کوکی و قهوه ای سوخته

308 14 0
                                    

" سلام دفتر خاطرات نازنینم، من توی اتوبوس نشستم و دارم میرم کتابخونه... آره مثل هر روز، واقعا امیدوارم که یه روزی همه تلاشام نتیجه بده و بتونم به اون هدفی که میخوام برسم. اون دانشگاهی که دوست دارم قبول شم واقعا سخت گیره خودتم خوب میدونی. نمیدونم بهت گفتم یا نه ولی هیچ جا مثل کتابخونه نمیشه برام. حتی اگه نخوام درس بخونم تنها جایی که دوست دارم بهش پناه ببرم کتاب خونه اس. یه سرزمین عجایبه برام."
وقتی که اتوبوس با رسیدن به ایستگاه حرکتشو متوقف کرد دختر ساده و مو قهوه ای با کوله ی طلاییش از اون پیاده شد و همونطور که به دفتر خاطراتشم گفته بود به سمت کتابخونه رفت. انقدر توی کتابخونه آرامش وجود داشت که حتی باغچه های دورشم آرامش بیشتری توشون موج میزد. وقتی که داخل رفت با کتابدار مورد علاقه اش که یه خانم پیر بود سلام و احوال پرسی کرد. رفت تا ببینه اون میزی که همیشه کنارش میشینه خالیه یا نه. اما این بار بعد از مدتهای خیلی زیادی برای اولین مرتبه یکی اونجا نشسته بود. با اینکه ا/ت روی جایی که میشینه حساس نبود اما حالا که جاشو گرفته بودن یکم با سرگردونی به اون آدم خیره شد. اون پسره که صورت شیطونی داشت کتاب رو با هیجان ورق میزد و غرق خوندن شده بود. به سمت میز مقابل اون پسره رفت و نشست. کتاب درسی و عینک مطالعه اشو دراورد و سعی کرد مثل همیشه درسشو بخونه اما این پسره ی دندون خرگوشی عجیب حواسشو پرت کرده بود. به هر حال خودشو مجبور کرد که حداقل یه مسئله حل کنه. یکم گذشت و وقتی که بالاخره تونسته بود توی درسش محو بشه اون پسره اومد از کنارش رد شد و بدون اینکه چیزی بگه کتابشو روی میز ا/ت گذاشت. انقدر زود رفت که به دختر مو قهوه ای اجازه ی واکنش نداد. ا/ت نمیدونست این رفتار چه معنایی میتونه داشته باشه و دست به اون کتاب نزد. اون روز اینجوری تموم شد و وقتش دیگه برنگشت.
"دفتر خاطرات نازنینم امروز باز هم دارم میرم کتابخونه، دیروز یه اتفاق عجیب برام افتاد و یه نفر جای من نشسته بود. کاش امروز بتونم سر جای خودم بشینم. اون خیلی شیطون و دوست داشتنی به نظر میومد اما نمیدونم چرا اینجور رفتار کرد. نمیخوام قضاوتی کنم."
ا/ت این بار که به سمت کتابخونه میرفت مثل دیروز و تمام روز های پیش دیگر آرامش کامل نداشت و بخاطر وجود اون پسر دندون خرگوشی توی دلش جوش میزد. عجیب بود که برای اولین بار چنین اتفاقی براش میوفتاد و چون تجربه ی قبلی نداشت تصمیم گرفته بود محتاطانه عمل کنه. داخل که رفت باز هم اون پسره همونجا نشسته بود و با اشتیاق خاص خودش کتاب میخوند. ا/ت توی دلش کمی غر غر کرد و باز سر جای دیروزش نشست. باز تا کمی تو درس خواندن فرو رفته بود کتابی روی میزش گذاشته شد و بعد قدم های سریع پسر بود که از اون دور میشدن. این بار ا/ت روی کتاب رو نگاه کرد. چرا باید اون پسر بخواد که ا/ت داستان آلیس در سرزمین عجایب رو بخونه؟ ا/ت دستش لرزید و خواست کتاب رو برداره اما دستشو عقب کشید و سرشو تکون داد تا بتونه روی کار خودش تمرکز کنه.
"دفتر خاطرات نازنینم، امروز که به کتابخونه رفتم اگه اون پسره دوباره این حرکتو انجام بده باهاش حرف میزنم. میخوام بدونم که اون چرا این کارو میکنه."
اون روز کتابخونه اصلا برای ا/ت آرام بخش نبود و دلیلی که اونو به این محل میکشوند دیگه درس نبود و به صورت عجیبی فقط میخواست اون پسر شیطون رو ببینه. وقتی که بدو بدو به سمت محل همیشگیش رفت هیچ کس اونجا نبود و این بار هم خورد تو ذوقش. کمی اینور و اونور نگاه کرد تا شاید اونو بین قفسه ها پیدا کنه یا ببینه که روی میز دیگه ای نشسته اما هیچ کجا پیداش نمیشد. روی جای همیشگیش نشست و از ناراحتی کمی با کیفش ور رفت. دستشو روی میز میکشید و پیش خودش میگفت یعنی اون میتونه کجا باشه... که یهو دستش به چیزی خورد که زیر میز چسبیده بود. یه کاغذ یادداشت!
"ا/ت امیدوارم اینو بخونی، آخه تو مثل آلیس کنجکاو و باهوشی"
مغز ا/ت برقی زد و زود بلند شد تا پیش خانم کتابدار بره.
- ببخشید کتاب آلیس در سرزمین عجایب رو دارید؟
- اوه آره دخترم.
و بعد همراهش رفت تا کتابو ازش بگیره. ا/ت یه کنج پیدا کرد که بتونه راحت کتابو بخونه. اون همه ی داستانو بلد بود اما بازم میخواست ببینه شاید علامتی از اون پسره توش باشه. وقتی که کتابو تموم کرد به صفحه ی آخر یه کاغذ یادداشت دیگه چسبیده بود.
"من همیشه تو رو اینجا میبینم و مطمئنم قبول داری که هیج جا مثل کتابخونه یه سرزمین عجایب نمیتونه باشه ولی شاید اگه دستتو بهم بدی دنیای خودمونم میتونه یه سرزمین عجایب بشه"
ا/ت چشماشو باور نمیکرد. خواست کتابو ببنده که یهو یه برگه از توش افتاد بیرون.
"من هر روز به امید اینکه بهت نشون بدم دنیای بیرون از کتابخونه هم چقد قشنگه بعد از کتاب خوندن پشت کتابخونه منتظرتم"
ا/ت همونطور که اشک تو چشماش جمع میشد و ضربان قلبش بالا میرفت زود کتابو پس داد و به سرعت به سمت پارکی که پشت کتابخونه بود دوید. اون پسره روی نیمکت نشسته و چترش رو به پاش تکیه داده بود.
- هی پسره ی نامه نگار! اسمت چیه؟!
اون پسره خندید.
- جانگ‌کوک.
ا/ت رسید کنارش.
- هنوز پای حرفات هستی؟
جانگ‌کوک ذوق کرد و بلند شد.
- به سرزمین عجایب واقعی ما خوش اومدی آلیس من!

Oneshot CollectionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora