مواظب باش، من گاز میگیرم (۱)(ا/ت - تهیونگ)

182 9 0
                                    

توی کلبه ی چوبی که کنار رودخونه ی هان ساخته شده بود افراد زیادی زندگی نمیکردن. این کنج کوچیک کنار مزرعه، در چند کیلومتری سئول و در همسایگی کلبه های شیروونی دار مزرعه دارای دیگه بود. ا/ت با پاپی کوچولوش و تنها پدرش توی اون کلبه زندگی میکردن. از اونجایی که پدرش صبح زود میرفت سر زمین های زراعیش ا/ت و پاپیش که اسمش تافی بود بیشتر وقتشونو با هم تنها میگذروندن. اونا هر روز میرفتن لب رودخونه و با هم کلی بازی میکردن و لب آب میدوییدن. هوای پاک و بی ریایی بود که صفای بین آن دو دوست را که تقریبا خانواده هم بودند بیشتر میکرد. مدتها همینطور بود تا اینکه اتفاق فاجعه باری توی جمعیت کوچیک ده افتاد. خانم پیر محله در اثر بیماری که مدت ها توی تنش بود بالاخره فوت کرد و همه ی ساکنای این محله ی کوچیک که شامل ا/ت و تافی میشدن کلی براش گریه کردن. اما فاجعه ای که رخ داد این نبود بلکه این بود که صبح روز بعد توی قبر خانم پیر هیچ کس نبود و یه نفر اونو از قبرش بیرون کشیده و برده بود. چقدر ناراحت کننده و ترسناک بود که همچین بلایی سر اون خانم مهربون و دوست داشتنی بیاد. هیچ کس از چرایی این مسئله خبر نداشت و فقط ا/ت بود که شب قبلش با تافی بیدار مونده بودن تا اون صحنه رو ببینن. اون چشمای قرمز رو که از چند متر اونور تر میشد تشخیص داد و اون درخشش عجیبشون. اون فیگور ترسناک و غیر عادی اون موجود انسان مانند که روی نرده ی آجری قبرسنتون نشست و بعد از مطمئن شد کسی اونجا نمیبینتش شروع به کندن قبر کرد. ا/ت خیلی ترسیده بود و داشت تمام تلاششو میکرد که تافی سر و صدایی نکنه تا کسی رو بیدار کنه. از اونجایی که هیچ کاری از دستش برنمیومد کاغذ و قلمی برداشت تا اون چهره ی وحشتناک رو بکشه و شاید یه روزی بتونه این معما رو حل کنه. قبل اینکه بتونه خوب اونو نگاه کنه تا یه نقاشی شبیهش بکشه یه صورت جلوی پنجره اش ظاهر شد و دقیقا مثل همون انسان ترسناکی که هنوز مشغول کندن قبر بود چشماش میدرخشید و قرمز بود. ا/ت از ترس زبونش لال شده بود و یواش یواش عقب رفت. خواست تا درو باز کنه ولی اون انسان جلوی پنجره بهش علامت داد تا بشینه. ا/ت آروم سرشو به حالت تایید تکون داد و نشست. فرد پشت پنجره انگشتشو به علامت سکوت روی لباش گذاشت. ا/ت دهنشو با دستاش محکم پوشوند و اون فرد از جلوی پنجره کنار رفت. ا/ت تا ساعتها همونجا روی زمین نشسته بود و به جز اون دو تا چشم قرمز هیچی جلوی چشمش نمیومد و بعد هم از خستگی خوابش برد. صبح روز بعد که اهالی محله دپار سرگردانی و وحشت و غم زیادی شده بودن، ا/ت در سکوت کامل فقط تافی رو بغل کرده بود و مثل بقیه میگفت که خواب بوده و هیچ چیز ندیده اما اون یه نقاشی کشیده بود. اون تمام جزئیات چهره ی پشت پنجره رو یادش بود و پیش خودش گفت که حتما یه روزی بخاطر اون خانم پیر هم که شده این مسئله رو حل میکنه و اون چهره رو به دنیا فاش میکنه. اون روز تموم شد و بازم شب رسید، شبی که ماهش یه هلال خیلی پر نور و مهتاب بود. ا/ت که هنوز در حال تکمیل نقاشیش بود تافی رو صدا زد تا حین کشیدن براش یه دلگرمی باشه اما تافی هیچ واکنشی نشون نداد. ا/ت خم شد تا توی هالو نگاه کنه اما به جز پدرش که داشت سوپ جو میخورد هیچ کسی اونجا نبود.
- بابا تافی رو ندیدی؟
+ نه ا/ت. شاید رفته توی حیاط پشتی‌.
یهو موج اضطراب سختی از توی تن ا/ت رد شد. اگه اون موجودات باز هم اون شب قرار بود بیان چی؟ تافی رو نمیتونست از دست بده. ا/ت از روی صندلیش بلند شد تا بیرون بره اما پدرش جلوشو گرفت.
- میخوام تافی رو بیارم.
+ خطرناکه ا/ت! ما هنوز نمیدونیم اون قبر دیشب چی شده. اگه بازم امشب اتفاقی بیوفته چی؟!
- بابا خب نمیتونم که بیخیال تافی بشم.
ا/ت دستشو کشید و از در پشتی بیرون رفت اما قبل از اینکه بخواد واکنشی نشون بده اون انسان رو دید که کنار تافی روی زمین نشسته بود.

**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*

Oneshot CollectionWhere stories live. Discover now