part 9

393 54 18
                                    

Red Unicorn





_الو الووو جنییی
با عصبانیت گوشی رو قطع کرد
/چیشده؟!!!
_دختریه کله پوک تو جنگل گم شده!!
تهیونگ با این حرفه لیسا به شدت از جاش بلند شد
«تو جنگل گم شده؟!!ببینم دوستت که احیانا شلمغزی چیزی نیست ؟
:قبلا توش شک داشتم ولی الان مطمعن شدم که احمقی پیش نیست
با عصبانیت کتش رو از رو پشتی نیمکت برداشت و بدون توجه به بقیه از کافه تریا بیرون زد
تنها چیزی که الان براش مهم بود جنی بود
نباید بزاره جنی اسیب ببینه
٫٫هییی هیونگ کجا میری
بی توجه به جانگکوک به راهش ادامه داد
به در میله ای رسید
در باز بود و بدون هیچ درنگی از در گذشت
و بقیه که با تعجب بهش نگاه میکردند
رزی با بهت رو به بقیه پرسید
:اون..اون الان رفت جنگل؟!
جیمین سری به نشونه تاسف تکون داد و لب زد
°تا حالا فکر میکردم که فقط دوست شماها دیوونه اس ولی الان که میبینم دوسته خودم خل تره
لیسا به سمت در میله ای رفت و با صدایه جانگکوک متوقف شد
٫٫یااا تو دیگه داری کجا میری
بدون اینکه روشو بچرخونه گفت
_میرم دنبال دوستم
کوک به سمت لیسا رفت و ارنجش رو تو مشتاش گرفت
٫٫عمرا اگه بزارم بری اونجا
جین از اون طرف گفت
=اونجا برای تهیونگم خطرناکه
جین گفت و خواست بره داخل جنگل که باز کوک مانع شد
٫٫بهتره اینجا منتظر بمونیم تهیونگ کارشو خوب بلده اگه برنگشتن باید به خانوم گیل بگیم
همه با نگرانی رو نیمکت کنار در نشستن و منتظر برگشتن اون دوتا موندن





با صدایه بلندی اسمه جنی رو داد زد
و تنها صدایی که شنید اکوی صدای خودش بود
همه جارو به خوبی نگاه میکرد تا راهشو گم نکنه
اون جنگل ترسناک بود ولی تهیونگ تنها چیزی که میخواست این بود که جنی رو نجات بده نمیدوست چش شده اون تا الان حتی ذره‌ای جون بقیه براش مهم نبود ولی داشت به خاطر یه دختر شلمغز خودشو تو خطر مینداخت! این یه جورایی براش عجیب بود
هوا به تاریکی میزد و جنگل رو ترسناکتر کرده بود
صدای جیغی به گوشش رسید که از جا پرید با عجله به سمته صدا دوید
با دیدن جسم بیجون جنی که رو زمین افتاده بود و بدنش پر از خون بود خشکش زد
به سمتش دوید و جلوش زانو زد نگاهی به صورت زخمیش انداخت
«جنی ...جنی چه بلایی سرت اومده
جنی با چشمایی نیمه باز به تهیونگ نگاهی انداخت و
دستشو رو زخم شکم جنی کشید که هیسی از درد کشید
استین لباسش رو گرفت و پاره اش کرد
سعی کرد کمی از خون رو زخم رو پاک کنه
پارچه رو زخم بست و یکی از دستاشو زیر پاش و اونیکی دور شونه هاش حلقه کرد
از جا بلند شد و جنی رو تو بغل خودش فشرد
با صدایه جیغی که شنید از پرید و جنی رو محکم تر بغل کرد
صداهایه عجیبی میشنید و همین باعث میشد که جنی رو بیشتر و بیشتر به خودش فشار بده
شروع کرد به دویدن و زود زود به جنی بیجون تو بغلش نگاه میکرد
با دیدن سیاهی که جلوشون بود سرجاش ایستاد و با تعجب به موجود عجیبی که جلو روشون بود خیره شد
جنی با همون چشایه نیمه بازش نگاهشو به جایی که تهیونگ نگاه میکرد داد
موجود سیاهی که پاها و دستایه بلند داشت و میشه گفت اصلا صورتی نداشت
با دیدن اون موجود عجیب غریب اونم به شدت ترسید ولی نتونست ری اکشنی از خودش نشون بده
تو یه لحظه چیزی به ذهنش رسید
بی اختیار زیر لب زمزمه کرد

𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍Where stories live. Discover now