لباس مشکی رنگش رو که از تا بالایه زانوش میرسید و با سنگ هایه براقی تزئین شده بود رو به تن کرد
دستی رو موهایه لختش کشید و مرتبشون کرد
عطر همیشگیش روکه زنعمویه عریزیش براش خرید بود رو زد و رژ لب قرمزش رو پررنگ تر کرد
روشو چرخوند و با لیسا که اماده پشت سرش ایستاده بود مواجه شد
اون لباس نقره ای و موهایی که بالایه سرش بسته بود بیش از حد زیباش کرده بود
+اومو چه خشگل شدی
_ممنون توهم خیلی خشگل شدی
لبخندی زد
در اتاق رو باز کرد و با جیسو و رزی که میخواستن در بزنن مواجه شدن
:بریم
_بزن بریموارد سالن جشن شدن. افراد زیادی در جشن حضور داشتن
/فکر کنم ترم بالایی هاهم اینجا باشن
:اره
از کنار جمعیت رد شدن تا جایی برای نشستن پیدا کنن
+عه جایی نیست که همه جا پره
٫٫هی نونا
با صدای جونگکوک چرخیدن
٫٫اینجا جا هست پنج تا صندلی خالی بیاید اینجا بشینید
سری تکون داد و با دخترا به سمت میز بزرگی که پسرا اونجا نشسته بودن رفتن
جنی کنار رزی و جیسو جا گرفت و دقیقا روبه رویه همون پسره که اسمش رو هی یادش میرفت بود
به دانش اموزایی که در حال رقصیدن بودن خیره شد
دیگه کم کم داشت حوصلش سر میرفت و فضایه اونجا براش خفه بود از جاش بلند شد
+من میرم یه هوایی بخورم دارم خفه میشم
:باشه ... میخوای منم بیام؟
+نه ممنون
از بین جمعیت رد شد و بلخره به در خروجی ساختمون رسید
وارد حیاط شد
شاید فضاش کمی ترسناک یود ولی از اون جمعیت خیلی بهتر بود
رویه صندلی نزدیک درختی نشست و نگاهشو تو حیاط چرخوند
با شنیدن صدای زنگ تلفنش، از کیفش بیرون کشید
با دیدن اسم ٫٫جیهیو٫٫لبحندی زد
ایکون سبز رنگ رو کشید و گوشی رو رو گوشش گذاشت
+سلام اونیییی دلم برات تنگ شده
صدای ناراضی و کیوت جیهیو که درحال اعتراض بود رو از پشت گوشی شنید و خنده ای کرد
'جنی بیشعور میدونی از دوریت دارم دق میکنم
+منم اونی، منم
'اونجا همه چی ردیفه کسی که اذیتت نمیکنه؟
+نه همه چی خوبه هیچ مشکلی ندارم
'دوستای جدید پیدا کردی؟
+اره سه نفر
'اوهووو حالا خوبه فقط پنج روزه که اونجایی سه تا دوست پیدا کردی افرین
+ما اینیم دیگه
خندید و ادامه داد
'عمو بهت زنگ نزده
جنی با یاد اوری پدرش لبخند رو لبش ماسید لباشو رو هم فشرد و با صدایه ارومی گفت
+نه،اصلا مگه براش مهمه؟
'معلومه که مهمه اون تو رو فرستاد اون مدرسه چون خوشبختیت رو میخواد خودتم که میدونی هزینه اون مدرسه خیلی کم نیست ولی با این حال پدرت داره تمام تلاشش رو میکنه تا هزینه شو بده
+اون داره تمام تلاشش رو میکنه تا منو از خودش دور کنه!
'عاه بیخیال ... مامانم خیلی دلش برات تنگ شده الان نمیتونه باهات صحبت کنه میگه بعدا خودش باهات تماس میگره
+ باشه مشکلی نیست
'اگه کاری نداری من برم
+نه اونی ممنون خداحفظ
'فعلااا
گوشی رو قطع کرد و دوباره تو کیفش گذاشت
سرشو بالا گرفت و به روبه رو خیره شد
نگاهش رو دختری که طرف دیگهی حیاط بهش زل زده بود، خیره شد
دختر موهایی سیاه و بلندی داشت که نصفش رو صورتش ریخته بود
پیراهن بزرگ مشکی رنگ و شلوارک مشکی رنگی پوشیده بود
جنی از رو صندلی بلند شد
و چند قدم به دختر نزدیک شد
دختر روشو برگردوند و به جلو حرکت کرد
+هی کجا میری
بدون توجه به حرف جنی به راهش ادامه داد
جنی دنبالش راه افتاد دختر کم کم داشت به جنگل نزدیک میشد
+هیی نباید اونجا بری...
با صدای پشت سرش، روشو برگردوند و با جیسو مواجه شد
/تو پشت مدرسه چیکار میکنی دو ساعته دنبالت میگردم بیا بریم تو وقته شامه.
جنی روشو چرخوند و با جایه خالی دختر مواجه شد
+یه دختر اونجا بود
/دختر؟!...نمیدونم حتما اونم برای هوا خوری اومده
+ولی داشت میرفت جنگل ممنوعه
/کسی نمیتونه بره اونجا که اسکل
جیسو به سمت در میله ای حرکت کرد و دستشو رو دستگیره در گذاشت و فشارش داد
/ببین قفله اونا نمیزارن ما بریم اون دختر هم اگه میخواست نتونسته
+ولی...
/بیخیال جنی. بیا بریم
بار دیگه روشو برگردوند و نگاهی به جایه خالی دختر انداخت شونه ای بالا انداخت و به همراه جیسو وارد سالن شدن
سرجای قبلیشون نشستن و باز جنی نگاه سرد تهیونگ رو رو خودش حس کرد
سرشو چرخوند و نگاهی به تهیونگ انداخت و یکی از ابروهاشو به معنی (چیه چرا اینجوری نگاه میکنی) بالا انداخت
تهیونگ بی تفاوت سرشو چرخوند و نگاهش رو از جنی گرفت
ایشی زیر لب گفت و روشو به طرف جیسو برگردوند
+اون پسره دیونه اس یا خله؟!
/کدوم
+همون مو مشکیه تامیونگ بود چی بود
/تهیونگ
+حالا هرچی
/چرا مگه چشه
+یه جوری نگاه میکنه
/واقعا؟!! اومو حتما عاشق شده
+یا
/اخه میدونی... بعیده به دخترا نگاه کنه
جنی ابروشو بلا انداخت
+چرا
/از وقتی که شکست عشقی خورد دیگه مثل قبل نشد اون از اولم سرد بود ولی با شکستی که خورد بدتر شد راستش اون زندگی خوبی نداشت
جنی کمی خودشو به جیسو نزدیکتر کرد و کنجکاوانه به چشماش زل زد
+چطور مگه
/خب اون تو پرورشگاه بزرگ شده بود پروشگاهی که بدترین کارارو با بچه ها میکرد و از بیشترشون برایه کارهای شخصی خودشون استفاده میکردن ولی یه خانواده پیدا شد و تهیونگ رو به سرپرستی گرفت. تهیونگ به اونا خیلی وابسته شد ولی از اونجایی که پدرش یعنی ناپدریش پلیس بود دشمنایه زیادی داشتن وقتی که پانزده سالش بود از مدرسه برگشت ... میبینه که تموم خانوادهاش کشته شدن و مجبور خودش تنها تو اون خونه زندگی کرد
جنی دستشو جلوی دهنش گرفت و نگاهی به تهیونگ انداخت
+هیین چه بد
/بعدشم عاشق یه دختر شد اون دختر یه هرزهی به تمام معنا بود! فقط برایه تفریح با تهیونگ قرار میزاشت ولی وقتی یه پسر پولدار بهش پیشنهاد داد به سادگی تهیونگ رو زیر پا گذاشت و رفت
+چقدر سنگ دل بوده حالا چطور اومده این مدرسه اینجا هزینه اش کم نیست...
/پدر جیمین خیلی مایه داره و بعد از اون اتفاق اون خیلی به تهیونگ کمک کرد و هزینه مدرسه اونو پرداخت میکنه
دوباره نگاهشو به تهیونگ که بی حس به جمع زل زده بود داد
یه جورایی دلش به حالش میسوخت
اگه خودشم بود مطمعنا اینقدر سرد میشد
با قرار گرفتن دستی جلویه صورتش به خودش اومد
نگاهشو به صاحب دست داد
پسر قدبلند با موهایه قهوه ای و شلخته که با لبخند نگاهش میکرد
'افتخار میدید؟
از اونجایی که حوصلش به شدت سر رفته بود و نمیتونست درخواست همچین پسر جذابی رو قبول نکنه لبخندی زد و دستشو تو دست پسر قرار داد
کمر جنی رو گرفت و جنی دستش رو رو شونه هایه پهن پسر گذاشت
سرشو پایین برد و سعی کرد با حرکات پسر هماهنگ بشه
'تو خیلی خشگلی
+عاو ممنون
ده دقیقه ای بود که میرقصیدن
+ببخشید من پاهام درد گرفته
'عام مشکلی نیست
پسر دستشو از کمر جنی برداشت
جنی تعظیمی کرد و خواست بره که با صدایه پسر روشو به سمتش چرخوند
پسر دستشو به سمت جنی دراز کرد و گفت
'یادم رفت خودمو معرفی کنم من لورن هستم اهل ایتالیا
لبخندی زد و دستایه لورن رو گرفت
+جنی اهل کره جنوبی
'باید سال اولی باشی
+درسته
'منم سال دومیم تو هر درسی مشکل داشت من در خدمتم طبقه ششم اتاق۴۷۷ماله منه
+البته ممنون لورن
از کنارش رد شد و همونطور که درحال کلنجار رفتن با کفشش بود به چیزه سفتی برخورد کرد
سرشو بالا اورد و با همون پسر سرد و مغرور مواجه شد
تهیونگ برای اینکه جنی نیوفته محکم کمرش رو گرفت بود و به نوعی اگه کمرش رو نگرفته بود مطمعنن الان جنی پخش زمین میشد
برای یه لحظه محو چشای کشیده و گربه ای جنی شد
اون چشما ارامش خاصی رو بهش تزریق میکرد ...
با تکونی که جنی خورد به خودش اومد و صاف ایستاد و کمر جنی رو ول کرد
بدون حرف از کنارش رد شد و از مهمونی خارج شد
و جنی همونطور با بهت به تهیونگی که خیلی سرد از کنارش گذشت خیره موند
نگاهشو از در گرفت و به پاشنه کفشش که به طور کامل شکسته بود، داد
فشی زیر لب نثار تهیونگ کرد
متوجه وسیله مشکی رو کف زمین شد
برداشتش و متوجه شد که گوشیه
دکمه روشنش رو زد و با نمایان شدن عکس تهیونگ رو بک گراند فهمید که گوشی اونه
حتما وقتی که جنی رو میگرفت کتش کج شده و گوشی از جیبیش افتاده...
راهشو کج کرد تا گوشی رو بهش برگردونه ولی پشیمون شد
چرا باید گوشی رو بهش بده؟
اون که انقدر بی ادبانه و بی توجه به جنی ازش گذشت چرا باید جنی بهش لطف کنه؟
دوزخندی زد و گوشی رو تو دستش چرخوند
+دارم برات!
ESTÁS LEYENDO
𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍
Terror⌞𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍⌝ [اتمام یافته] گریمویزر! حتی اسمشم تنمو به لرزه در میاره... کی فکرشو میکرد که یه کتاب عیجب غریب بتونه تا این حد زندگیمو به گند بکشه و راز هایی برام روشن بشه که حتی روحمم ازش خبر نداشته! مدرسهی گاردین همه چیزش ترسناک بود ولی ر...