت عجيبي لوهان رو به ديوار تكيه داد...
قبل از اينكه لوهان بتونه بوسش كنه ، خودش اون فاصله ي كوچيك رو به صفر رسوند و به ارومی لب هاش رو روی لب های نرم و خوشمزه ي ارشدش گذاشت...
دستاش رو سمت گونه هاي نرمش سوق داد و به آرومي نوازششون كرد...
اين بين قلب بي جنبه اش كم مونده بود از سينه اش بيرون بزنه و ارشدش رو بدزده!
مك عميقي به لب هاي لوهان زد و بعد از مكثي جدا شد.
آروم روی لب های لوهان زمزمه کرد:
-لبات خيلي نرمه....
با اين حرف نگاه خالي لوهان تو چشم هاش افتاد...
اون سرماي عجيب چي بود؟!
ناخداگاه قدمي برداشت...
اون چشم ها...ترسناك بودن!
قبل از تسخیر شدنش توسط تاریکی چشم های لوهان ، صداي كوبيده شدن در به گوش رسيد!
هردو شوكه شده نگاهي به در انداختن...لوهان سريع سمت لباس هاش خم شد و شروع كرد به پوشيدنشون.
به سردی رو به سهون گفت:
-وقتشه كه بري...
بعد از اينكه لباس هاش رو پوشيد تو گوش سهون خم شد و اون روز براي هزارمين بار قلب پسر بلند تر رو لرزوند.
-وقتي در رو باز كردن فقط سعي كن فرار كني...من حواسم به باديگاردا هست اما خودتم بیکار واینستا...
با تكون دادن سر موافقتش رو نشون داد...
به ثانيه نكشيد كه در اتاق باز شد و لوهان با سرعت زيادي تو دل باديگارد هايي كه به دستور پدرش اومده بودن تا هر دو شون رو بگيرن ، حمله كرد...
همونطور كه لوهان ازش خواسته بود خودش هم دنبالش راه افتاد و با بادیگارد ها درگیر شد تا راهي براي فرار به بيرون امارت پيدا كنه...
لگد محكمي به مردي كه سمتش حمله كرده بود و يقه اش رو گرفته بود ، زد...
رو به روش خالي بود...مي تونست به راحتي فرار كنه!
خیز برداشت تا از اون جهنم فرار كنه اما چشمش به لوهانی افتاد که هر لحظه با بي رحمي بیشتری به بادیگارد های خونه خودش ، حمله میکرد و ضربه میخورد...
نمیتونست از پس اون همه بادیگارد بر بیاد...حتی اگه یه ماشین کشتار هم بود ، بادیگارد ها...بادیگارد های معمولی نبودن که لوهان بتونه از پس این تعداد بربیاد...
این دونستن...بهش اجازه فرار نداد...
شناختي هم كه از پدر لوهان تو این چند ساعت بدست اورده بود بهش اطمینان بیشتری میداد که اگه ارشدش گیرشون بیوفته...
نمیخواست حتی به بعدش فکر کنه...
بي توجه به نگاه خشمگين لوهان سمت چهار نفري كه لوهان رو محاصره كرده بودن حجوم برد...
از پشت يقه ي شخصي كه لوهان رو گرفته و ضربات متعددي به صورت بي نقصش ميزد رو گرفت...
تو يه حركت بلند كردنش روي زمين كوبيدش...
با اين كارش خودش هم بخاطر جثه بزرگ و سنگين مرد به زمين افتاد...
اين اتفاق مصادف شد با حمله كردن دوتا از باديگارد ها سمتش...
قبل از اينكه بتونه بلند شه و ضربه اي بزنه به خاطر غفلتش چند دقيقه پيش ، توسط دو باديگارد گرفته شد...
مردي ك زمين زده شده بود ؛ با خشم بلند شد و با همه قدرتي كه داشت ، مشت محكمي به شكم سهون زد...
ضربه اي كه اونقدر محكم بود تا از شدت درد ، نفسش رو قطع كنه...
دردي كه لحظه به لحظه بيشتر ميشد و باعث شد تا نفهمه چطور توسط باديگارد ها به همراه لوهاني كه به خاطر ضربات ضعيف شده بود، گرفته و سمت سالن بزرگي كشيده شدن!
وقتي به خودش اومد كه با شتاب رو زمين پرت شد...
درد تيزي توي زانوش پيچيد و باعث شد تا بي صدا ناله كنه...
اين بين با ديد تاري كه بخاطر درد زياد سراغش اومده بود چشمش دنبال لوهان گشت...
با ديدنش به ناچار از رو زمين بلند شد و نگران كنار ارشدش كه دو زانو توسط باديگارد ها نشونده شده بود ، نشست...
در حدي نگران حال لوهان بود كه حتي نگاه سرد پسر هم نتونست مانع عقب كشيدنش بشه...
با شنيدن صداي قدم هاي كسي سرش رو بالا برد ؛ طبق انتظارش ارباب شيو اونجا بود...
مرد مقابل اون ها راه مي رفت تا اينكه بعد از چند دقيقه نگاه سرد و برندش رو به سهون انداخت ، با پوزخند عجيبش سمتش رفت و مقابلش ايستاد.
روي يه زانوش مقابل هر دو پسر نشست و صورت بي حال و عصبي سهون رو توي دستش گرفت و به سردي گفت:
-پس شخص برگزيده ي شيو لوهان تويي...
مرد بلند شد و با نيشخند به لوهان خيره شد.
پشت نگاهش...حرف هاي زيادي بود كه فقط پسرش ازشون خبر داشت...
با حرفي كه توسط پدرش زده شد؛چشم هاش از روي عصبانيت و تعجب سايز عوض كردن...
منظورش چي بود؟!
شخص برگزيده...نه امكان نداشت پدرش همچين برداشتي از اتفاق ديشب كرده باشه...
به سختي از زير دست هاي باديگارد ها در اومد و مقابل پدرش ايستاد.
خون توي دهنش رو كنار پاي پدرش تف كرد و عصبي گفت:
-منظورت چيه؟!
مرد پوزخندي زد و پشتش رو به دو پسر متعجب كرد...
درحالي كه سمت در بزرگ سالن مي رفت تا خارج بشه رو به زير دستش با پيروزي گفت:
-تا اخر هفته خبر نامزدي شيو ي جوان رو اعلام كن!






Fight with me Donde viven las historias. Descúbrelo ahora