دستی که به سمت ظرف میرفت در حال لرزیدن بود. لرزیدنش از ترس یا اضطراب نبود بلکه اون یه هفته ی تمام رو برای این یه ظرف تلاش میکرد و هر بار شکست میخورد. جین، اون سرآشپز معروفی که توی کل دنیا به نام آشپز صورتی شناخته میشد خسته بود از اینکه نتونه بعد از همه ی زحماتش اون طعم فوق العاده ای که تصور میکرد رو به دست بیاره.
بالاخره اون لرزشی که از خستگی و خشمش ناشی میشد با برخورد به جسم کوچیک و مرطوب توت فرنگی متوقف شد. اگه بازم شکست خورده بود چی؟ نفسشو با کلافگی بیرون داد. میخواست این پروژه فقط تموم بشه اما باید بهترین رو انجام میداد. اون یه سر آشپز درجه یکه و خیلیا روی اسمش قسم میخوردن! چطور میتونه چیزی رو به دنیا نشون بده که خودش ازش راضی نیس؟
توت فرنگی آبداری که برای ۲۴ ساعت توی شراب خوابونده و با شکلات سفید و شیری تزئین کرده بود برداشت و توی دهنش برد. بدون اینکه گاز بزنه همه ی میوه رو خورد و برگای ریزشو با انگشتش جدا کرد. طعمی که با درهم شکستن اون میوه روی زبونش پیچید باعث شد زیرلب غرشی کنه و دستشو محکم به ظرف بکوبه.
نامجون، بادیگارد این سرآشپز مشهور، خیال کرد صدای شکسته شدن شیشه از یه درگیری نشات میگیره بخاطر همین زود در رو باز کرد و داخل توپید. جین با دستاش به پیشخون تکیه داده بود و بدون اینکه چشماشو باز کنه عصبانیتشو با صورت قرمزش و رگای گردنش نشون میداد. بی رحمانه توت فرنگی رو میجویید انگار مقصر اصلی رو پیدا کرده باشه.
نامجون در رو آروم بست و جلو رفت تا خورده شیشه ها و توت فرنگی های باقیمونده رو از روی زمین جمع کنه.
جین: نمیخواد. زنگ میزنم نظافتداری میان جمعش میکنن.
نامجون: ساعت ۲ نیمه شبه سرآشپز کیم. هیچ کس توی ساختمون نیس.
جین با قدمای بی میل چرخی زد و برگشت تا یه دستمال پارچه ای برداره و به کمک بادیگاردش بره. به هر حال این جزو وظایف نامجون نبود و اون مرد فقط از روی نگرانی داشت این کارو انجام میداد. روی زمین نشست و شیشه ها رو با دستمال یه گوشه جمع کرد. نامجون بلند شد تا یه ظرف جدید برای توت فرنگیا بیاره.
تمام اون آشپزخونه ی مجهز و حرفه ای جین به بزرگی تمام خونه ی نامجون بود. از رنگ کابینت ها و دسته ی قابلمه ها گرفته تا رنگ در نمکدون ها و نقاشی روی دستمال های پارچه ای همه و همه صورتی بودن. پیشبندی که همیشه موقع کار میپوشید همون نقش صورتی رو داشت و این لقب برای همین سلیقه ی انتخاب فضای کارش بهش داده شده بود.
وقتی نامجون برگشت و لحظه ای به صورت جین نگاه کرد تازه متوجه شد که اشکاش تند و تند میریزه. انگار به دلش خنجر میزدن و زجر کشش میکردن اما اون هیچ چاره ای جز سکوت نداشت. نامجون فقط میتونست کارهایی که در حد وظایفش بوده بی ابا کنار رئیسش انجام بده. قطعا جین نمیخواد اسمشو با داشتن بادیگاردی که عاشقشه خراب کنه نه؟
YOU ARE READING
Oneshot Collection
Short Story✒مجموعه ای از تمام وانشات ها و داستان های کوتاه که گاه به گاه مینویسم و ارتباطی با هم ندارند. این ها فقط نشانه ی پرواز تخیل من است. ✒زمان آپ: هر وقت که قلم به پرواز درآید ✒وانشات درخواستی پذیرفته میشود افتخارات: 🌱#1-teen 🌱#1-kdrama 🌱#1-heartbreak