Red Unicorn
Blackpink_bts_@•میخوام بچه ها رو به یه اردوگاهی چیزی ببرم
با تعجب روبه روی خانوم گیل ایستاد
~یعنی چی منظورت چیه گیل
هوفی کشید و فنجون قهوه اشو برداشت و کمی نوشید
•اوضاع مدرسه داره بدتر میشه نمیخوام اون اتفاق باز بیوفته اون موقع پدرم نتونست ازاینجا خوب مراقبت کنه و اونو به من سپرد و من الان وظیفه دارم که مواظب اینجا و بچهها باشم
~خودتم خوب میدوتی که اونا هرجا بریم دنبالمونن
•فقط بعضیاشون! تا بچه ها برمیگردن من چندتا جنگیر میارم
خانوم جوزف کلافه جواب داد
~به نظرت تاثیری داره؟ مگه اونا یکی دوتان؟!! اونا خیلی زیادن میفهمی گیل؟
•حالا شاید یکمم که شده تاثیر داشت هوم؟امتحان کردنش ضرری نداره
~نمیدونم هرجور خودت راحتی
جوزف گفت و از دفتر خارج شد
پوفه عصبی ای کشید و کمی رو صندلی جا به جا شد
.
.
.
سرشو رو میز گذاشت و چشماش رو بست
°هی
با بیحالی سرشو بالا اورد و با دیدن جیمین ابرویی بالا انداخت :هوم
°این سوالو میدونی؟
کتاب ریاضیشو روبه رویه رزی گذاشت و کنارش نشست
وقتش بود که یکم دله رزی رو ببره
:خنگ
°یا چیکار کنم وخبریاضیم خوب نیس...
خودکار رو از دست جیمین گرفت و شروع کرد به حل کردنه مسئله
همین که سرشو بالا اورد با صورت جیمین تو دو سانتیش مواجه شد
دستپاچه روشو برگردوند
:هی چرا اومدی تو دماغم یکم برو عقب
°من که اینجوری راحتم
:بیا بگیر
دفتر به جیمین داد و بلند شد °تو که هنوز توضیح ندادی
:من حل کردم خودت یکم فکر کنی میفهمی
بدون اینکه اجازه بده حرف دیگه ای بزنه از کنارش رد شد و همراه با دخترا به سمت حیاط رفت
روشو به سمت جونگکوک برگردوند
°یا جونگکوکا این انصاف نیست این دختره خیلی سریشخته تازشم خیلی مظلومه!
جونگکوک خنده ای کرد
٫٫اوه اوه چیشده که پارک جیمین اعظم کسی که با یه نگاه دل همه رو می بره داره از این حرفا میزنه؟ خب اوکی گناه داره پس بجاش همونطور که قرار گذاشته بودیم باید بیای پایه منو و هیونگامو ماساژ بدی و لباسامونو بشوری و تا یه ماه جورابامونم از رو در و دیوار جمع کنی و بشوری حالا دیگه میله خودته
°چرا اون حداقل یه نفر دیگه اون دوسته خواهرته ما داریم با اونا دوست میشم ولی با این کارم حس نمیکنی همه چیز خراب میشه ؟؟
٫٫بهونه خوبی نبود ولی ما پایه حرفمون هستیم
°عوضیایه کصخل
با عصبانیت از جاش بلند شد و از کلاس بیرون رفت
کوک خنده ای کرد و رو به جین لب زد
٫٫فک کنم قراره کلی با اذیت کردنش خوش بگذرونیم هوم؟ =اهوم
٫٫هی تهیونگا چرا انقدر تو خودتی چیزی شده؟
سرشو بالا گرفت
«نه
٫٫مطمعنی؟
«اره
بی توجه به جین و کوک بلند شد و از کلاس خارج شد
نمیدونست چرا ولی حالش خیلی بد بود وارد اتاقش شد و درو محکم بست چشماشو روهم فشرد و نفسه عمیقی کشید با صدایه نفس نفس زدنی چشماشو باز کرد به اطراف نگاه کرد ولی کسی اونجا نبود سرشو به تاج تخت تکیه داد با باز شدن در چشماش رو باز کرد
°تو اینجایی؟ اه دوساعته دنبالت میگردم فکر کردم رفتی حیاط
چیزی نگفت و باز چشماش رو بست
°اردو داریم قراره بریم هتل وایسِن
«هتل وایسن؟
°اوهوم باورت نمیشه اونجا خیلی محشرههه هتل دقیقا روبه روبه دریاس
.
.
.
وارد کتابخونه شد
اونجا پر از کتاب بود شاید بیشتر از ده هزار تا کتاب!
و حالا اون چطور میتونست بین این همه کتاب کتابی رو که درباره چیزایه عجیب نوشته شده باشه رو پیدا کنه؟ پوفی کشید و بین قفسه هایه بزرگ کتابخونه قدم برداشت هر کدوم از قفسه ها تابلویی جلوشون نصب شده بود و ژانر کتابو نوشته بود
بلخره به بخش تخیلی که دقیقا اخر کتابخونه قرار داشت رسید
از بین قفسه ها رد میشد و به کتابا نگاه میکرد
معلوم بود که کسی زیاد به اون بخش نمیره چون همه کتابا خاک خورده بودن
به اخره قفسه ها که رسید از حرکت ایستاد
دوتا قفسه که دقیقا روبه رویه هم قرار داشتن و برخلاف بقیه قفسهها که سفید بودن اون دوتا قفسه قهوهای رنگ بودن
به کتابایه بزرگ داخله قفسه ها نگاه کرد
توجه اش به کتاب بزرگی که حدود پانصد صحفه ای داشت جلب شد
کتاب رو از تو قفسه بیرون کشید و دستی رو جلد سبز رنگه کتاب کشید و خاک رو جلد رو پاک کرد
«موجودات ماورایی »
این دقیقا همون چیزی بود که میخواست
از بین قفسه ها بیرون اومد و رو میز صندلیای که وسط کتابخونه قرارداشتن نشست
صحفه اولو باز کرد و نوشته هارو خوند
YOU ARE READING
𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍
Horror⌞𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍⌝ [اتمام یافته] گریمویزر! حتی اسمشم تنمو به لرزه در میاره... کی فکرشو میکرد که یه کتاب عیجب غریب بتونه تا این حد زندگیمو به گند بکشه و راز هایی برام روشن بشه که حتی روحمم ازش خبر نداشته! مدرسهی گاردین همه چیزش ترسناک بود ولی ر...