part 23

275 29 32
                                    

Red Unicorn

همونطور که به صندلی بسته شده بود در حال تقلا کردن بود 
/هوییی عوضیا منو باز کنیدددد
جنی به جیسو که با همون چشمایه سفید در حال تقلا کردن بود نزدیک شد 
+تو که میتونی به راحتی از بدنش خارج بشی چرا نمیری هااا
/چون میخوام یه بار برایه همیشه کارتو تموم کنم 
+حح مسخرس چرا دست از سر جیسو برنمیداری؟؟ 
پوزخندی زد
/اگه میخواید دست از سر دوستتون بردارم باید خودتونو تقدیم من کنید 
+خفه شو بابا اه انگار هرچقدم باهات حرف بزنیم اخرشم زر خودتو میزنی
بی توجه به فشاییی که نامجون بهش میداد به سمت در رفت 
تهیونگ سوالی به جنی خیره شد 
«کجا؟؟
+میخوام ببینم لیسا کجاست 
لورن که رو صندلی نشسته بود سرشو بین دستاش گرفته بود با صدایه خسته ای لب زد
÷فعلا نرو بهتره تنها نباشی
+ولی اگه لیسا...
با گیج رفتن سرش حرفشو ادامه نداد 
دستشو رو دیوار کناریش تکیه ذاد
جلو چشماش سیاهی میرفت و  حس میکردکه روهوا معلقه 
بدون اینکه خودش بفهمه رو زمین افتاد و سیاهی مطلق!!

جایه تعجبی نداشت که باز تو قصر خودشو پیدا کنه 
نگاهشو اطراف چرخوند
با دیدن مادرش که کلافه تو قصر راه میرفت لبخندی زد و بهش نزدیک شد 
مرد قدبلندی که لباسایه نظامی قرمز رنگی پوشیده بود و معلوم بود که سربازه وارد سالن شد 
تعظیمی کرد و لب زد 
''مستر جانی گفت برید پیششون لطفا همراه من بیاید 
با استرس سری تکون داد و دنبال سرباز راه افتاد
به حیاط پشتی قصر رسیدن 
درو باز کرد 
و با دیدن اون لشکر ادمایی که جلو پایه جانی زانو زده بودن استرس تموم وجودشو گرفت 
با عجله به سمت جانی که با پوزخند ب اون ادما خیره بود نزدیک شد 
¶معلوم هست داری چیکار میکنی؟؟ این ادما چرا اینجان؟!!!!
با همون پوزخند روشو به سمت خواهرش چرخوند
Πاوه بلخره اومدی

¶گفتم این ادما اینجا چیکار میکنن داری چه غلطی میکنی هااا!!
به صندلی چوبی کناریش اشاره کرد 
Πبشین 
کلافه پوفی کشید و همونطور که برادرش گفت رو صندلی نشست 
دستشو رو صندلی کشید و اروم حرکت کرد و رو شونه خواهرش گذاشتش
Πبه این ادمایه بیگناه خوب نگاه کن ... میبینی چقدر بدبختن! اونا همیشه به عنوان یه برده پیش ما چهار قلمرو زندگی میکردن! ولی...گناهه اونا دقیقا اینه که هیچ نیرویی ندارن دقیقا مثله منه گذشته...
دور صندلی چرخی زد 
Πتو... میدونی که دیون کیه...بیا یه معامله بکنیم
¶من نمیدون...
Πهی لازم نیست دروغ بگی من یه خون اشامم و خودتم خوب میدوتی که بویه دروغو از دورم که باشه میتونیم حس کنیم 
روشو به سمت جانی چرخوند
¶جانی تو خودت نیستی.. تو خیلی عوض شدی..درواقع عوضی شده به خودت بیا احمق 
چونه جسی رو بین دستاش گرفت و فشرد و غرید 
Πلازم نیست بهم بگی من کیم!!!

سرشو چرخوند و چونه اشرو از بین دستایه قدرتمند جانی خارج کرد 
Πخب معامله مون...بیین از همین الانشم بویه خونشون داره دیوونم میکنه! و من لحظه شماری میکنم که خونه تک تکشونو بخورم هوممم چه طعمی دارن...ولی تو اگه بهم بگی دیون کیه من همه شونو ازاد میکنم..و خب مطمعنن تو نمیخوای این همه ادم به خاطر حماقت تو بمیرن درست نمیگم!؟
با ترس به جانی خیره شد 
¶جان معلوم هست داری چی میگی؟؟؟؟ چت شده تو جانی تو..تو که انقدر تشنه قدرت نبودی!!!
پوزخند عصبی ای زد 
Πتو کوری...تو نمیدیدی که چقدر تشنه قدرتم نمیدیدی که چقدر به خاطر اینکه جانشین شدی عصبی شدم من. همیشه تشنه قدرت بودم هستم و حتی اگه همه دنیا رو بهم بدن بازم تشنه قدرت میمونم 
با چشمایه اشکی سری تکون داد 
¶جان...
Πزود باش تصمیمتو بگیر اگه نمیخوای بگو که من حسابی تشنه مه 
نگاهشو به ادمایی که با اشک بهشون خیره شده بودن داد
چطور میتونست دوستشو لو بده 
و چطور میتونست تحمل کنه که این همه ادم بیگناه سر هیچ بمیرن!
جانی که دید جسی حرفی نمیزنه شونه ای بالا انداخت و به سمت مرد پیری که زانو زده بود رفت 
Πبای بای

𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍Where stories live. Discover now