29

199 28 9
                                    

^اگه گیرمون بندازن دیگه هیچ راه برگشتی نداریم پس مواظب باش رز
سری تکون داد و اروم پشت سر جیمین قدم برمیداشت 
•اون در...یکم عجیبه بیا بریم تو 
به در بزرگی که ته راهرو قرار داشت اشاره کرد و با قدمای بلند خودشون به در رسوندن 
اروم لایه در فاصله دادن و نگاه سر سری به اتاق انداختن
با مطمعن شدن اینکه کسی اونجا نیست وارد اتاق شدن و در پشت سرشون قفل کردن 
^بیا اینجارم بگردیم...
•تو بقیه اتاقا ردی از کتاب نبود...اه من خسته شدم 
^بیخیال....
با دیدن کتابی که رو مبل قرار داشت با بهت نزدیکش شد 
^اینکه...اینجاس
با صدای جیمین روشو چرخوند 
کتاب دقیقا رو مبل بدون هیچ محافظ یا چیز دیگه قرار داشت 
دستاشو بلند کرد و کتاب از رو مبل برداشت 
•عجیبه چرا باید یه همچین جایی گذاشته باشتش اونم دقیقا تو معرض دید
^شاید اونقدرام که ما فکرشو میکنیم باهوش نیست!
•امکان نداره...نکنه یه تله اس؟
جینین نگاهی به اطراف انداخت
^فعلا بیا فقط بریم بقیه رو پیدا کنیم کتابم با خودت بیار 
سری تکون داد و بعد از قایم کردن کتاب زیر هودیِ گشادش دنبال جیمین از اتاق خارج شد 
با صدای اه و ناله ای که از یکی از اتاقا شنیده میشد از حرکت ایستادن و با تعجب بهم نگاه کردن
اروم به سمت اتاق قدم برداشتن 
سرشو از لایه در رد کرد و نگاهی به داخل اتاق انداخت ولی با دیدن لیسا جونگکوک جین و جیسویی که با تن خونی کف اتاق افتاده بودن به سمتشون دویدن 
تنها کسی که اون بین کمی هوشیار بود لیسا بود که هر از گاهی ناله ریزی از بین لباش خارج میشد 
با عجله جلوی لیسا زانو زد
•لیسایا صدای منو میشنوی؟؟ خوبی؟؟؟
سرفه ای کرد و نگاهشو به رزی داد 
•چه اتفاقی براتون افتاده هوممم؟؟؟
همونطور که سرفه میکرد با صدای ارومی لب زد 
_جنی و تهیونگ....اونا...اونارو پیدا کن...حال تهیونگ اصلا..خوب نیست...کلی شکنجه اش دادن....
سری تکون داد و سرپا ایستاد 
•جیمین زود باش باید جنی و تهیونگ پیدا کنیم 
^ولی...ولی اینا بی هوشن 
•حالشون خوبه به هوش میان بیااا

.

.

.

همونطور که اشک میریخت بی حال به میله های روبه روش مشت میزد 
+تهیونگگگ... لطفا ...چشماتو باز کن ته لطفااا
اروم هق هق میکرد و سرشو به میله ها تکیه داد و به سقف خیره شد 
با شنیدن صدای پا روشو چرخوند ولی با دیدن جیمین و رزی با عجله بلند شد و با بهت بهشون نگاه کرد 
•جنی
همین که میخواست به جنی نزدیک بشه چشمش به تهیونگ افتاد 
جیمین با دیدن تهیونگ که بیهوش و رنگ پریده با چوبی که تو قفسه سینش فرو رفته بود به عجله به سمتش دوید 
جنی که انگار انرژی گرفته بود لبخند محوی زد و با صدای لرزونش لب زد 
+جیمین تو باید اون چوب از سینش در بیاری....فقط ده دقیقه مونده...اگه تا ده دقیقه دیگه در نیاد ممکنه بمیره لطفا زود باشش
با تعجب به جنی خیره شد و نگاهشو به قفسه سینه تهیونگ داد 
^ولی..ولی ...اه باشه 
اروم دستای لرزونش به رو چوب گذاشت و تو یه حرکت چوب از قفسه سینه تهیونگ بیرون کشید و همزمان با اون سرفه های شدید تهیونگ شروع شد 
اونا دقیقا از نقطه ضعف تهیونگ استفاده کرده بودن! چوب!
تنها سلاحی بود که هیچ خون آشامی در برابرش نمیتونست کاری کنه 
رزی که انگار به خودش اومده باشه با عجله به جنی نزدیک شد 
کتاب از زیر هودیش بیرون کشید از بین میله هر رد کرد و به سمت جنی گرفت 
+تو..تو پیداش کردی؟؟؟
سری تکون داد
+ممنونننن...الان از اینجا برید هر لحظه ممکنه سر برسن 
سری تکون داد و با عجله از اونجا دور شدن 
کتاب مثل رزی زیر بولیز مشکی رنگش قایم کرد و رو زمین زانو زد و به تهیونگ که کم کم نفسش بر میگشت خیره شد 

𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍Where stories live. Discover now