کوکی و بنفش سوسنی

146 11 0
                                    

موبایل زنگ زد، ویدیو کال بود، زود برداشتم.
- ا/ت!
+ کوکی! خوبی؟
- آره معلومه با دیدن تو خوب میشم.
+ مگه قبلش خوب نبودی...؟!
تک خنده ی خسته ای کرد. نگران بودم.
- قبلشو بیخیال... دلم کلی برات تنگ شده.
+ منم همینطور... نشسته بودم کنسرتاتو توی یوتیوب نگا میکردم.
- حیف که نمیتونستی بیای باهام، برات بلیت وی آی پی میگرفتم و بعد از کنسرتم میتونستیم بریم دور دور.
+ تو که برای تفریح نرفتی، تو الآن باید استراحت کنی که بتونی به برنامه ی پر فردات برسی.
- آخه امروز با اعضا رفته بودیم بستنی. خیلی خوشمزه بودن، همش دوست داشتم برات بخرم.
+ من میرم بستنی میگیرم به یاد امشب، خوبه؟ همش منتظرم فنکم های این کنسرتو ببینم. از دیدنت سیر نمیشم.
- تو میتونی منو هر وقت میخوای ببینی ولی من نمیتونم... دردم اومد.
+ ما کلی با هم عکس و ویدیو داریم کوکی.
- اونا رو حفظم ا/ت. هر ثانیه از فیلما رو و تمام جزئیات چهره ات توی هر عکس... اونطوری که نگام میکنی و بهم لبخند میزنی... صدای نازت... هعی.
+ کوکی... قرار شد قوی باشی...
- ببین واقعا دارم سخت تلاش میکنم ولی... ولی نمیتونم... گاهی اوقات واقعا میشکنم و نمیتونم...
+ کاش میتونستم بغلت کنم...
- همین که باهام طاقت میاری خیلی برام باارزشه.
+ میدونی که من دوست دارم همیشه بدرخشی؟
- آره همیشه اینو بهم میگی.
+ و میدونی که دوست ندارم جلوی پیشرفتتو بگیرم؟
- وای لطفا اینو نگو بهم.
+ من نباید با دلتنگ کردنت موقعیتتو به خطر بندازم میدونی؟
دستشو روی پیشونیش گذاشت و نفسشو با صدا بیرون داد.
- تو همیشه قوت قلبم بودی که بتونم ادامه بدم. لطفا این حرفا رو تموم کن.
+ کوکی؟
- بله بیبی.
+ میخوام یه جوری حرف بزنیم که انگار تو مشهور نیستی.
- یعنی چجوری؟
+ یعنی مثلا تو بگو که امروز از صبح سرکار بودم، روز خوبی بود. همکارام باهام شوخی کردن و کلی هم بازخورد مثبت داشتم.
لبخندی زد.
+ و بعد من بهت بگم که صبح دانشگاه بودم بعد اومدم ناهار درست کردم و منتظر شدم که بیای با هم بخوریم...
نگاهش بی قرار بود.
+ اما بعدش استراحت کردم و درسامو خوندم تا موقع عصرونه بشه و برات کاپ کیک درست کرده بودم...
کم کم بغض میکردم اما لبخند کوکی سرجاش بود.
+ خب شام هم میدونستم نمیای اما به هر حال کلی از ویدیوهاتو دیدم و بعد عروسکتو بغل کردم.
صدام میلرزید، لب کوکی هم همینطور. من شکستم و اون اولین اشکشو رها کرد.
+ الآن خواستم بخوابم... بعد... دیدم که... هر چقدرم تصور به بودنت کنم بازم از دوریت بی نهایت زجر میکشم.
صورتمو تو دستام قایم کردم که بتونم راحت گریه کنم. صدای کوکی که توی هندزفری بود بهم نشون داد که یه نفس عمیق کشید. صداش چقد دلگرم کننده بود.
- من خیلی دوست پسر بدیم برات مگه نه؟
+ نه اصلا کوکی! انقد خوبی که دلمو بیچاره کردی...
- یه چیزی بهت میگم و بعد هر کی بره با احساسات خودش خلوت کنه خب؟
+ بگو.
- اگه همه ی این سختیا یه روزی جواب بده و بشه که من هر روز کنارت بیدار شم غذا بخورم و بخوابم، هر روز منو ببینی و تو رو ببینم... یه روز بیام دستاتو بگیرم و دیگه لازم نباشه ولشون کنم. یه روزی که بتونیم اونجوری حرف بزنیم که انگار من آدم مشهوری نیستم. یه وقتی برسه که هر روزش پر از تو باشه برام و شاید حتی یه کوچولویی کنارمون باشه... همون کوچولویی که نشون میده ما چقد صبر کردیم و توی این راه قوی بودیم که هر بار یکیمون افتاد اون یکی دستشو گرفت و بلندش کرد... اون روزی که شنونده هام شما دو نفر باشین... اگه این تلاشا یه روزی این نتیجه رو بهم بده ارزششو نداره؟ هوم؟ شبت بخیر ا/ت. خوب بخوابی بیبی.

Oneshot CollectionWhere stories live. Discover now