بعد از ظهر بود و هوای لطیفی از میون کوچه پس کوچه های محله میگذشت. خیابونایی که اول صبح شلوغ میشن الآن انقدری آروم بودن که گنجیشکا با خیال راحت روی آسفالت نرمش بپر بپر میکردن و جیک جیک میخوندن. کم کم چراغای قد بلند جاده روشن میشد و به رنگ بنفش غروب یه آغوش گرم هدیه میدادن. منظره ای که ا/ت از دریچه ی پنجره ی اتاقش نگاه میکرد خیلی رویایی بود. همونطور که دستشو به طاقچه تکیه داده بود آرزو میکرد هوسوک پیشش میبود و کلی با انرژی بی انتهاش اونو سرحال میکرد. یعنی اون پسر شوخ و دریادل کجا میتونست باشه و چه کسایی رو داشت شاد میکرد که پیش ا/ت نبود؟ بوی گل های سنبل از باغچه ی کوچیک همسایه به مشام ا/ت میرسید و گربه ای از نرده ی خونه ی همسایه داخل حیاط اونا پرید تا با قدمای کوچولوش بره و وارد حیاط خونه ی همسایه بشه. هوفی کرد و با لبخند حسرتانه اش دستشو که زیر چونه اش بود انداخت و میخواست برگرده و نگاهشو به کارای عقب مونده اش بده که یهو صدای هوسوک رو شنید. یه لحظه فکر کرد داره توهم میزنه ولی هوسوک بدو بدو اومده بود و از پایین داشت صداش میزد و دست تکون میداد. ا/ت کلی ذوق کرد و بلند شد تا روی طاقچه بشینه و هوسوک رو به بهترین وجهی نگاه کنه.
- یااا جونگ هوسوک زنگو میزدی خب!
+ نمیتونم ا/ت! زود باش بیا پایین میخوام بریم یه چیزی نشونت بدم!
- ولی الآن که غروبه اوپا! مامانم!
+ بیا زیاد طول نمیکشه! بدو بدو با خودم یه چیزایی آوردم!
ا/ت خندید و برگشت تا پنجره رو ببنده. زود از رژ لاوندر (اسطوخودوس) زد و جوری از پله ها پایین رفت که باد لطیف و خوشبویی تمام راهرو ها رو پر کرد.
- بابای مامی!
/ کجا؟!
- زود میام، هوسوک منتظرمه!
صدای خنده ی مامان چقد دلنشینه وقتی که میذاره بری و کاری بهت نداره. وقتی که ا/ت بیرون رفت و درو بست هر دوشون به سمت هم دوییدن و توی بغل هم چرخی زدن. هوسوک لبای ا/ت رو بوسید و ا/ت زود سرشو توی گردن اون قایم کرد.
+ وای این همون رژ لاوندره مگه نه؟!
- آره درست حدس زدی!
+ اینو خیلی دوست دارم، میخوام برات یه بسته ی کامل ازشون بگیرم همیشه همین بویی باشی. اصلا آرامش محضه!
- عه یعنی خودم موثر نیستم؟
هوسوک کوله اشو درآورد و دست ا/ت داد که از کار یهویی اون تعجب کرده بود بعد برگشت و به پشت زانو های ا/ت زد که اونو کول کنه.
- یااا منو بذار پایین! من سنگینم اذیت میشی!
+ نه اصلا! میخوام همه ی آرامشتو بگیرم.
و بعد شروع به دویدن کرد. ا/ت محکم بلوز هوسوک رو گرفته بود و از ته دل میخندید. این باعث میشد که لبخند دندون نمای هوسوک هم از روی لبش پاک نشه. اونا تا یه دشتی که پر از گل های لاوندر بود دویدن و وقتی که هوسوک ا/ت رو زمین گذاشت روی زمین خوابید. نور ضعیف خورشید همراه با نسیم شب هنگامی از لابلای بوته های پر گل رد میشد و صورت اون دوتا رو نوازش میداد. ا/ت زود کنارش روی چمنا نشست.
- چی شدی؟ نکنه کمرت آسیب دیده باشه؟!
هوسوک خنده ای زد و ا/ت رو کشید تا سرشو روی سینه اش بذاره.
+ نه فقط خواستم آسمونو نشونت بدم و این ابرای بنفش که خیلی کیوتن.
ا/ت فقط ذوق میزد و با ریتم نفس نفس زدن هوسوک ضربان قلبشو میشمرد.
- کلی خسته ات کردم.
+ نه ا/ت من تازه انرژیم زیاد شده! توی کوله ام مداد شمعی آوردم با هم نقاشی بکشیم!
یهو ا/ت بلند شد و هوسوک هم نشست تا کیفشو برداشت تا زیپشو باز کنه و وسایلشو دربیاره.
- نقاشی؟
+ آره آره. میخوام آرام بخش ترین گل دنیا رو بکشم.
- لابد یه گل لاوندره!
+ نه هیچم. به گلا حسودی نکن اونا تورو خوشگلتر میکنن. تو اون گلی.
و بعد هوسوک مداد شمعی ها رو درآورد و با دقت شروع به کشیدن کرد. ا/ت همونجور که نگاهشو روی هوسوک نگه میداشت گلای ریز ریز روی زمین رو جمع کرد و روی موهای هوسوک میچید. اون راست میگفت، گلا واقعا تورو خوشگلتر میکنن. ا/ت به این فکر میکرد که چطور یه نفر میتونست اندازه ی شهد گل شیرین و خواستنی باشه و هیچ وقت از اینکه اونو پر انرژی کنه خسته نمیشه.
YOU ARE READING
Oneshot Collection
Short Story✒مجموعه ای از تمام وانشات ها و داستان های کوتاه که گاه به گاه مینویسم و ارتباطی با هم ندارند. این ها فقط نشانه ی پرواز تخیل من است. ✒زمان آپ: هر وقت که قلم به پرواز درآید ✒وانشات درخواستی پذیرفته میشود افتخارات: 🌱#1-teen 🌱#1-kdrama 🌱#1-heartbreak