part13

736 78 0
                                    

راوی:

رفت پیش تخت هیناتا

کاگیاما: چرا بهم نگفتی که تو حامله شدی؟
هیناتا: .......
کاگیاما: این بچه ی کیه؟
هیناتا: ......
کاگیاما: قول میدم اگه بگی ترکت نکنم
هیناتا: تو اون شب رو یادت نمیاد چون تو رات بودی
ولی.....اون بچه ی توِ

چشمای کاگیاما برق خاصی گرفت

کاگیاما: اگه بچه‌ی منه پس چرا وقتی فهمیدی بهم نگفتی؟
هیناتا: چون ترسیدم ترکم کنی
کاگیاما هیناتا رو در آغوش گرفت و گفت: من هیچوقت ترکت نمیکنم
خیلی خوشحالم کردی
اگه زود تر میگفتی حتی خوشحال تر هم میشدم

هیناتا: خب اگه اینطوره بریم سونوگرافی می خوام یه چیزی نشونت بدم

هیناتا روی تخت خوابید

یه صدا شبیه به صدای ضربان قلب شنیده میشد
ولی از صدای ضربان قلب یه انسان بالغ خیلی تند تر میزد

هیناتا: میشنوی؟
این صدای ضربان قلب بچمونه

کاگیاما چشماش پر از اشک شد

کاگیاما: چقدر..قشنگه

هیناتا: حالا به مانیتور نگاه کن

کاگیاما: من هیچی نمی‌بینم  

دکتر: این رو اینجا ست می‌بینید این بچتونه

کاگیاما از شدت خوشحالی چشماش پر اشک شد

از دکتر تشکر کردن و رفتن

________________________

خب ببخشید حوصله نداشتم بیشتر از این بنویسم
😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑

My alphaOnde histórias criam vida. Descubra agora