زمانی که در ساحل باشی و خورشید غروب کند کم کم زوج های عاشقی را که با قدم های شمرده شان پابرهنه روی شن های ساحل راه میروند میبینی که آنجا را ترک میکنند و گروه جدیدی که به ساحل می آید همان جوان هایی هستند که جوانی در خونشان به جوش آمده و میخواهند همه ی انرژی انباشته شان را خالی کنند. ما هم از همان هاییم، من و چهار دوستم با هم آمده ایم؛ با صندل ها و پیراهن های ساحلی. با کلاه های روبان داری که با کیف کوچکمان همرنگ هستند. آمده ایم تا همه با هم بخوانیم و برقصیم و صدای موج های دریای آبی که اکنون به سیاهی میرفت پس زمینه ی گوشمان باشد. آتش را برافروختند و بوی ماهی کبابی می آید. شخصی چند قدم دورتر سبد یخی پر از نوشیدنی با خود می آورد. ریسه های چراغ را برای روشنایی روشن نمیکنند بلکه چون شبیه ستاره ها هستند. وقتی خیلی شلوغ میشود و دیگر جایی برای جوش و خروش ما نیست میرویم تا بنشینیم. همه نفس نفس میزدیم و میخندیدیم. مدام میگفتیم آنجا را ببین! اینجا را دیده ای؟ و ...
همین موقع هاست که دوستانت هر کدام به طرفی میروند و قبل از اینکه متوجه شوی تنها کنار میزی که رویش شمع روشن شده است نشسته ای. نگاهی به شلوغی های مرکز پارتی می اندازی و به آنهایی که سخت مشغول رقصیدن هستند لبخند میزنی. صدایی تو را به خود می آورد و برمیگردی تا ببینی کسی مقابل تو ایستاده است.
- میتونم بشینم؟
- اوه... بله البته.
وقتی که آن شخص مینشیند با دقت او را وارسی میکنی. انگار نور آتش جادو میکند که همه را انقدر جذاب نشان میدهد. آن شخص با چشمان بادومی و پیراهن گشادش خیلی آرام به نظر میرسید.
- پارتی رو دوست نداری؟
- چرا... فقط خواستم کمی خستگی در کنم.
و یک لبخند خجالت زده زدی.
- ببین من میتونم بگم چیزی رو عوض کنن اگه دوست نداری.
- نه همه چی خوبه...
- مطمئنی؟
- تو اصلا چطور میخوای این کارو کنی؟
- من صاحب پارتی ام.
- اوه... ببخشید!
- نه اشکال نداره... من خودم به کسی نگفتم... البته اونایی که همیشه میان میدونن. تو جدیدی.
- آره، دوستام اینجا رو معرفی کردن.
- آها... خب نمیخوای برقصیم؟
- با من؟
- کس دیگه ای اینجاس؟
و بعد دست تو بود که کشیده شد تا وسط جمع بروی و با جذابترین فرد حاضر بهترین رقص را داشته باشی. همه کنار رفتند و جیغ و داد میکردند و از میان همه ی این صدا ها شلوغی دوستانت خوب به چشم می آمد. خندیدی.
- حالا چرا من؟
- اگه هر شب بیای شاید از اسرار پرنس ساحل برات گفتم.
و بعد من بودم و تماشای هر روزه ی غروب.**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Oneshot Collection
Kısa Hikaye✒مجموعه ای از تمام وانشات ها و داستان های کوتاه که گاه به گاه مینویسم و ارتباطی با هم ندارند. این ها فقط نشانه ی پرواز تخیل من است. ✒زمان آپ: هر وقت که قلم به پرواز درآید ✒وانشات درخواستی پذیرفته میشود افتخارات: 🌱#1-teen 🌱#1-kdrama 🌱#1-heartbreak