Red Unicorn
↛Part : 13
↛Couple : Taennie
↛Sub couple : Liskook Jirose Jinsoo
↛ Writer by : Icy_rain love
↛Genre : school life horro
Blackpink_bts_@÷هی جنی
روشو به سمت لورن چرخوند و لبخندی زد
+اوه سلام لورن
÷کلاست تموم شده؟
+اوهوم
÷پس بریم بیرون؟
جنی مردد سری تکون داد
+عام... باشه فقط برم یونیفرممو عوض کنم
÷منتظرم
باهم به سمت ساختمون خوابگاه قدم برداشتن جلوی در اتاق ایستادن جنی وارد اتاق شد به دیوار کناری در تکیه داد و چشماش رو بست
«هی
با صدایی که از روبه روش شنیده شد چشماش رو باز کرد با تهیونگ مواجه شد
اون از طرز نگاه تهیونگ به راحتی فهمیده بود که احساسی به جنی داره
«اینجا چیکار میکنی مستر لورن مگه خوابگاه تو طبقه اول نیست؟؟
پوزخندی زد
÷چرا ولی منتظر جنیم
تهیونگ با چشمای سردش با جدیت غرید
«چرا انقدر بهش میچسبی؟
÷دلیلی نمیبنم که جواب تو الف بچه رو بدم
یقهی لورن رو گرفت و محکم به دیوار پشت سریش چسبوند
لورن پوزخندی زد و دستشو رو دست تهیونگ گذاشت
÷هی هی اروم باش قرار نیست که باهم دعوا کنیم هوم؟ جوابه سوالتو میخوای!...هومم شاید چون ... دوستش دارم!!
یقشو محکم تر تو مشتش گرفت
از عصبانیت رگایه گردنش متورم شده بود
«بهش نزدیک نشو!
÷اونوقت چرا؟ تو که هیچ رابطهای باهاش نداری تا اونجایی که من میدونم چندبارم بدجور دعواتون شده
سرش رو انداخت پایین و از عصبانیت لباشا بین دندوناش گرفت
÷هومم پس درست حدس زده بودم ..پس توهم دوستش داری
تهیونگ رو به عقب هل داد و دستی رو یقش کشید
÷این یه بازیه تهیونگ اگه میخوای با من بازی کنی من مشکلی ندارم ولی اگه نه میتونی از همین الان ازش دست بکشی!
«من دیگه نمیزارم کسی که عاشقشم از دستم در بره
÷پس این یعنی شروعه بازی و بزنده کسیه که جنی رو بدست میاره!
کلافه نفسه عمیقی کشید
«باشه ... ولی یه شرط داره
÷چه شرطی؟
«هیچکدوممون حق نداریم بهش اعتراف کنیم تا زمانی که خودش عاشقمون بشه
پوزخندی زد و سری تکون داد
÷جنی تموم نشدی
صدایی نشنید
تقه ای به در زد که باز صدایی نشنید تهیونگ لورن رو کنار زد «جنی، جنی حالت خوبه؟
بازم جوابی نشنید
درو کوبید و تو یه حرکت در باز شد
تهیونگ با عجله به سمته جنیای که رو زمین کنار تخت افتاده بود رفت
با بهت بغلش کرد و چندبار تکونش داد
لورن که هنوز تو شوکه ضربه اروم تهیونگ که به در وارد کرد و در کمال تعجب در باز شد بود بلخره به خودش زحمت داد و به سمت اون دوتا رفت
÷چه...چه اتفاقی افتاده؟
«نمیدونم...
÷ببریمش پیش پرستار
سری تکون داد و جنیو بلند کرد┃جنی┃
با نور شدیدی که به چشماش میتابید چشماش باز به اطراف نگاهی انداخت
بین بوتههای گل رز قرمز بود با تعجب از جا بلند شد و به روبه روش خیره شد. اونجا یه قصر بود!
به سمت قصر قدم برداشت
از در رد شد وارد قصر شد با دهن باز به اطراف نگاه کرد
اون قصر زیادی بزرگ و خوب بود دقیقا عین فیلما
نگاهش به سمت دختر یازده دوازده ساله ای که از پلهها پایین میومد کشیده شد. اون دختر خیلی آشنا بود
موهایه طلایی که بالایه سرش بسته بود و لباس سفیدی که تا بالای زانوش میرسید و چشمایه ابیی که داشت واقعا زیبا بود
سبد کرمی رنگش رو پشتش قایم کرد و با عجله از بین خدمتکارا رد شد
دختر دوان دوان از قصر خارج شد و به دنبالش جنی هم خارج شد
خیلی دور نشده بودن که به یه دهکده رسیدن
خونههای چوبی کهنه که اونجا قرار داشتن و ادمایه لاغری که اونجا بودن
دهکدهی عجیبی بود
دختر روبه دری ایستاد و تقه ای به در زد
طولی نکشید که در باز شد و دختری پانزده شونزده ساله دروباز کرد
با دیدن دختر مو طلایی چشماش برق زد
∆خدایه منن اومدیی
دستشو باز کرد و محکم دخترو تو بغلش فرو برد
¶دلم برات تنگ شده بود
∆اوه منممم
از بغلش بیرون اومد و با هیجان گفت
¶نظرت چیه بریم داخله جنگل
∆مگه دیوونه شدی میدونی که اونجا پر از موجودات وحشیه!
¶ولی من میتونم با یه حرکت همهاشونو بکشم
∆نه نه خطرناکه من به عنوان یه خواهر بزرگتر ودوست خوب نباید بزارم تو صدمه ببینی
دختر کوچیکتر خنده ای کرد
¶خطرناک نیست. مامانم یه پاتوق برام درست کرده و اونجارو طلمس کرده که هیچ موجودی نمیتونه اونجا بیاد
∆اوه واقعاا؟این عالیه!! وایسا لباسمو بپوشم
سری تکون داد بعد از چند دقیقه دختر بزرگتر از خونه خارج شد و به همراه دختر مو طلایی راهی جنگل شدن
به جنگل که رسیدن جنی سرجاش ایستاد اون همون جنگل کنار مدرسه بود!
∆حس میکنم خیلی داریم دور میشیم
¶هی نترس چیزی نیست که فقط بهم اعتماد کن و بیا
دختر بزرگتر چشماشو تو حدقه چرخوند
∆انگار یادت نیست که دفعه اخری که بهت اعتماد کردم چ بلایی سرمون اومد
¶هی هی اون اصلا تقصیر من نبود من اصلا نمیدونستم نگهبانا نصفه شب باهم میچرخن
پوفی کشید و ناچار به دنباله دختر رفت
∆ما داریم به قصر خوناشاما نزدیک میشم چیکار میکنی تو که نمیخوای منو به کشتن بدی نه؟من یه ادمم اونا تو چهل متری میتونن بویه خونمو حس کنن!
¶اه چقدر غر میزنی! فقط دنبالم بیا
بلخره به قسمتی از جنگل رسیدن
دورتا دور درختایه بلندی گرفته بود ولی جایی که اونا ایستاده بودن تنها علف بود و در کل فضایه زیبایی داشت
به راحتی میتونستن دیوار پشت درختارو ببین یکم جلوتر رفت ولی با دیدن مدرسهاشون با تعجب ایستاد
مدرسه اونا قبلا قصر خونآشام ها بوده؟؟؟ به سمت دوتا دختر چرخید
¶برات خوراکیایه خوشمزه ای اوردم
∆اوه واقعا ؟
سبد رو جلوش گرفت و دختر بزرگتر بی معتلی بازش کرد و با دیدن خوراکیایه جورواجور چشاش برق زد
∆اوه خدایه من ممنونننن
¶قابلی نداره بخور
∆قرار بود امروز ورد جدیدی که یاد گرفتیو بهم نشون بدی
¶عا راست میگی اصلا یادم نبود
∆چه وردیه حالا
¶چشماتو ببیند و به هیچی فکر نکن قراره اینده تو ببینم
دختر مو طلایی دستش رو رو پیشونی دختر بزرگتر گذاشت و چشماش رو بست و چیزی زیر لب گفت بعد از چند ثانیه با تعجب چشاش رو باز کرد
∆چیشد
¶خیلی عجیبه بیا جلوتر
خودشو جلو کشید
دختر به چشمایه دختر بزرگتر خیره شد
¶هاسا...خدایه من
∆هی داری نگرانم میکنی بگو چیه
¶تو ...تو دیون هستی(Divine)
∆دیون؟اون دیگه چیه
¶اه خدایه من این امکان نداره!!
∆بگو چیه
¶ببین از صد ساله پیش درباره اینکه یه دیون به دنبا میاد خیلی گفتن دیون کسیه که قراره...قراره تمام قدرتا رو برایه خودش کنه و دنیارو تحت فرمان خودش دربیاره. درواقع...این یه نیرویه شیطانیه و به نوعی گفتن اون دیون کسیه که با شیطان قرار داد میبنده ولی ... ولی کسی که این نیرو رو داره باید خیلی سنگ دل و روح بدی داشته باشه ولی تو اینجوری نیستی
∆هی هی وایسا...من الان یه نیرو دارم ینی یه ادم عادی نیستم ؟...این که خیلی خوبه دیوونهه!!
¶چی میگی هاسا اگه کسی بفهمه تو دیونی قطعا میکشتت همه دارن دنباله دیون میگردن تو دیون نسروشت شومی داره ... ولی مطمعن نیستم شاید... شاید من دارم اشتباه میکنم
∆این امکان نداره اگه نیرویی داش چتم باید تا الان خودشو نشون میداد مگه نه!؟
¶تو متوجه نیستی از قبل پیشگویی شده که کسی میاد که تمام دنیارو نابود میکنه تا خودش حکومت رانی کنه و با شیطان قرار داد میبنده نه اینکه نیرویی داشته باشه نه ... فقط نیروهایه بقیه رو میگیره. تو باید مواظب باشی که کسی اینو نفهمه
∆هی ولی من اونقدراهم سنگدل نیستم که قدرته کسی رو بگیرم!
¶معلومع که سنگدل نیستی کسی نمیدونه چرا و چطور دیون نیروهارو میگیره
هاسا شوکه دستی تو موهاش کشید
¶حتی ممکنه...خونآ شاما و قبیلیه گرگینه ها و ساحره همه دست به یکی کنن تا تو رو از بین ببرن
∆خدایه من ...
¶فعلا بیا بریم باید مطمعن بشم
دخترا از جا بلند شدن و از کنار جنی رد شدن و جنیو تو همون حال تنها گذاشتن
سرشو تکون داد تا از فکر در بیاد سرشو چرخوند ولی دیگه اونجا نبود و باز تو اون خله افتاد
.
.
.
چشماش رو باز کرد بی حرکت به سقف بالا سرش خیره موند. حرفای اون دوتا دختر هنوز تومغزش رژه میرفت «حالت خوبه
روشو چرخوند و با تهیونگ مواجه شد
«یه هو چت شد؟
نگاهشو از تهیونگ گرفت و باز به سقف خیره شد
+چرا من ؟
«چی
با بغض لب زد
+چرا این بلا باید سر من بیاد ؟
تهیونگ گیج بهش خیره موند
«چی میگی؟
+مگه کسه دیگهای تو این دنیای لعنتی وجود نداره که فقط منه بدبخت باید انقدر گیج بزنم؟
«چیشده
روشو به سمت تهیونگ چرخوند
+منم مثل جیمین شدم ولی با این تفاوت که اونا نمیتونن منو ببینن
«ینی تو..توهم هم یکی مثل خودتو م..
+نه نه فقط نمیدونم کجا میرم یعنی به گذشته میرم ولی حتی نمیدونم کسایی که اونجا هستن کین
تهیونگ کلافه بلند شد و دستی رو صورتش کشید
« چه اتفاقی داره میوفته لعنتی همه چی داره پیچیده میشه جنی سرشو بین دستاش گرفت و لب زد
+من دیگه نمیخوام برم اونجا که معلوم نیست چه خبره کنار جنی نشست و بهش خیره شد «ولی باید بدونی که چخبره دیگه نه!؟
هوفی کشید و با بغض سری تکون داد
+اوهوم باید از این قضیه سر در بیارم
با صدایه پرستار روشو به سمتش چرخوند
£بلخره بهوش اومدی
به سمته جنی رفت و سرمش رو در اورد
£چه اتفاقی افتاد ؟
+عام..نمیدونم فقط یه هو سرم گیج رفت
£عجیبه نه سابقه بیماری داری نه کم خونیو نه هیچ چیزه دیگه ای
اهوم گفت
£میتونی بری اتاقت و خوب استراحت کنی
پرستار از اتاق خارج شد و به دنبالش جنی بلند شد
به اطرافش نگاهی انداخت
+لورن کجاست
«کلاس داشت
+هین پس کلاس ما چی؟؟
«معلم میدونه که حالت خوب نبود
نفسه راحتی کشید و سری تکون داد و به همراه تهیونگ از اتاق خارج شدن .
.
.
.لورن
YOU ARE READING
𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍
Horror⌞𝐑𝐄𝐃 𝐔𝐍𝐈𝐂𝐎𝐑𝐍⌝ [اتمام یافته] گریمویزر! حتی اسمشم تنمو به لرزه در میاره... کی فکرشو میکرد که یه کتاب عیجب غریب بتونه تا این حد زندگیمو به گند بکشه و راز هایی برام روشن بشه که حتی روحمم ازش خبر نداشته! مدرسهی گاردین همه چیزش ترسناک بود ولی ر...