شیومین و آبی پلاتین

112 7 0
                                    

بادی که از بین ستون های بلند و برفی قصر میگذشت با خودش پودر یخایی رو جابه جا میکرد که توی همه سالن های بزرگ پخش شده بودن. این تیکه های کوچیک یخی انقدر سرد و محکم بودن که انکار وقتی این باد به پوست آدمیزاد میخورد میبرید و زخم میکرد. تمام سقف و لوستر های بزرگش با قندیلای آبی و سفید تزئین شده بود و تمام مجسمه هایی که کار زیبایی این سازه ی با ابهت رو انجام میدادن کاملا از برف و یخ بود. تمام خدمه و خدمتکارا با کفش اسکیت های لبه دار روی زمین یخ زده رفت و آمد میکردن و فقط یه راه باریکی از وسط این یخ عبور میکرد که یه فرش آبی و مخملی بود برای مهمان هایی که از دیار های غیر برفی میومدن. این قصر بزرگ هر ساله میزبان مسابقات پاتیناژ یا همون رقص روی برف بود تا از بین دخترای کشورش به کسی که لطیف ترین اجرا رو با برف داشته باشه جایزه ی کریستالی بلور رو بده. هر کسی که موفق میشد این جایزه رو بگیره میرفت توی قصر وارد گروهی میشد که بهش میگفتن عروسک های شاه. هیچ کس به جز پادشاه اجازه نداشت اونا رو ببینه و تمام زیبایی اونا به چشمای اون منحصر میشد. همه ی دخترای یخی آرزوشون این بود که بتونن وارد این گروه بشن چون به نظرشون اونا خوشبخت ترین و خوش شانس ترین آدمای سرزمینشون هستن. این مسابقه فقط توی همین کشور برگزار میشد چون هیچ کس به جز مردمان خودشون نمیتونستن سرمایی که به بدنشون میلولید تحمل کنن اما این بار یه تفاوت وجود داشت. این بار یکی توی این مسابقه شرکت میکرد که اصلا اهل این سرزمین نبود و اون دختر فقیر و از همه رونده هدفش این بود که شاید بتونه حین مسابقه پادشاه رو، که همون داور هم بود راضی کنه که بهش پناه بده. ا/ت خیلی تمرین کرده بود که برای این مسابقه آماده بشه چون توی کل زندگیش چیز بیشنری نداشت که بتونه بهش امیدوار باشه. از وقتی که وارد سرزمین یخی شده بود مدام یواشکی گوشه ای میرفت و توی دستش ها میکرد و دستاشو بهم میمالید تا از سرما تلف نشه. حالا که روز مسابقه رسیده بود خودشو بین شرکت کننده های دیگه گم میکرد تا از مسئولین بازرسی خیلی کسی بهش دقت نکنه و مشکوک بشه. به هر ترفندی بود بالاخره وارد شد و به سالن برگزاری مسابقه رسید. کنار بقیه که کلی ذوق کرده بودن نشست و به حرفاشون گوش داد. اونا مدام از هم میپرسیدن که پادشاه چه شکلیه و این که حتما خوش تیپه و کاش بهشون جایزه رو بده. اونا میگفتن که پادشاه خیلی سرد و خشکه و بخاطر جدی بودنش خیلی سخت میشه فهمید که از اجرا خوشش اومده یا نه. وقتی ا/ت اینا رو شنید به نظرش پادشاه سرزمین برفی دیگه یه آدم مهربون نبود که بخواد دلش به حال این بسوزه و به نظر یه رویارویی خیلی دشوار پیش روش بود. سختیایی که قبل از این بهش تحمیل شده بود و جونش انقدری با ارزش هست که ا/ت افکارشو جمع و جور کنه و نخواد که بخاطر چهارتا حرف الکی از دخترای یخی هدفش سست بشه. توی همین فکرا بود که دربان با صدای بلند به زنگوله ی کریستالی زد و همه بلند شدن تا پادشاه وارد بشه. ا/ت هم بلند شد تا بتونه خوب بهش احترام بذاره ببینه که حرفای بقبه چقد حقیقت داره. شیومین با قدمای شمرده و باوقار از پله ها پایین اومد ولی هیچ واکنشی به تعظیم زیردستاش نشون نداد و فقط با صلابت روی تخت پادشاهیش نشست. تاج بلوری اون که شبیه قندیل های تراشیده شده بود توی نور ضعیف خورشید که از درز پنجره داخل میومد برق میزد.
- میتونید شروع کنید.
چند نفری زودتر از ا/ت اجرا کردن و همونطور که اون شرکت کننده ها با هم پچ پچ کرده بودن اون شاه اصلا و به هیچ وجه واکنشی نشون نمیداد و فقط بهشون اجازه ی اجرا یا ترخیص میداد. هر اجرا کننده ای باید قبل از اینکه شروع کنه تا هنراشو نشون بده اول بوسه ای روی دست شاه بذاره. هوای اطرافش انقد سرد شده بود که کم کم شروع به لرزیدن میکرد. وقتی که اجرا های قبلی تموم شد یکی از خدمه به ا/ت خبر داد که نوبت اونه که بره جلو و آماده ی اجراش بشه. ا/ت با احترام به شیومین نزدیک شد و دستشو گرفت تا اونو ببوسه اما قبل از اینکه هر کاری کنه به محض برخورد با پادشاه تمام تنش یخ زد و همونجا در حالی تعظیم کرده بود خشک شد. شیومین بعد از مدتی که با جدیت تمام نشسته بود بلند شد و دستشو روی شونه ی ا/ت گذاشت تا همه ی سرما رو از تنش بیرون بکشه. وقتی که کمی گرمش شد روی زمین افتاد. سعی کرد زود بلند شه و نگاه منتظر پادشاه رو بیشتر معطل نکنه اما مدام لیز میخورد و دستپاچه شده بود. درنهایت همونجا زانو زد و شروع به گریه کرد.
+ خواهش میکنم منو ببخشین.
- تو از مردم من نیستی.
+ نه من از جای دیگه ای میام. شنیده بودم که تو این مسابقه اگه برنده بشیم میتونیم بهرشما خدمت کنیم. برای همین شرکت کردم.
- چرا باید بخوای که به من خدمت کنی؟ من حتی پادشاه تو نیستم.
+ چون من هیچ جای دیگه ای که بهش پناه ببرم ندارم. خواهش میکنم منو تنبیه نکنین.
وزیری که در کنار شیومین ایستاده بود گفت: قربان باید طبق قوانین اونو توی گوی برفی بذاریم.
گوی برفی جایی بود که با شیشه ی ضد ضربه درستش کرده بودن. اونجا تمام وقت آهنگ پخش میشد و همه باید میرقصیدن تا از خستگی بیوفتن و بمیرن. مثل یه سمفونی زیبای مرگ بود که پادشاه هر روز صبح با دیدن زندانیاش لذت میبرد. شیومین دستش را مقابل وزیر و سربازانی گرفت که میخواستند او را با خود ببرند.
- اگه بهت پناه بدم چه هنری داری که بهم نشون بدی؟
+ قربان من مدت زیادی رو با گرسنگی برای این رقص تمرین کردم اگه کمی لباسم گرمتر باشه حتما میتونم اجرای خوبی بهتون نشون بدم.
شیومین بلند شد و دست ا/ت را گرفت.
- من سرمای تنتو میگیرم ولی اجرات باید باهام به قدری منحصر به فرد باشه که اجازه بدم بعد از این جسارت توی گوی برفی نری.
ا/ت که دیگه نمیلرزید آب دهنشو قورت داد و سرشو به حالت تاکید بالا پایین کرد. ا/ت واقعا زیاد تمرین کرده بود و سعی کرد اون چیزی که اون همه زمان براش صرف کرده بود تا جونشو نجات بده به شاه نشون بده. اون همه ی حرکاتی که بلد بود اجرا کرد و شیومین هم که هیچ کس توی اون سرزمین از خودش بهتر نبود اونو به بهترین شکلی همراهی کرد. همه ی شرکت کننده ها بهش حسودی میکردن و هیچ کس باورش نمیشد که شاه قبول کرده باشه با یه شرکت کننده برقصه. وقتی که رقص تموم شد شیومین دست ا/ت رو ول کرد و باز روی تخت شاهیش نشست. ا/ت باز تا آخر مراسم میلرزید اما از اجرایی که داشت پشیمون نبود و امیدوار بود که پادشاه اونو قبول کنه. وقتی که مراسم تموم شد شیومین وسط زمین ایستاد تا با همه ی مردمش صحبت کنه.
- جماعت حاضر... نتیجه ی مسابقه ی امسال با سال های قبل فرق میکنه... ما همیشه جایزه رو به کسی میدادیم که بهترین اجرا رو داشته باشه اما امسال به کسی میدیم که... انقدری به شاه و حکومتش اعتماد داشته که بتونه بیاد و بخواد که پناهش بدیم. ما هم به پاس این اعتماد پناهش میدیم و اون میتونه از عروسکای من بشه.
و یه نیشخند ریز زد. ا/ت گوشاشو باور نمیکرد و خیلی خوشحال بود. بعد از مراسم خدمه به ا/ت کمک کردن که به اتاق شاه برسه. وقتی که داخل رفت شیومین از پنجره بیرون رو نگاه میکرد. یکی از خدمتکارا هم داخل رفت.
- این گوشواره ها برای توهه، نشانی برای عروسک بودنت. بذارشون گوشت.
ا/ت بدون معطلی اونا رو به گوشش گذاشت. شیومین برگشت و نگاهی به سر تا پای ا/ت انداخت.
- جاییو داری که بخوای بری؟
+ نه... من توی غار کوه شمال شرقی یه گوشه برای خودم درست کرده بودم.
شیومین سرشو تکون داد و جدی بود که بعد رو به خدمتکار کرد.
- روبان ببندید بهش.
ا/ت نمیدونست یعنی چی بخاطر همین مقاومتی هم نکرد. خدمتکار زود از کمد کنار در روبانای آبی رو درآورد تا به بازوهاش و روناش و گردنش ببنده. بعد خدمتکار اون روبانا رو گرفت و کشید تا ا/ت رو از اتاق بیرون ببره. اونا راه زیادی رو توی راهروها رفتن تا به یه در بزرگ رسیدن. خدمتکار قفل درو باز کرد و ا/ت رو هل داد داخل. قبل از اینکه ا/ت به خودش بیاد در پشت سرش قفل شد و دو نفر اونو گرفتن و با روباناش به دیوار بستن. ا/ت که شوکه شده بود به اطرافش نگاه کرد و صدایی ازش درنمیومد. این رفتارا دیگه چه معنایی داشت؟ اون اتاق پر از دخترایی بود که مثل اون بسته شده بودن. وقتی که به جز خودش و اون دخترا کسی دگ تو اتاق نبود بالاخره حرفی زد و اونا همه بهش نگاه کردن.
+ اینجا چه خبره؟! مگه من... ولی من جایزه ی بلور رو گرفتم!
/ تبریک میگم... به جهنم عروسکا خوش اومدی...

Oneshot CollectionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora