27

229 37 27
                                    

خسته رو زمین نشست و نگاهشو اطرافش چرخوند 
+یا تهیونگا بسه ساعت دو شبه! بیا بخوابیم فردا راهمون ادامه بدیم 
«وسط جنگل خوابیدن خطرناک نیست 
+نه من محافظ میکشم دورمون نگران نباش
«هوف باشه 
کنار جنی به تنه بزرگ درخت تکیه داد 
نگاهش به نیم رخ جنی داد و لبخند محوی زد 
جنی همونطور که سعی در درست کردن جاش داشت لباشو اویزون مرد و غرید
+هوف اینجا چقدر سفته من چجوری بخوابم؟
«بیا اینجا
به پاهاش اشاره کرد 
با بهت به تهیونگی که با بیخیالی اینو گفته بود خیره شد 
+یا یا یااا پسره‌ی چیز...
«یا خب ما چندبار تو بغل هم خوابیدیم 
نگاهش از تهیونگ گرفت و به زمین خیره شد 
مطمعن بود نمیتونه اونجوری بخوابه پس به ناچار خودشو رو پایه تهیونگ کشید و روش نشست و پوزخند تهیونگ از دیدش دور نموند
از پشت به شکم تخت تهیونگ تکیه داد و سرشو رو شونه هاش گذاشت 
چند دقیقه گذشت که صدای بم تهیونگ زیر گوشش به خودش لرزوندش 
«چرا با هر حرکتت قلبمو به بازی میگیری قلب من اسباب بازی نیستا !
خنده ای کوتاهی کرد سرشو به سمت تهیونگ چرخوند 
صورتشون فقط چند سانت باهم فاصله داشت و نفسای گرمشون به راحتی بهم میخورد 
تهیونگ با چشماش تموم اجازه صورت جنی زیر نظر گذروند و چشماش رو لبای پفکی و هوس انگیزش قفل شد 
«ترکم نکن...هیچ وقت ترکم نکن...
اروم لباشو رو لبای جنی گذاشت و بوسه ارومی رو شروع کرد 
با ولع به دوتا تیکه گوشت که بین لباش بود مک میزد و هر لحظه حریص تر میشد 
با صدا از لباش جدا شد 
با باز کردن چشماش با دو جفت تیله قرمز که تو تاریکی میدرخشید مواجه شد 
+تهیونگ...!
«حالم خوب نیست جنی!
تهیونگ اهی کشید سرشو به تنه‌ی درخت پشت سرش تکیه داد
جنی با عجله کیفشو که رو زمین بود برداشت و از بین چندتا بطری هایی که با خون پر شده بودن یکیشونو برداشت به سمت تهیونگ گرفت 
تهیونگ با دیدن خون تو بطری زبونشو رو لبش کشید و نگاهش بین لبای پفکی جنی و بطری رد بدل شد 
اروم در بطری باز کرد کمی از خون نوشید 
بطری از لباش فاصله داد و به لبای جنی نزدیک کرد 
با تعجب و گیج به کار تهیونگ خیره بود و منتظر بود تا ببینه چیکار میکنه
اروم بطری رو رو لبای جنی خم کرد و باعث شد چند قطره از خون رو لبای جنی بچکه و راهشون تا گردنش ادامه بده 
زیر نور ماه اون گردن بلوری همراه با قطره های خون میتونست زیباترین منظره برای تهیونگ باشه 
بطری رو بیشتر خم کرد باعث شد خون بیشتری رو لب و گردن جنی بریزه 
سرشو نزدیک جنی برد و طوری که با هر بار تکون دادن لباش لبای جنی بین لباش گیر کنه لب زد 
«انقدر خواستنی که نمیتونم جلوی خودمو بگیرم...فقط همراهی کن!
محکم لباشو رو لبای جنی کوبید و شروع کرد به مکیدن لباش 
طعم خون همراه با اون لبای شیرین... حس وصف نشدنی ای براش داشت 
دستاشو رو کمر جنی گذاشت و بیشتر اون‌ به خودش فشرد 
بعد از اینکه مطمعن شد تموم خون رو لباش پاک کرد از لباش دل کند و به سمت گردنش متمایز شد 
اروم و با حوصله رد خونای که رو گردنش به جا مونده بود رو میمکید و روشون بوسه میزد 
کم کم به ترقوه های برجسته‌ش رسید 
بطری برداشت رو ترقوه اش خمش کرد و کمی از خون روش ریخت 
باز شروع کرد به مکیدن و بوسیدن 
انقدر ادامه داد که هیچ رد خونی رو گردن و لبای جنی پیدا نبود 
با چشمای خمارش سرشو بالا اورد و با جنی ای که با گونه های سرخش بهش خیره شده بود نگاه کرد و لبخند کوچیکی به صورت کیوتش زد 
سرشو به گوشش نزدیک کرد و روی لاله گوشش رو بوسید و لب زد 
«عاشقتم...با تموم وجودم عاشقتم...قول بده که هیچ وقت ترکم نمیکنی...
کمی سرشو فاصله داد و به صورت تهیونگ خیره شد 
دستشو رو گونه های استخونیش کشید و با لبخند لب زد 
+قول میدم هیچ وقت ترکت نکنم 
با حرف جنی لبای تهیونگ کش اومد ، دست جنی که رو گونه اش بود رو گرفت و بوسه ای روش زد 
اروم سرشو رو سینه ته گذاشت و چشماشو بست و با تمام وجود عطرش استشمام کرد 
+دوست دارم 
لبخند تهیونگ عمیقتر شد و بوسه نرمی رو موهای حنی کاشت و دستشو دور کمرش حلقه کرد 

«منم.منم دوست دارم...بخواب گربه کوچولو فردا قراره کلی راه بریم 

.

‌.

.

.

.

.

کوله پشتی شو رو شونه اش تنظیم کرد و نگاهی به رزی که در حال جمع کردن لباساش تو کوله اش بود انداخت
با قدمای اروم بهش نزدیک شد و روبه روش ایستاد 
بی توجه به جیمین به جمع کردن وسایلش ادامه داد 
^رزی
جوابی نداد 
^رز لطفا...تو چند روزه اصلا بهم نگاه هم نمیکنی...
•چه انتظاری از من داری پاک جیمین...فهمیدن اینکه تموم مدت بازیم میدادی چیز عادیه یا چی؟؟
^من که بهت توضیح دا...
•نه جیمین نه این چیزی نیست که به راحتی ازش بگذرم من به تو اعتماد داشتم...
^من اشتباه کردم و میدونم...ولی...ولی من دوست دارم عاشقت شدم...نمیدونم باید چطور بهت ثابت کنم..
.زیب کیفشو بست و از کنار جیمین رد شد 
•بچه ها منتظرن
بعد از اتمام جملش در اتاق باز کرد و خارج شد 
کلافه هوفی کشید و به دنبال رزی از اتاق خارج شد 

.

.

.

حدود دو ساعتی بود که بی هیچ استراحتی قدم میزدن 
از وقتی راه افتاده بودن بیشتر از بیست بار به جنی و تهیونگ زنگ زده بودن ولی هیچ کدومشون جواب نمیدادن و این بیشتر نگرانشون میکرد 
روشو چرخوند و به جین که بی سر و صداتر از هر موقعی بود خیره شد 
رزی و لیسا باهم در حال صحبت کردن بودن و اون طرفم جیمین و جونگکوک درحال گرفتن شماره تهیونگ و جنی بودن 
کمی به جین نزدیک شد و سرفه تصنعی کرد که توجه جین به خودش جلب کنه ولی انگار فایده ای نداشت و جین همونطور به راهش دامه میداد 
/کیم سوک جین
بلخره نگاهشو از زمین گرفت و سوالی به جیسو خیره شد
/چیزی شده؟ ناراخت به نظر میرسی؟
زبونشو تر کرد و دهن باز کرد تا چیزی بگه که پشیمون شد و با صدای ارومی لب زد 
=چیز مهمی نیست 
/حتما هست که تورو ناراحت کرده هوم؟
دوباره نگاهشو به جیسویی که با لبخند مهربونش منتظر جوابش بود داد 
خیلی وقت بود که صورت فرشته اشو با لبخندی که زیبایش صدبرابر میکرد ندیده بود 
=جیسو...تو...اه چطور بگم ...
/راحت باش 
اب دهنشو صدادار قورت داد و سرشو پایین انداخت 
=اون روز تو راهرو...وقتی اون حرفو زدم....
با فرود اومدن چیز نرمی رو گونه هاش با تعجب روشو به سمت جیسو چرخوند 
/من معذرت میخوام نباید انقدر باهات بدرفتاری میکردم میدونی از دست دادن جونگکوک منو دیوونه کرده بود ولی الان که پیشمه حالم بهتر شده و بازم میگم که معذرت میخوام 
ازحرکت ایستاد ناباورانه خندید
=این یعنی...یعنی
جیسو با خجالت سرشو پایین انداخت
/اره
جین با شنیدن این حرف بدون اتلاف وقت محکم جیسو رو تو بغلش کشید...

.

.

.

با ترس به قلعه روبه روشه خیره شد و دست تهیونگ بیشتر تو دستش فشرد 
«نگران نباش ... ما میتونیم جنی 
اب دهنشو قورت داد سری تکون داد
+قبل وارد شدن به قلعه یه بار دیگه تکرا میکنم...دزدکی وارد قلعه میشیم کتاب تو قلعس و پیداش میکنیم نیروی اون کتاب زیاد پس باید از پیوندمون استفاده کنیم و کتاب نابود میکنیم بعد از اون هاسا تا حد مرگ ضعیف میشه و تمام...
«حله بزن بریم 

میشه ووت و کامنت بزارید⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩
حتی اگه فیکو خونده باشید لطفااا

𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍Where stories live. Discover now