- یه نفس عمیق بکش و آروم باش
او با صدای لرزانش به من گفت.
- تو دلت تا سه بشمار، ممکنه یکم استرستو کم کنه.
استرسی که در صدایش به گوشم میخورد و اشکی که در چشمانش بی صبرانه انتظار میکشید باعث میشد تمرکزی که بر حرکت قطره ی عرق داشتم بیشتر شود. نمیتوانم زودتر از چیزی که مجبورم میکردند عمل کنم، سریعترین حرکتی که هر از چند ثانیه در من تکرار میشد جا به جا شدن انگشتانم بود که همگام با تپش قلبم سرعت می یافت.
+ تو میدونی مگه نه؟ تو میتونی قلبمو ببینی که داره از جا درمیاد و محکم میکوبه!
به زحمت آب دهانم را قورت میدادم.
+ میدونی که من نمیرم دیگه؟ تو خودت بهم یاد دادی بمونم. خودت ازم خواستی همیشه تا لحظه آخر استقامت کنم و هیچ وقت تسلیم نشم! خودت میگفتی اتفاقاتی که توی زندگی میوفته همه یه جور امتحانه ک باید همیشه سربلند ازشون بیرون بیام.
- درسته لیندا همیشه همینطوره.
+ ولی این بار نمیخوام سربلند باشم، میخوام به فکر دل بیچاره ام باشم!
- لیندا تو نمیتونی! باید انجامش بدی!
+ ببخشید ولی دیگه الآن حتی نمیدونم چه کاری باعث پیروزیم میشه. نمیخوام چیزی که خمیگن درسته انجام بدم!
- لیندا تو چاره ی دیگه ای نداری!
+ پس تو داری؟! یه راه حل داشتن به معنای درست بودنش نیس!
همهمه جمعی که در اطراف ما ایستاده بودند و از پشت تاریکی تماشایمان میکردند بلند شد. رئیسشان اصلا از این اتفاق خوشحال نشد.
÷ زیاد وقت تلف میکنید... اینجا دار مکافاته نه شورای مشورت.
نفس نفس زدنم از روی ترس بود، پویا هم همینطور. وقتی او را میبینم میفهمم او همیشه در کنارم بوده و من اصلا متوجه نشده بودم. یادم می آمد چقدر او را بابت نبودن هایش اذیت میکردم اما حالا میدیدم تمام لحظاتی را که از دور مراقبم بود.
- چشماتو ببند جمله های قشنگتو با خودت بگو. آرومت میکنه. مگه نه؟
+ اون جمله ها برای تو بود نه من...
او پایش را تند تند تکان میداد. هیچ وقت او را اینطور ندیده بودم. هیچ وقت دلم نمیخواست که اورا اینطور ببینم.
+ بیا با هم بگیمشون... آروم... فقط برای هم... هوم؟
- باشه.
نگاهی مضطربانه به رئیس انداختیم. انگار جا داشت چند دقیقه ی دیگر معطل کنیم.
+ وقتی به زندگیمون فکر میکنیم سوال پیش میاد که طلوع فردا رو میبینیم یا
- وقت نمیکنیم حتی خداحافظی کنیم؟
+ بعد یادمون میاد که زندگیمون،
- همدیگه ایم،
+ طلوع فردامون،
- دیدن همدیگه اس،
+ و تمام سلام و خداحافظ هامون مثل اولین باره که...
- با هم حرف زدیم...
جلوی چشمان هردویمان به قدری اشک بود که فقط درخشش چشمان پویا را دیدم.
صدای شلیک تپانچه بود که لبخند رئیس را روی لبش نشاند.**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*
JE LEEST
Oneshot Collection
Kort verhaal✒مجموعه ای از تمام وانشات ها و داستان های کوتاه که گاه به گاه مینویسم و ارتباطی با هم ندارند. این ها فقط نشانه ی پرواز تخیل من است. ✒زمان آپ: هر وقت که قلم به پرواز درآید ✒وانشات درخواستی پذیرفته میشود افتخارات: 🌱#1-teen 🌱#1-kdrama 🌱#1-heartbreak