در نیمه باز بود. با قدم های شمرده ای که کسی متوجه آنها نمیشد جلو رفت. نوری که از درز در فرار میکرد به قدری نبود که از بیداری صاحب اتاق خبر دهد. وقتی مقابل در رسید سعی کرد ببیند داخل چه خبر است. کمی در را هل داد و او را در کنج خود دید. متوجه حضورش نشد، او همانجا یخ زده بود، طوری که قطره اشک کوچکش از مژه نمیچکید. به صفحه ی سیاه گوشی نگاه میکرد اما انگار تا اعماق نیستی را میدید. داخل رفت و کنار او نشست. وقتی فهمید که کسی آنجا پیشش بود دستی به صورتش کشید و خندید. این کار همیشه اش بود.
- نمیخواد هر وقت من میام بخندی، من میدونم ناراحتی.
- اممم... نه خب... ناراحتیمو نمیخوام تقسیم کنم.
- ما بهترین دوستای همیم مثلا! در همه حال با همیم دگ!
- نه نمیخوام... حداقل این یه بار نه...
مکثی کرد. او خوب میدانست ناراحتی او برای چیست.
- خب حالا میخوای چی کار کنی؟
- براش آرزوی خوشبختی کنم و فراموش کنم دیگه.
- میتونی؟
دستانش را مقابل چهره اش گرفت و سیلی از اشک های جدید را پنهان کرد.
- نه میدونی چیه ازش متنفرم! خیلی متنفرم! احساس میکنم هیچ وقت هیچ کس دیگه ای این حس خوبو به من نمیده! انگار قرار نیس دیگه هیچ وقت خوشحال باشم! هر روزم انقد بدتر و بدتر میشه که همش به خودم میگم دیگه نباید دلتنگش باشم! دیگه نمیتونم... دیگه نمیخوام... اون حتی خداحافظی هم نکرد... ولی چاره ی دیگه ای دارم؟
- امیدوارم بالاخره یه روزی به آرامش برسی...
- مرسی... مرسی که پیشمی...
- میدونی که هیچ کس اینو باورش نمیشد؟
- معلومه... آخه همه چی انقد یهویی...
- حتما کسی پیدا میشه من میدونم، تو خوبی، مگه میشه همینجور بمونی؟!
- این فکر اصلا عذابم نمیده، چیزی خیلی ناراحتم میکنه خودمم
- چطور؟
- آخه همش به این فکر میکنم درنهایت یه روزی، وقتی که تو پیری باز هم تنها شدیم میتونم برم دنبالش و اون موقع قبول میکنه... شاید این احمقانه ترین چیزیه که بهش فکر میکنم ولی... من دوسش دارم.**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*
YOU ARE READING
Oneshot Collection
Short Story✒مجموعه ای از تمام وانشات ها و داستان های کوتاه که گاه به گاه مینویسم و ارتباطی با هم ندارند. این ها فقط نشانه ی پرواز تخیل من است. ✒زمان آپ: هر وقت که قلم به پرواز درآید ✒وانشات درخواستی پذیرفته میشود افتخارات: 🌱#1-teen 🌱#1-kdrama 🌱#1-heartbreak