Part 4

105 26 27
                                    

*ادامه ي فلش بك*
هوانگ سمت شمشير سامورايي روي ديوار رفت و بدنش رو لمسش كرد...
اين حركت از چشم اون پسرا دور نموند...چي تو فكر اون پيرمرد مي گذشت؟...
هوانگ شمشير رو از غلافش بيرون كشيد و بهش خيره شد...
شمشیر برخلاف تاریخی و قدیمی بودنش هنوزم به خوبی روز اولش بود و این رو باید مدیون هوانگ میبود.
استاد مسن تر که برخلاف سنش توانایی های منحصر بفردی داشت ، به انعکاس چشماش روی تیغه شمشیر خیره شده و به نقشه شیطانی اش فکر میکرد.
بی رحمی اش نه تنها توی دانشگاه بلکه تو تموم کشور پیچیده بود....
سمت سه دوست رفت و مقابل پسر دندون خرگوشي كلاسش ايستاد...
امروز دونفر بايد قرباني ميشدند...
شمشير سامورايي رو طرف ژان گرفت و بلند گفت:
-وقتشه كه خودتو ثابت كني...سرباز ،قانون اول رو كه فراموش نكردي؟! اين يكي از مراحل مسابقه اس!
به خوبي سر شدن و یخ زدن بدنش رو حس مي كرد...اين پير مرد چي مي گفت؟
ازش مي خواست چيكار كنه؟...
با صداي گرفته اي گفت:
-من ...من نمي تونم اين كار رو بكنم استاد...
هوانگ پوزخندي زد و به آرومي سمتش خم شد:
-پس متاسفانه بايد بگم كه جايي براي تو اينجا نيست...شیائوی جوان...فکر کنم اصالت و جوانمردی پدرت رو به ارث نبردی...رقت انگیزه!
حرف استادش ، ناقوسي بلند بود که تو گوش هاش مي پيچيد...
این پیرمرد جوانمردی و اصالت رو تو چه چیزی مي ديد؟...
اسیب زدن به دوستاش؟...
نمي تونست دست از اينكار بكشه نه تا وقتي كه پدرش يه ارتشي درجه دار بود...
نه تا وقتی که توسط پدرش تهدید مي شد...تهدید به این که اگه موفق نشه دوستاش کشته خواهند شد...
از این همه سردرگمی و بی رحمی زندگیش ، بغض کرد.
در مقابل همه این ها نمي تونست به دوستاش صدمه بزنه...
چه طور اين رو ازش مي خواستن؟!
دست جانگ كوك روي شونه ي لرزون ژان قرار گرفت و با چشماي اطمينان بخشش به ژان خيره شد...
مردد شمشير رو با دستای لرزونش از دست استاد گرفت.
هوانگ با دیدن لرزش دست های بهترین شمشیر زن دانشگاه پوزخند صدا داری زد.
پوزخندی که برای ژان مهم نبود..
بكهيون و جانگ كوك  خوب از زندگيش باخبر بودن و در مقابل حاضر بودن به خاطرش درد رو تحمل كنن...
درد دریده شدن بدنشون رو.
بعضي که گلوش رو احاطه كرده بود رفته رفته بزرگ و بزرگ تر مي شد...
به خوبي چشماي لرزون بك و لبخند خشك شده ي رو لب هاي جانگ كوك  رو مي ديد...
نفس عمیقی کشید تا سنگینی ای که روی شونه ها و قفسه سینش حس مي كرد ؛ قابل تحمل شه...
هوانگ با دیدن صحنه ي رو به روش خنده اي كرد و گفت:
-وقتت دارم تموم ميشه سرباز شيائو زودتر تصميم بگير ! تیک  تاك ، تیک تاك ...
نیشخندی بعد از تموم شدن حرفش زد و ادامه داد:
-اين آزمونيه كه همه ي شما ها بايد پشت سر بگذاريد...چه با بي رحم بودن در مقابل دوستتون چه با تحمل كردن پاره شدن پوست تنتون...
سمت بك رفت و چونه ي ظريفش رو گرفت:
-اول از همه با اين پسر خوشگلمون شروع كن...رتبه ي سوم اصلا برای شاگردای من خوب نیست بیون...بهتر نیست یه جوری جبرانش کنی؟
خم شد تو گوش بكهيون:
-درست نمي گم سرباز بيون؟...یا مي خواي به یه نحو دیگه ای جبرانش کنی ، هوم؟...
پلك هاي بكهيون آروم روي هم افتاد و  با صدایی لرزون زمزمه کرد.
-بله استاد...باید ژان به جبران شکستم كمك کنه...
پوزخند پيرمرد عميق تر شد و گفت.
-از شجاعتت خوشم مياد سرباز بیون!
تحمل درد ، شجاعت بود؟...
هوانگ از بکهیون فاصله گرفت و قدم هاش رو سمت جانگ كوك سوق داد ؛ با ايستادن مقابل کوچیک ترین پسر لرزش دستاش توجه اش رو جلب كرد...
توی پرونده جئون درباره ترسش خونده بود.
هیچ ضعفی توی وجود سرباز هاش نباید باقی مي موند‌‌‌...
اولین تجربه برابر بود با تکرار دوباره.
اولین درد دادن سر اغاز درد دادن های دیگه بود...
اولین درد کشیدن اغاز تحمل بقیه درد ها بود...
اخمي به ابرو اورد و دستي به چونه اش كشيد.
-فكر نكنم اين واكنش براي يه سرباز درست باشه مگه نه سرباز جئون ؟ هوم؟...
جانگ كوك نفس لرزونش رو به آرومي بيرون داد...
میترسید...
از درد کشیدن وحشت داشت...فوبیایی که از بچگی بخاطر کار های مادرش گريبان گيرش شده بود ....
اون همین الانشم با تصور پاره شدن پوستش توسط تیغه شمشیر  داشت درد مي كشيد...
چه طور مي گفت ديگه طاقت درد کشیدن رو نداره طور مي گفت؟؟
به خوبي  پر شدن چشماش رو حس مي كرد...
تمام خاطرات تیره و تاره بچگیش و تموم درد هایی که کشیده بود ، براش درحال تکرار شدن بود...
بدن و ذهنش از کنترل خارج شده بود.
سرمایی که حس میکرد و دردی که توسط ذهنش بهش القا میشد ؛ باعث رنگ‌ پریدگی و برجستگی رگ هاش شده بود...
با چشمایی پر التماس به استادش نگاه کرد.
هوانگ با دیدن ترس و ضعف توی چشمای جانگ كوك عصبی سیلی محکمی به صورت رنگ پریدش زد که باعث پاره شدن گوشه لب پسر کوچیک تر شد.
-انتظار بیشتری ازت داشتم سرباز... نا امیدم کردی...
بکهیون و ژان با نگرانی به رفیق کوچیک ترشون نگاه مي كردن که هوانگ خنده ي ترسناكي كرد و گفت:
-تو زيادي ضعيفي...
مخاطب به ژان بدون این که نگاهش رو از جانگ كوكي که سرشو پابین انداخته بود ، بگیره ؛ صداشو بلند کرد و گفت:
-بزنش سرباز!
نه...
ژان نمیتونست به برادر کوچیک ترش اسیب بزنه...
هوانگ وقتي هيچ واكنشي ازش نديد سمتش رفت و يقه ي لباسش رو محكم گرفت:
-گفتم بزنش سرباز!وگرنه به سرهنگ شيائو رفتارت رو گزارش مي كنم!
دستاش مثل بيد مي لرزيد...
عرق سردی که تمان بدنش رو در برگرفته بود باعث چسبیدن موهاش به صورتش مي شد...
تنها چیزی که تو ذهنش مي چرخيد این بود که... بي عدالتي تا كي قرار بود ادامه پيدا كنه؟!
صداي سرد و بی روح جانگ كوك باعث شد تا با تعجب بهش خيره شه:
-انجامش بده...سرباز شیائو!
هوانگ با شنیدن لحن جانگ كوك نیشخندی زد.
به چیزی که هدفش بود نزدیک مي شد..
چند قدم از پسرا فاصله گرفت و به بکهیونی خیره شد که روح توی چشماش نبود‌.
-هممون منتظریم سرباز...درست نمیگم بیون بکهیون؟
شمشير رو تو دستش فشار داد و چشماش رو بست.
نمیتونست به رفیقش نگاه کنه و  اسیب بزنه...
شمشیر رو بالا برد و با همه قدرتش همراه با خط موربي پایین اورد.
بلافاصله بعد از پایین اوردن شمشیر ناله بی جون جانگ كوك توی اتاق پیچید.
شمشيری که آرزوش بود یه روز تو دستاش بگیره الان باعث دریده شدن بدن دوستش شده بود...
با باز کردن چشماش ، جانگ كوكي رو دید که بی جون درحالی که از شونه راستش تا سمت چپ پهلوش کاملا پاره شد بود و ازش خون میرفت ، تو بغل بکهیون افتاده.
شمشير با صداي بدي از ميون دستش روي زمين افتاد.
زانو هاش با دیدن خونی که هر لحظه بیشتر و بیشتر ميشد سست شد و با صدای بدی روشون فرود اومد.
هوانگ در حالي كه لبخندي رو لبش داشت، به صحنه مقابلش خیره شده بود و به كاري كه كرده بود ؛ فكر مي كرد...
چیزی تا به اتمام رسیدن هدفشون باقی نمونده بود!!
*پايان فلش بك*

Fight with me Onde histórias criam vida. Descubra agora