توجه: با توجه به محتوای غمانگیز، تمایل به خودکشی و استفاده از دارو، استدعا میکنم اگه کسی توانایی خوندنش رو نداره فکرش رو درگیر نکنه.
*・゚゚・*:.。..。.:*゚:*:✼✿
- ولی... ولی اونا به من گفتن که تنهام نمیذارن... خودشون گفتن...
پرستار آرام بخش بعدی رو توی سِرُم تزریق کرد و با تاسف نگاهی بهم انداخت. کلی حرف داشتم برای گفتن، برای گوشایی که توی بچگیم جا مونده بودن و شاید فقط همونا شنونده های واقعیش بودن. الآن بازم خوابالود میشدم و کلمه های انبار شده ی بیشتری روی ترازوی احساساتم باقی میموند. انقد جملاتم مشمئز کننده بودن؟ کسل کننده و نفرت انگیز بودم؟ پس چرا اونا همیشه به من گوش میدادن؟ مطمئنم هنوز منتظر منن.
- فقط یه بار دیگه ببینمشون... این جدایی اجباری بی رحمانه اس... من یه نوجوون بیشتر نیستم...
پرستار نفسشو کلافه و خسته بیرون داد: من نباید باهات بحث کنم... خانم خونه اجازه نمیده پس فقط سعی کن بخوابی.
اشک روی نگاهمو سوزوند: اگه انقد از شنیدن صدام فراری بود چرا منو به فرزندخوندگی گرفت؟! من متعلق به خانواده ی کوچیک خودم بودم.
پرستار که بیرون میرفت گفت: اونا خانواده نبودن ا/ت! محض رضای خدا هم که شده اسم پنج تا بچه ی فقیر و یتیم رو نذار خانواده وگرنه رئیس تو رو برمیگردونه به همون جهنم دره ای که بودی!
کلمه که هیچ، بغض هم توی گلوم خفه شد. بیرون رفت و در اتاق رو پشت قدماش قفل کرد. هنوز دور نشده بود که صدای دعواها رو میشنیدم. نامادری بی وجدانم داد میزد و میگفت صدای احمقانه ی پرستار رو شنیده. حتی لازم نبود اونجا باشم که بدونم چطور رنگ پرستار پریده و اون زن ثروتمند با لباس خز و شال پوستی چطور قرمز شده. به هر حال تنها کسی هم که بهم سر میزد اون پرستار بود و والدین جدیدم منتظر مرگم بودن.
چه معامله ی خوبی میشد! یه برد دو طرفه! منو سریعتر بکشین که راحت بشیم، نه؟ خودمو بخاطر سوالای لحظات پیش سرزنش کردم و از فراموشی که به حافظه ام چنگ انداخته بود خنده ام گرفت. مجبور بودن یه کاری کنن که طبیعی جلوه بده و بتونن در نهایت املاک مصادره شده ی منو از دولت بگیرن. کودکی من اهمیتی نداشت؛ چه برسه به عواطف من که برای برگشت به همون جهنم دره بال بال میزد.
سرمو روی بالشتی که دیگه صاف شده و فرم سرم رو گرفته بود برگردوندم و پتو رو روی گوشم کشیدم که بتونم از صداهای بیرون فرار کنم. شاید این بار به خواب میدیدمشون و بستن چشمام انقدر تلخ به نظر نمیومد. برمیگشتم به چند سال پیش و روی چمن های آفتاب گرفته ی یتیم خونه برمیگشتم. همونجا که یونجون منو روی کولش میذاشت تا قد بلندترین دختر اون مجتمع بشم و یواشکی کوکی های توی کابینت رو برمیداشتیم.
YOU ARE READING
Oneshot Collection
Short Story✒مجموعه ای از تمام وانشات ها و داستان های کوتاه که گاه به گاه مینویسم و ارتباطی با هم ندارند. این ها فقط نشانه ی پرواز تخیل من است. ✒زمان آپ: هر وقت که قلم به پرواز درآید ✒وانشات درخواستی پذیرفته میشود افتخارات: 🌱#1-teen 🌱#1-kdrama 🌱#1-heartbreak