15

314 44 11
                                    

Red Unicorn

Blackpink_bts_@

با صدایه لیسا اروم چشماش رو باز کرد
_پاشو الان سرویسا حرکت میکنن جا میمونیما
نیم خیز شد و نگاهی به ساعت انداخت
با یاداوری دیشب گونه هاش رنگ گرفتن و به جایه خالی تهیونگ خیره شد. حس ترس و خجالت...ترکیب عجیبی بود
پوفی کشید و از جا بلند شد و بعد از شستن دست و صورتش نیم تنه صورتی رنگش رو همراه با شلواره مشکیش پوشید
کوله پشتیه مشکیش رو که از دیشب اماده کرده بود رو برداشت و همراه با لیسا از اتاق خارج شدن

سوار اتوبوس شدن و تنها جایه خالی که صندلیه اخر اتوبوس بود نشستن
دقیقا کنار جین و جونگکوک
_فک نکنم چهارتامون اونجا جا بشیم
به صندلیه جلوییه جیمین و تهیونگ که یه صندلی با ردیف اخری فاصله داشت اشاره کرد
+تو با رز اونجا بشینید
باشه ای گفت و همراه با رزی رو دو صندلی خالی نشستن
جیسو رو صندلی کناری پنجره و کنار جین جا گرفت و جنی هم بین جین و جونگکوک نشست. جیسو نگاهشو به کتابی که تو دستایه جین بود داد /عام این چه کتابیه
نگاهشو به جیسو داد
×کور
/یاا کور خودتی
×هی نه نه اسمه کتابو میگم
/عاو اها کور چه اسمه جالبی
×اوهوم خیلی تعریفشو شنیدم میخوام بخونمش
/درباره چیه
×ویروسی که تویه شهر پخش میشه و همه رو کور می کنه
/اوه چه جالب
×میخوای باهم بخونیمش؟
جیسو با هجیجان سری تکون داد
/اره اره.
صحفه اوله کتابو باز کرد وهمراه با جیسو مشغول خوندن شدن
اتوبوس تقریبا پانزده دقیقه بود که راه افتاده یود
٫٫نونا
جنی روشو به سمت جانگکوک چرخوند
+بله
٫٫میشه یه کاری برام انجام بدی؟
+هوم چه کاری
نفسه عمیقی کشید و به لیسایی که دو صندلی جلوتر نشسته بود اشاره کرد
٫٫میشه...عام میشه لیسا رو راضی کنی ..من واقعا دوستش دارم نونا ... هرچند به جیسو میگم به حرفم گوش نمیده و فکر میکنه اینم مثله بقیه دخترا بازی میدم ولی باور کن اینطوری نیست!
+هوم پس واقعا دوستش داری..خب میدونی جونگکوکا من نمیتونم مجبورش کنم که باهات قرار بزاره یا دوستت داشته باشه ولی..ولی میتونم کمکت کنم تا عاشقت بشه
٫٫واقعا!!؟یعنی کمکم میکنی؟
با لبخند سری تکون داد
+البته
٫٫میخوای چیکار کنی یعنی چه جوری عاشقش کنیم
+اول باید یکم فکر کنم
٫٫اوکی نونا فایتینگ
لبخندی زد
چشماش رو بست و سرشو به صندلی تکیه داد
حدود یک ساعتی بود که داشتن حرکت میکردن و همین خسته کننده بود
با صدایه بهم کوبیدن دستی چشماش رو باز کرد خانوم گیل اول اتوبوس ایستاد
•خب بچه‌ها اول باید یه چندتا قانون بهتون بگم اول اینکه بدون اجازه ما هیچ جا خارج از هتل نمیرید دوم اینکه ساعت خواب حتما باید تو اتاقتون باشد سوم اینکه از ساعت ۴ تا ۸ رو برای بیرون رفتن در نظر گرفیتیم یعنی تو این ساعت هر جا که دوست داشته باشید میتونید برید البته با اجازه از ما و اگه بعد از ساعت ۸ هتل نباشید براتون تنبیه در نظر میگیریم و اینکه از اونجایی که تعدادتون زیاده قراره اتاقاتون چهار نفری در نظر بگیریم و اتاق کسی قرار نیست عوض بشه ...
با توقف اتوبوس حرفشو خورد و روشو به سمت راننده چرخوند
روبه راننده پرسید
•چیشده
'فک کنم پنچر شد
•اوفف زود برو عوضش کن
راننده چشمی گفت و از اتوبوس خارج شد
در اتوبوس باز شد و همه نگاها به سمت در رفت چند دقیقه‌ای گذشت که جیغ یکی از دانش اموزا تموم اتوبوس گرفت
|این...این یه ماره...یه مامباعه
همه با تعجب به کف زمین خیره شدن که مامبایه بزرگی داشت روش میخزید و همه شروع کردن به جیغ کشیدن. ولی یه چیزی جنی به سمت اون مامبا میکشوند ''بیا .. بیا اینجا'' با تعجب به مامبا خیره بود
یعنی اون داشت صدایه یه مارو میشنید؟!!
از رو صندلی بلند شد و به سمت مار حرکت کرد جلوش زانو زد
همه با تعجب به جنی خیره شدن تهیونگ با صدایه ارومی لب زد
«دیوونه شدی پاشو!
ولی اون نمیتونست صدایی بشنوه و تنها صدایی که میشنید صدایه عجیب مار بود
مامبا رو دستش خزید
''جنی...داری ریسک بزرگی انجام میدی!همه درخطرن باید خوب ازشون مراقبت کنی .فقط مواظب باش و گوله هیچ کسی رو نخور ازشون محافظت کن نزار افراد تکشاخ به شما مسلط بشن قبل از اینکه اون بیدار بشه کتابو پیدا کن و این جمله رو خوب به خاطر بسپر
آتش که همه جا را در بر میگیرد بیگانه ای در جنگل راه پیدا میکند
خفته ای که در خواب انتقام منتظر است
و جادویی به قدرتمندی نیرویه ماه که یک جهان را نبود میکند !
منو به عنوان یه هشدار به خاطر بسپار و خوب به حرفایه من فکر کن''
مامبا از رو دستش خزید و راهشو به بیرون کشید همه دانش اموزا تو سوکت شوکه به جنی و مامبا که از اتوبوس بیرون رفت نگاه میکردن
لیسا زود به سمت جنی اومد
_هی حالت خوبه نیشت زد؟ چه اتفاقی افتاد؟
جنی از شدت شوک همونجا بی حرکت به زمین خیره بودو فقط پلک میزد
ارنج جنی رو گرفت و رو صندلی نشوند
جوزف نگاهشو به گیل داد و اروم لب زد
~به نظرت خودشه؟
•اره باید خودش باشه عجیبه چرا باید یه دانش اموز سال اولی رو انتخاب کرده باشه
~یه جایه قضیه داره میلنگه اون مامبا... خدایه من
•به وقتش خیلی چیزارو باید از این دختره کیم جنی بپرسیم
بلخره به هتل رسیدن همه دانش آموزا از اتوبوس پیاده شدن و تو این بین فقط جنی بود که بی حرکت فقط و فقط به کف اتوبوس خیره بود
حرفایی که شنیده بود بدجور ذهنشو درگیر کرده بو د
:جنی جنیا بیا بریم بیرون
لیسا رو به رزی گفت
_تو با جیسو برید بیرون من جنیو میارم
رزی باشه ای گفت و همراه با جیسو از اتبوس پیاده شدن
لیسا دستشو رو شونه جنی گذاشت و تکون محکمی داد
+ها
_پاشو همه دارن میرن پایین
باشه ارومی گفت و از رو صندلی بلند شد و همراه لیسا از اتوبوس پیاده شدن
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن کافه‌ای که کنار هتل بود لبخندی زد و دسته جنی رو گرفت و به سمت کافه کشید
وارد کافه شدن و جنی رو صندلی نشوند و خودش روبه‌رویه جنی نشست
+چرا اومدیم اینجا
_یه چیزی بخور حالت خوب شه من برم سفارش بدم همینجا بمون
باشه ای گفت و لیسا از جا بلند شد و بعد از سفارش دادن دوتا هات نوتلا سرجاش نشست
_چرا یه هو اینجوری شدی اون مار چی بود؟
+من ..من حس میکنم دیوونه شدم!
سرشو رو میز گذاشت و اهی کشید
_قبلنم بودی. ولی خب چرا همچین حسی داری؟
+اخه خدایی کی تا حالا حرفایه یه مارو شنیده!!
_چی؟؟!
+اون مار. یه حرفایی زد که درکش برام سخته
لیسا شوکه لب زد
_چی..چی گفت
+اه..وایسا چی گفت...اها آتش که همه جا را در بر میگیرد بیگانه ای در جنگل راه پیدا میکند
خفته ای که در خواب انتقام منتظر است
و جادویی به قدرتمندی نیرویه ماه که یک جهان را نبود میکند! اون گفت که باید از مدرسه و شماها محافظت کنم و کتابو پیدا کنم
_خدایه من جنی من کم کم دارم شک میکنم که تو یه ادم عادی باشی
+چرا
_کلا عجیب شدی نمیدونم اینکه ناخداگاه به سمت جنگل کشیده میشی یا با یه مار حرف میزنی یا اینکه یه هو دری که قفله رو باز میکنی این یکم زیادی عجیب نیست؟
+نمیدونم واقعا دارم گیج میشم
_پاشو بریم فک کنم تاحالا اتاقارم تقسیم کردن پاشو
بلند شدن و بعداز حساب کردن دوتا هات نوتلا از کافه بیرون زدن و با عجله به سمت هتل حرکت کردن

•شما کجا بودید
_ببخشید جنی یکم حالش بد بود رفتیم یه چیزی خوردیم تا حالش جا بیاد
•اوفف باشه همه اتاقا پر شدن فقط یه اتاق داریم که دوتا پسر اونجان شما که مشکلی ندارید با پسرا تو یه اتاق باشید؟
_عام..
جوزف بی توجه به جنی و لیسا حرکت کرد و گفت
•ازاونجایی که کسی حاضر نیست اتاقشو عوض کنه اگه مشکلم داشته باشید فایده ای نداره اتاق ۱۴۵ اینم کلیدش
کلیدو رو دست لیسا گذاشت و از کنارشون رد شد
دره اتاقو باز کردن و وارد شدن
«هییی
روشو برگردوند و با تهیونگ و جونگکوک که با تعجب نگاهشون میکردن مواجه شدن
_اه خدایه من باورم نمیشه که انقدر بدشانسیم
کوک با صورتی توهم لب زد
٫٫شماها چرا اینجایید؟
+اومدیم اتاقمون خب
«اتاقتون!؟
+باید بگم که کور خوندید که دونفری راحت اینجا لم .بدید
٫٫یاا
لیسا به سمت جونگکوک رفت
_پاشو اینجا دیگه تخته منو جنیه
٫٫ما اول اومدیم شما باید رو زمین بخوابید
_بکپ بینم
جونگکوک رو زمین هل داد و خودشو رو تخت پرت کرد و همین باعث شد صدای اعتراض کوک بلند شه
٫٫یا
+بهتره شما دوتا رویه تخت بخوابید ماهم رویه تخت

.

.

.

با صدایه تق تقی که شنید از جا بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت
=یا جیکین چرا نخوابیدی؟چیزی لازم داری اینجا؟
جوابی نشنید
نگاهشو به اونطرف تخت داد و با دیدن جیمین که خوابه از شدت تعجب دهنش باز موند
با ترس سرشو چرخوند ولی کسی اونجا نبود
اب دهنش رو قورت داد و پتو رو روسرش کشید و سعی کرد بخوابه. ...




𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍Where stories live. Discover now