"وای اینا واقعا تتوهه؟"،"خیلی بهت میاد"،"ایده خوب و جدیدیه، کی بهت گفته؟"،"منم ازینا میخوام، برای تتو کجا رفتی؟"،"خودت اینارو طراحی کردی؟"،"ببین این تتو هات خیلی خوشگلن" و هزاران جمله ی دیگری که میخواست به او بفهماند همه از دیدن نقاشی های رنگی بدن او لذت میبرند. این سوالات زیاد منتظر پاسخ خود نمیشدند و بعد از اهدای موج مثبت به مخاطب محل را ترک میکردند. او فقط لبخند میزد و با زمزمه از گویندگان تعاریف تشکر میکرد. دستی به گوشش میکشید و خدا خدا میکرد شخص دیگری سراغ او نیاید. خیلی در مجامع حضور نمی یافت چون در مهمانی ها افرادی که دور او جمع میشدند فقط با یک جمله او را تنها نمیگذاشتند و سوال های متنوع تری میپرسیدند.
او طبق معمول به سمت خانه میرفت که احساس کرد کسی از عقب با او هم قدم شده بود. سعی کرد کمی تند تر برود اما شخص مشکوک هم سرعتش را زیاد کرد. ناگهان ایستاد و برگشت. شخص را شناخت.
"من برنمیگردم داخل ستاره شما زندگی کنم"
شخص جلوتر آمد.
"بانو عمری به کره ی زمین نمونده، زندگیتون در خطره."
"کره ی زمین تنها جاییه که منو دوست داره. من همینجا میمونم. شاید ندونی ولی کره ی زمین تنها جایی باشه که هر چقدرم اذیتش کنی بازم با تمام قدرتش تو رو ب سمت خودش میکشه."**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*
YOU ARE READING
Oneshot Collection
Short Story✒مجموعه ای از تمام وانشات ها و داستان های کوتاه که گاه به گاه مینویسم و ارتباطی با هم ندارند. این ها فقط نشانه ی پرواز تخیل من است. ✒زمان آپ: هر وقت که قلم به پرواز درآید ✒وانشات درخواستی پذیرفته میشود افتخارات: 🌱#1-teen 🌱#1-kdrama 🌱#1-heartbreak