part14

733 79 10
                                    

کاگیاما:

دکتر: نمیشه گفت خیلی بده
ولی این چیزا برای یه امگای حامله عادیه

ها؟....این چی داره میگه؟

هیناتا که حامله نیست

کاگیاما: حا..مله؟
دکتر: نمی دونستید؟ ایشون الان سه ماهِ که باردارن

چی یعنی هیناتا واقعاً حامِلَس!

نمیتونه بچه ی من باشه
پس بچه‌ی اون اویکاوای لعتنیه

اون کثافت چطور جرأت دوست پسر منو حامله کنه ؟
زندش نمیزارم 😠😠

کاگیاما: هیناتا تو چرا بهم نگفتی که حامله شدی؟
هیناتا:.......
این جواب اعصاب منو خورد می‌کنه
کاگیاما:این بچه مال کیه؟
هیناتا:.......
چرا هیچ جوابی نمیده؟💢
کاگیاما: قول میدم اگه بگی ترکت نمیکنم
هیناتا: تو اون شب رو یادت نمیاد چون تو رات بودی
ولی.....اون بچه ی توِ

چی....بچه‌ی....من
درست شنیدم بچه‌ی من
کاگیاما: اگه بچه‌ی منه پس چرا زودتر نگفتی؟
هیناتا: ترسیدم ترکم کنی
کاگیاما: من هیچوقت ترکت نمیکنم

هیناتا: باهام بیا
کاگیاما: داری منو کجا میبری؟
هیناتا: میفهمی

اتاق سونوگرافی؟

هیناتا داره چیکار می کنه؟

این صدای چیه؟

شبیه ضربان قلبه ولی خیلی تند میزنه
هیناتا: می‌شنوی؟ این صدای ضربان قلب بچمونه

چی؟ صدای قلب
کاگیاما: چقدر..قشنگه
صدای قلب بچه‌ی من از تو شکم هیناتا

یعنی کسی که عاشقش از من حاملس کسی که یه عمر دنبالش دویدم که احساسم رو بهش بگم الان خوشحاله که از من حاملس؟
باورش خیلی سخته کسی که تا سه ماه پیش توی گفتن احساسم بهش تردید داشتم الان از من حاملس
اینا رو ولش کن باید بخاطر اینکه این سخنی رو بتونه تحمل کنه بهش-
صبر کن ببینم اگه هیناتا حاملس پس چرا سرفه هاش خونیه

کاگیاما: هیناتا تو چرا تو این مدتی که حامله بودی و من نمی‌دونستم سرفه های خشک و خونی داشتی؟

هیناتا: نمیدونم ولی دکتر میگه برای من عادیه
بخاطر اینکه شبی که حامله شدم تو تو رات بودی برای همین خیلی وحشیانه اینکار کردیم و خون زیادی ازم رفته

ها ببین بخاطر من لعنتی داره چه زجری میکشه
کاگیاما: ببخشید
هیناتا: چرا معزرت خواهی می‌کنی
من باید از تو ممنون باشم

هیناتا باید استراحت میکرد ولی به حرفم گوش نمیده که حتما باید تحدیدش کنم که استراحت کنه
خب واسه اینم یه فکر خوب دارم

کاگیاما: هیناتا تو باید الان خواب باشی
هیناتا: ولی من اصلاً خستم نیست
کاگیاما: پس خستت نیست

کاگیاما بغلش کرد وگذاشتش رو تخت
و روش خیمه زده
کاگیاما: اگه خوابت نمیاد پس بیا اون کار رو بکنیم که این بچه
رو به وجود آورده

هیناتا: میدونی چی شد الان احساس میکنم دارم از خستگی بیهوش میشم پس بهتر بخوابیم

کاگیاما: هرجور راحتی 😏

کاگیاما هم روی تخت به یه طرف دراز کشید

هیناتا رو بغل کرد و دستش رو گذاشت روی شکمش

کاگیاما: میتونم حس کنم که این بچه‌ی منه که تو شکم توء
میتونم حس کنم که فرمون هایی شبیه به فرمون های من داره توی شکمت روشت می‌کنه

هیناتا: فکر نمیکنی داری زیادی اغراق می‌کنی؟

کاگیاما: تو به من شک داری؟ 😏
هیناتا: نه فقط به این شک دارم که خوابم یا بیدارم
فکر کنم الان من توی بیمارستانم هنوز بچم سقط شده و خودمم دارم جون میدم
کاگیاما: دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن 😡
هیناتا: آخه برام عجیبه که من یه لحظه یه خوش دارم
واسه همین فکر میکنم که دارم خواب میبینم

______________

ووتا تا به 10 تا نرسیدن نمیزارم بعدی رو

My alphaWhere stories live. Discover now