30(the end?)

412 48 26
                                    

~لطفا خانوم مانوبان اگه چیزی میدونید به ما بگید! شما چرا به اون قلعه رفته بودید؟
_گفتم که یادم نیست من هیچی از اون روز یادم نیست...فقط وقتی به هوش اومدم متوجه شدم که یکی مارو نجات داده
~مرگ لورن واتسون چی؟ درباره اون چیزی نمیدونید؟ چیزی یادتون نمیاد ؟
_نه...تنها چیزی که یادمه این بود که لورن اصلا همراه ما نبود که از اونجا سر دربیاره . به غیر از ما کس دیگه ای تو قلعه نبود؟
~خیر فقط شما نه نفر اونجا بودید که البته همه شما جلوی در قلعه زخمی افتاده بودید... و الان همتون به طرز عجیبی یادتون نیست که چرا اونجا بودید ...خب خانوم مونبان شما میتونید برید ولی لطفا اگه چیزی یادتون اومد به ما اطلاع بدید
_چشم
بعد از تعظیمی از اتاق خارج شد و به سمت جونگکوک دوید
با لبخند بهش خیره شد
٫٫خب چطور پیش رفت
_همونطور که باید پیش میرفت
خنده کوتاهی کرد و دستاشو تو دستای لیسا قفل کرد
_واقعا که ما هممون استعداد بازیگری داریم ایولل همه اون پلیسای خنگ باورشون شده که ما هیچی یادمون نمیاد ... ولی واقعا حوصله دارنا بعد شیش ماه هنوز دست برنمیدارن.
٫٫اره خیلی تیزن این هفته تورو بازجویی کردن هفته بعد باز نوبت جیسو اونی میشه باید باز یه جلسه بزاریم تا حرفامون باهم هماهنگ کنیم این دروغ گفتنامون بهتر از اینه که بگیم با یه شیطان رو در رو بودیم
_اون موقع قطعا همه مون میبرن روانپزشک
با خنده از اداره پلیس خارج شدن

سوار ماشین شدن و به سمت بیمارستان حرکت کردن
شیش ماه از اون ماجرا گذشته بود
مدرسه پلمپ شده بود و خانوم گیل به دلیل نگه داشتن جسدها و اطلاع ندادن به خانواده بچه ها بازداشت شده بود
از اونجایی که مرگ بیشتر بچه ها یه شکل بود همه پلیسا حدس زده بودن که قاتل زنجیره ای تو مدرسه وجود داشته
البته که کسی باور نمیکرد که شیاطین و روح های تسخیر شده به مدرسه حمله کردن ولی همه بچه ها مدرسه تصمیم گرفته بودن که شهادت بدن و همه اتفاقات عجب مدرسه رو بگن تا خانوم گیل رو از اونجا ازاد کنن
همه چیز تغییر کرده بود
برای بعضیا شادتر و برای بعضیا غم انگیز...
اینکه تونسته بودن این بازی تموم کنن و از اون مدرسه نفرین شده خارج بشن واقعا خوشحالشون کرده بود
ولی نبود جنی باعث میشد که همه حس شادی که داشتن پوچ بشه
همشون از نبود جنی ناراحت و شکسته شده بودن ولی بیشتر از همه تهیونگ!
اون از همه بیشتر داشت عذاب میکشید و دقیقا مثل قبل سرد و بیروح شده بود
از ماشین پیاده شدن و به سمت بیمارستان قدم برداشتن
وارد بخش ای سی یو شد
و با دیدن تهیونگ که مثل همیشه جلوی در اتاق نشسته بود هوفی کشید
٫٫اه تو که باز اینجایی
تک نگاهی به جونگکوک انداخت و باز نگاهشو به زمین داد
_امروز علایم حیاتی نداشت؟
سرشو به نشونه منفی تکون داد و هوفی کشید
٫٫برات نهار خریدیم
بدون نگاه کردن بهشون سری تکون داد
_یا تهیونگا شیش ماهه تو فقط اینجا میشینی و هیچ کاری نمیکنی حتی پرسنلای بیمارستان بهت عادت کردن در تعجبم که چرا بیرونت نمیکنن ...یکم به خودت استراحت بده
تک نگاهی به لیسا انداخت و پوزخند خشکی زد
شیشه خون کوچیکی از کاپشنش بیرون کشید و به سمت تهیونگ گرفت
٫٫اینو بگیر لازمت میشه
شیشه ر و گرفت زیر لب ممنونی گفت

𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍Where stories live. Discover now