26

217 27 11
                                    

از کلاس بیرون اومد و به سمت خوابگاه قدم برداشت که با قرار گرفتن کسی روبه روش سرشو بالا گرفت و با یونگی مواجه شد 
•سلام خشگله 
پوزخند عصبی ای زد و بی توجه از کنارش رد شد 
•هوی کجا
/نمیخوام ریخت نحستو ببینم 
•یعنی الان انقدر شجاع شدی که داری این حرفو به من میزنی؟
/اره شجاع شدم...چون دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، توهم هر غلطی دوست داری باهام بکن 
•هر غلطی؟؟ دوستاتو ببرم پیش تکشاخ...
/من گفتم با من نه با دوستام 
•ولی برا من فرقی نداره خب خبرات جدید
/خودتم میدوتن که من چیزی نمیدونم 
•من میدونم که تو یه چیزایی میدونی
/تنها چیزی که ازش خبر دارم اینه که جنی فقط داره گذشته مادرشو میبینه 
•چی؟؟
/گذشته...گذشته ای که مادرش داره اونو بهش نشون میده
•ایش اون زنیکه عوضی 
/میشه گورتو گم کنی! ؟
•هوی....
با رفتن جیسو هوفی کشید 
بی حوصله دونه دونه پله هارو بالا رفت ولی با کشیده شدن  دستش به پشت روشو چرخوند و با جین مواجه شد 
=جیسو...
کلافه چشماشو تو حدقه چرخوند و دستشو از دست جین بیرون کشید
/مگه نگفته بودم از جلو چشمام خفه شو؟
=جیسو من واقعا دلیل این کاراتو نمیفهمم مگه چیکار کردم؟
/خفه شو...فقط نمیخوام دیگه ریختت....
با کشیده شدنش توسط جین محکم تو بغلش افتاد و با حس کردن چیز نرمی رو لباش چشماش تا حد امکان گرد شد
با تعجب به جین که چشماش رو بسته بود و با ولع لباشو مک میزد خیره شد 
ضربان قلبش انقدر بالا رفته بود که کنترل کردن خودش براش سخت بود 
با فاصله گرفتن جین به خودش اومد و با چشمایی که حلقه اشک توش جمع شده بود بهش خیره شد 
=این بهترین راه ساکت کردنت بود 
/ت...توعه عوضیییی
مشتایه کوچیکشو تو سینه جین کوبید و خواست ازش فاصله بگیره که با حرفی که جین زد سرجاش ایستاد
=دوستت دارم...من ...من بدون اینکه خودم بفهمم عاشقت شدم
نفس عمیقی کشید و دستشو رو قلبش که از هر موقع دیگه ای تندتر میکوبید گذاشت 
این دقیقا چیزی بود که میخواست 
رویایی بود که هر بار خوابشو میدید 
ولی...اون نمیتونست صحنه مرگ جونگکوک فراموش کنه و الان دیگه دیر شده بود...
بدون توجه به جین از پله ها بالا رفت که اینبار جین با صدایه بلندتر داد زد 
= قسم میخورم که راست میگم جیسو...من دوست دارم ..هی وایساا.وایسااا
محکم در اتاقشو باز کرد و تو صورت جین کوبید 
/پسریه الدنگ فکر کرده به همین راحتیاس....
رویه اینه نشست و نگاهی به چهره بی رنگ روش انداخت این اواخر انقدر لاغر شده بود که جز پوست چیزی ازش نمونده بود 
خبری از خانوادش نداشت البته تمام بچه هایه مدرسه خبری از خانواده هاشون نداشتن و همین باعث کلافگی همه دانش اموزا شده بود 
ولی قضیه جیسو فرق میکرد 
ولی اون چطور میتونست بعد از اتمام مدرسه بره خونه اونم بدون جونگکوک....
باید چه جوابی به مامان و باباش میداد؟؟؟
میگفت که خودش برادرش کشته؟؟؟
چشماشو محکم رو هم گذاشت و قطره های اشک دونه دونه از چشماش سرازیر میشدن...

𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍Where stories live. Discover now