part 5

460 58 18
                                    

Red Unicorn         


از پنجره به بیرون خیره شده بود
خوابگاه اونا دقیقا روبه‌رویه جنگل ممنوعه بود و شاید فضاش کمی ترسناک بود
با صدای رزی به خودش اومد و از پنجره فاصله گرفت
:نمیخوای بخوابی
/خوابم نمیاد حس عجیبی دارم
:چه حسی
/نمیدونم ... وقتی به اون جنگل نگاه کردم اینطوری شدم
:خب منم بودم خوابم نمیبرد اون جنگل تو روز روشنم ترسناکه بیخیال بگیر بخواب
/پوففف من خوابم نمیاد
:فردا باید زود بیدار شیم
/اهوم ... بیا یه سر بریم پیش جنی و لیسا
رزی لباشو جلو داد و اعتراض کرد
:من خوابم میاد
جیسو بی توجه دستشو گرفت و بلندش کرد
/پاشو دیگه
:یا اونی
از اتاق خارج شدن نگاهی به اطراف انداختن با ندیدن کسی نفس راحتی کشیدن
از ساعت ۱۱شب کسی نباید از اتاقش بیرون میرفت ولی اونا انقدارهم حرف گوش کن نبودند!
در اتاق رو زدن بعد از چند دقیقه لیسا در رو باز کرد 
+شما اینجا چیکار میکنید
:جیسو اونی خوابش نمیبرد برای همین منم با خودش اورد اینجا
+اوه منم خوابم نمیاد یه جوریم حس عجیبی دارم
/منم ... وقتی به جنگل نگاه کردم اینطوری شدم
+جنگل... تا الان از پنجره بهش نگاه نکردم
اینو گفت و از جاش بلند شد و از پنجره به بیرون خیره شد
با دیدن ماه کامل یه لحظه حس کرد چیزی تو دلش پیج میخوره
مثل این میموند که کسی دست رو دلش گذاشته و نوازشش میکنه
نمیدونست چرا ولی ارامش خوبی به وجودش تزریق میشد
چشماش رو بست و سعی کرد نهایت لذت رو از ارامش درون وجودش ببرن
چیزی نگذشت که با صدایه جیسو به خودش اومد
/بیا بشین چیکار میکنی
+عام هیچی
رو تخت کنار دخترا دراز کشید
لیسا با کمی من و من بلخره لب باز کرد
_امم..یه چیزی بگم
:هوم
_نه نه. بیخیال
+یا زر بزن
_خب چیزه ... جونگکوک امروز تو کافه گفت... گفت که روم کراشه
همه با تعجب به لیسا خیره شدن
و جیسو از همه متعجبتر از رو تخت پایین پرید
/اومووووو زن داداش پیدا کردمممم
_یا نهه من هنوز قبول نکردم!
/تو غلط میکنی که قبول نکنی
جنی از حالت دراز شده در اومد. و بلند شد
+اوموووووو یه عروسی گیر اوردیم
_یاااا
.
.
.
حس عجیبی بود انگار داشت از دره ای بدون مسیر پرت میشد خله...انگار وجودی نداشت و همه چیز فقط...خله بود!
از خواب پرید
همونطور که نفس نفس میزد نگاهی به ساعت که۴:۰۸دقیقه رو نشون میداد انداخت
نگاهی به اطراف انداخت رزی که کنارش خواب بود و لیسا و جیسو که رو تخت روبه رویی به خواب رفته بودن
نفس راحتی کشید
نمیدونست چرا نگرانی بدی به جونش افتاده بود
باز دراز کشید و چشماش رو بست
-کمکم کن
با صدایه ضعیفی که شنید با شتاب از جاش بلند شد
باز با همون دختر مواجه شد
ولی اینبار لباسه سفید بلندی به تن داشت و موهایه به رنگ شبش رو بالایه سرش بسته بود
نفسش بند اومده بود و نمیدونست باید چی بگه
با من من گفت
+تو...تو اینجا چیکار..میکنی ..چطور ..اومدی داخل؟؟
دختر توجهی به جنی نکرد و درو باز کرد و از اتاق بیرون رفت
از جاش بلند شد و کته مشکی رنگش رو از رو صندلی برداشت و با عجله از اتاق بیرون رفت
نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد که دختر داره از پله ها پایین میره
با عجله به سمتش رفت
وقتی به پایین پله‌ها رسید نگاهی به اطراف انداخت
عجیب بود اون دختر باز غیب شده بود!!
پوفی کشید و دور خودش چرخید
نگاهش به پنجره خورد
دختر تو حیاط بدون توجه به تاریکی هوا به سمت در اهنی جنگل میرفت
با عجله از ساختمون بیرون زد
به جایی که دختر ایستاده بود رسید
با تعجب به دری که به جنگل ممنوعه خطم میشد و الان باز بود خیره شد
اون در همیشه قفل بود و کلیدش دست خانوم گیل بود.
اب دهنش رو قورت داد و قدمی به جلو برداشت
از کاری که میخواست انجام بده، مردد بود
ولی حتما اون دختر به کمکش نیاز داشت...
مه کمی فضارو دربر گرفته بود و همین باعث ترسناک شدن فضا میشد
اروم به سمت جنگل ممنوعه قدم برداشت
معلوم نبود اگه خانوم گیل یا حتی یکی از بچه‌ها بفهمن چه بلایی سرش میارن حتی شاید از مدرسه اخراجش کنن!
ولی نمیتونست مانع حسی که داشت اونو به اونجا میکشوند بشه.
جنگل زیادی تاریک بود و فقط بخشه کمی از نور ماه که بین درختا پنهان شده بود فضارو روشن کرده بود
+آهای تو کجا رفتی؟!!
جوابی نگرفت نگاهی به اطراف انداخت و متوجه همون دختر شد
به سمتش قدم برداشت و باز دختر غیب شد
+یا اسکل که گیر نیاوردی بگو چی میخوای چرا منو به اینجا کشوندی؟
با صدایی که از پشت گوشش شنید از جا پرید
-برو جلوتر
سریع روشو چرخوند ولی کسی اونجا نبود
-برو
اب دهنش رو قورت داد و همونطور که دختر گفت قدمی به جلو برداشت
-بیشتر
قدمه دیگه ای به جلو برداشت با حس چیزه سفتی زیر پاش سرشو انداخت پایین
تو اون نور کم هم تونست متوجه بشه که اون یه کتابه!
خم شد و کتاب رو برداشت
رو جلدش دستی کشید و خاک روش رو پاک کرد
+حالا...حالا چیکار کنم
جوابی نگرفت
دیگه صدایی نیومد و دختر اونجا نبود
+هییی لطفا جوابمو بده
باز صدایی نشنید
پوفی کشید و کتاب رو تو دستاش محکم گرفت و راهیه مدرسه شد
خودشم نمیدونست چطور و چرا تونست راهشو پیدا کنه انگار کسی اونو راهنمایی میکرد
اون از مدرسه خیلی دور شده بود و بازم تونست اونجا رو پیدا کنه!
و این عجیب بود!
بلخره به در پشتی بزرگ میله ای رسید
نگاهی به اطراف انداخت
با دیدن حیاط خلوت نفس اسوده ای کشید
به در ورودی نزدیک شده بود که با صدایی که شنید سیخ سرجاش ایستاد
''تو اینجا چیکار میکنی بچه؟!

حالا چیکار کنم جوابی نگرفت دیگه صدایی نیومد و دختر اونجا نبود +هییی لطفا جوابمو بده باز صدایی نشنید پوفی کشید و کتاب رو تو دستاش محکم گرفت و راهیه مدرسه شد خودشم نمیدونست چطور و چرا تونست راهشو پیدا کنه انگار کسی اونو راهنمایی میکرد اون از مدرسه خ...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

(در میله ایه جنگل)



اتفاقات جالبی میوفتهههه
داره شروع میشه:)))

𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍Donde viven las historias. Descúbrelo ahora