به در ورودی نزدیک شده بود که با صدایی که شنید سیخ سرجاش ایستاد
''تو اینجا چیکار میکنی بچه
معلوم بود که صدایه فرد مسنیه صدایه خسته و شکسته ای داشت
اب دهنش رو قورت داد و روشو به طرف صدا برگردوند و کتاب ر پشتش قایم کرد
پیرمردی با صورت چروکیده ای و موهایه سفید جلوش ایستاده بود اون همون پیرمردی بود که خانوم گیل میگفت
''نصفه شبی چرا بیرونی
پیرمرد با صدایه خسته و کلفتش پرسید
+من...من فقط..خوابم نمیبرد امدم اینجا یکم هوا بخورم
''فکر کنم خانوم گیل گفته بود که از ساعت یازده شب کسی حق نداره از اتاقش خارج بشه!
+معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه
پیرمرد نگاهی به سرتاپایه جنی انداخت
از نظرش جنی خیلی اشنا میومد
ولی هرچقدر که به ذهنش فشار میاورد تا بفهمه کیه فایده ای نداشت
''برو تو اتاقت زود باش دیگهام نصفه شبی نبینمت وگرنه به خانوم گیل گذارش میدم
جنی چشمی گفت و بعد از تعظیمی به سرعت وارد ساختمون شد
به سرعت از پله ها بالا رفت تا به طبقه مورد نظرش رسید
[واا یه پیرمرد چرا باید این وقته شب بیدار باشه اخه ... اههه]
شاید از نظره جنی اون فقط یه پیرمرد خرفت بود ولی...کی میدونه که اون پیرمرد از خیلی چیزا خبر داره!!!
سرش پایین انداخته بود که با جسمی برخورد کرد
سرشو بالا اورد
تو اون تاریکی چیزی معلوم نبود ولی اون به راحتی میتونست تهیونگ رو تشخیص بده
«تو چرا بیرون بودی
+تو چرا داری میری بیرون
«نمیدونم اصلا چیزی نمیدونم ناخداگاه از خواب بیدار شدم و امدم بیرون
+عجیبه
«نگفتی چرا بیرون بودی
+مهم نیست
خواست رد بشه که تهیونگ بازوشو گرفت
«گفتم چرا این وقت شب بیرون بودی
+اصلا به تو چه
«میرم به خانوم گیل میگم
پوفی کشید و
کتابی تو دستش قایم کرده بود رو روبه رویه تهیونگ گرفت
+اینو پیدا کردم
تهیونگ با تعجب به کتاب خیره شد
«بیا بریم اتاق من
+اتاق تو؟!کجاست!!؟
«اتاق۱۱۱
+اوه نزدیک همیم فقط دو اتاق فاصله داریم
«اوهوم بیا
تهیونگ جنی رو به سمت اتاقش هدایت کرد
در اتاق رو باز کرد و بدون اینکه چراغ هارو روشن کنه رو تخت نشستن جنی به پسری که رو تخت روبه رویی خواب بود و صورتش معلوم نبود اشاره کرد
+اون کیه
تهیونگ چراغ خواب سرمه ای رنگ رو عسلی رو روشن کرد و جواب داد
«جیمینه...اون کتاب چیه و کجا پیداش کردی
+تو جنگل پیداش کردم
«چییی!!تو جنگل؟!!
+هیشش اروم
«چرا رفتی جنگل مگه نمیدونی چقدر خطرناکه
+قول میدی چیزی به کسی نگی
«اوهوم
+و اینکه قول میدی بهم نخندی و نگی دیونه ام
«اره بگو
+خب من از روز اولی که اومدم اینجا یه دختر رو دیدم خیلی عجیب بود هروقت میخواستم برم پیشش غیب میشد امشب یه هو از خواب پریدم و همون دختر رو جلویه خودم دیدم از اتاق بیرون رفت و منم دنبالش رفتم تا ببینم چی میخواد تا اینکه به جنگل رسیدم اونجا یه صدایی زیر گوشم گفت که برم جلوتر و منم رفتم و پام به کتاب گیر کرد بعدشم بدون اینکه خودمم بفهمم چطوری تونستم راهو پیدا کنم به مدرسه رسیدم
تهیونگ با بهت به جنی خیره بود
«تو دیونه ای چیزی هستی
+پوففف دوساعته برا کی زر میزنم بیخیال به هرکی بگم که حرفمو باور نمیکنه فراموشش کن
خواست از جاش بلند شه که تهیونگ دستش رو گرفت و نشوندش
«وایسا ...من نگفتم که باورت ندارم این مدرسه کلا عجیبه اصلا چرا باید یه قصر رو برای ما درست کنن فقط میگم که تو یه دیونه ای که رفتی دنبال اون دختر اگه بلایی سرت میاورد چی هوم؟!
نگاهی به تهیونگ کرد و لبخندی رو لباش جا گرفت
+خب نمیتونستم مانع حس کنجکاویم و حسی که منو به اونجا هدایت میکرد بشم
پوفی کشید و دستشو به سمت کتاب دراز کرد
«کتابو بده
جنی کتاب رو تو دست تهیونگ گذاشت
جلد کتاب عکسه ترسناکی داشت
صحفه اولش رو باز کرد
نوشته بزرگ رو جلد رو خوند
YOU ARE READING
𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍
Horror⌞𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍⌝ [اتمام یافته] گریمویزر! حتی اسمشم تنمو به لرزه در میاره... کی فکرشو میکرد که یه کتاب عیجب غریب بتونه تا این حد زندگیمو به گند بکشه و راز هایی برام روشن بشه که حتی روحمم ازش خبر نداشته! مدرسهی گاردین همه چیزش ترسناک بود ولی ر...