28

209 29 5
                                    

پشت سر تهیونگ اروم قدم برمیداشت
دلشوره بدی داشت ولی توجه زیادی به دلشوره اش نکرد و تمام تمرکزش رو نقشه شون گذاشت
به راهرو باریکی رسیدن
راهرو نسبتا تاریک بود و فقط شمع‌های کوچیکی که اونجا قرار داشت کمی فضارو روشن کرده بود
با صدای پای کسی که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد با عجله دست جنی رو گرفت و در یکی از اتاقایی که اونجا قرار داشت باز کرد و خودشون پرت کرد تو اتاق
با ترس از لایه در به بیرون نگاه کرد
اون پسر...خیلی اشنا بود
+اون...اون عوضی یونگی
یونگی...اره خودش بود
اروم دستاشو از کنار سر جنی گذروند و در بست و با چرخیدن سر جنی تازه به متوجه فاصله کم بینشون شد
کاملا بهم چسبیده بودن و فقط دو سانت باهم فاصله داشتن
لبخند کجی رو لبای تهیونگ نشست و با دستاش اروم رو گونه های ظریف جنی نشست
حالا که تا اینجا اومده بودد یکم شیطونیم بدک نبود
+ته...
«میخوام بهت انرژی بدم
+ولی الان وق...
با صدای برخورد و شکستن چیزی از پشت سرشون با عجله از هم فاصله گرفتن
دختر لاغر اندامی که رنگ و روی پریده ای داشت با تعجب بهشون خیره شده بود و ظاهرا لیوانی که تو دستش بود ،از دستش سر خورده بود
::شماها کی هستید اینجا چیکار میکنید؟؟؟؟
+شش اروم لطفا
اخم وحشتناکی رو صورت دختر نقش بست و ناخداگاه پوستش شروع کرد به شکافتن
این صحنه کاملا برای تهیونگ اشنا بود
پوزخندی زد و قدمی به دختر نزدیک شد که دختر تو یه حرکت به سمتش حمله ور شد
ولی قطعا زورش به تهیونگ نمیرسید
تو یه حرکت دستای دختر گرفت و رو زمین پرت کرد
اینبارجنی هم دست بکار شد و ظرف شیشه ای که با زهر مامبا پر شده بود رو برداشت و رو دختر ریخت
دختر جیغ بلندی کشید و بدنش شروع کرد به شکافته شدن
با عجله دست تهیونگ گرفت و از اتاق خارج شد
«نمیدونستم زهر مامبا برای یه خون اشام مرده انقدر ضرر داره
+این زهر فقط برای منو تو کار میکنه بقیه موجودا رو میکشه ... همین اول کاری کم مونده بود گیر بیوفتیم.
با دیدن در بزرگی که اخر راه رو قرارداشت ایستادن
در تقریبا نیمی از دیوار گرفته بود و تا سقف ادامه داشت
«با قدرتت میتونی بازش کنی؟
+اره تو فقط مواظب دور بر باش
«باشه
چشماشو بست و دستشو رو در گذاشت
امیدوار بود که این دفعه هم مثل دفعات قبلی بتونه بازش کنه
و تونست!
با خوشحالی به تهیونگ کرد
«ایوللل
با عجله وارد اتاق شدن و در بستن
اتاق خاک خورده و قدیمی بود
چند دست مبل قهوه ای کنار شومینه گوشه اتاق قرار داشت
تابلو های بزرگی اونجا آویزون شده بودن و هر کدوم عکس ملکه ای رو نشون میدادن
نگاهشو بین تابلو ها چرخوند و در اخر به عکس اشنایی برخورد
اون مادربزرگشون بود!
اونو تو خوابی که مادرش بهش نشون داده بود دیده بود
لبخند محوی رو لباش جا گرفت و اروم دستشو رو تابلوی خاک خورده کشید
«میشناسیش؟
+مادربزرگمونه
«اوه..‌.
نفس عمیقی کشید و نگاهشو از تابلو برداشت و دور اتاق چرخوند
+این اتاق یکم ...
«مشکوکه
+دقیقا
«بیا بگردیم ... شاید یه چیزی پیدا کردیم

𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍Where stories live. Discover now