نینی

106 8 0
                                    

نینی صدای مادر و پدرش را میشنید که با هم صحبت میکنند ولی دقیق کلماتشان را نمیفهمید. باوی که از سمت دریا به صورتش میخورد تمام صداهای دیگر را خفه کرده بود. وقتی که برگشت آن ها هر دو به رویش خندیدند و مکالمه شان را قطع کردند. نینی نگران بود، دستی به دهان گرفت.
نکند فهمیده باشند...!
اگر فهمیده باشند چه باید کرد؟!
آیا باید تظاهر به بیگناهی کند؟
نینی به سمت بیرون برگشت. تظاهر جواب نمیداد. آنها با دیدن ادا ها زودتر به حقیقت پی میبردند. دستانش را روی لبه گذاشت و چیزی نگفت. بیشتر در حال فکر کردن بود.
این راز بزرگ چطور میتوانست درز کند؟! آخر هیچ کس او را ندیده بود! البته به جز گربه ی کوچک کاپیتان کشتی که از یخچال ماهی برمیداشت.
نینی مشکوک بود ولی راهی برای اثبات نظریه اش نداشت. وقتی که دیگر چیزی به ذهنش نرسید چاره ای جز این ندید که پا روی دم شیر بگذارد. برگشت و با قدم های تپلی و کوچکش به سمت پدر و مادرش میدوید. وقتی خودش را در آغوش آنها انداخت خندید. به صورت هایشان نگاه کرد که پر از عشق و محبت بود.
چشمانش را بست، خیالش راحت شد. پیش خودش گفت آن دو آدم بزرگ نمیدانستند که تمام کیک شکلاتی را خورده بودم. هه هه هه!

**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*

Oneshot CollectionWhere stories live. Discover now