لیام با چهره ای غمگین به زینی که با لبخند محو اما دردناکش بهش خیره شده نگاه میکنه.
همیشه اشک ها نشون دهنده ی "درد" نیستن. گاهی دردها پشت لبخندها پنهان میشن و ممکنه کسی هم متوجه نشه چی به سرت اومده اما لیام متوجه شد.
لیام متوجه شد، کاری نکرد و زین رفت. نه این که نخواد انجام بده. اون فقط نتونست. اون لحظه از نظرش منطقی ترین راه همین بود.
از نظرش اینجوری میتونست از زین و خودش محافظت کنه اما نمیدونست که این بدترین راهه و خیلی بیشتر به هردوشون اسیب میزنه.
لیام لباشو به هم فشار داد و به رفتن زین خیره شد. تا جایی که زین از دیدش پنهان شد. آهی کشید و همون موقع لویی و نایل بهش رسیدن و با تعجب بهش نگاه کردن.
نایل_پس زین کجاست؟
لیام اروم سری تکون میده
لیام_رفت.
لویی_کجا رفت؟ تو خوبی؟لیام سری به علامت منفی تکون میده و دستاشو تو جیبش فرو میبره.
نایل_ریچل همون چیزیو گفت که فکر میکنیم اره؟لیام با تکون دادن سر تایید میکنه و لویی میخواد بهش نزدیک بشه اما لیام با خداحافظی کوتاهی از اونجا دور میشه و قدم زنان به سمت خونه میره.
دلش میخواست بره خونه ی خودش اما از طرفی هم ترجیح میداد تنها نباشه پس به سمت خونه ی مادر و پدرش راه افتاد و داخل رفت.
جف با لبخند بهش نگاه میکنه اما با دیدن چهره ی داغونش لبخند از رو لباش محو میشه و به سمتش میره
جف_لیام حالت خوبه؟لیام_خوبم بابا میرم یکم استراحت کنم.
جف_چشمات چیز دیگه ای میگن.
لیام_چی میگن؟ من حالم خوبه فقط خستملیام به زور میخنده و سعی میکنه با لحن شوخی بگه اما جف با ابروهای بالا رفته میگه: چشمات میگن تو خسته نیستی و ناراحتی. بهم بگو بابا. چیزی شده؟
لیام زبونشو با لباش تر میکنه و دیگه نمیتونه بیشتر از این دروغ بگه پس اب دهنشو به سختی قورت میده
لیام_خوب نیستم ولی نمیدونم دلیلش چیه.جف_میتونی باهام حرف بزنی پسرم.
لیام_فقط باید یکم فکر کنم بابا.
جف_باشه ولی میدونی که ما برای تو اینجاییم مگه نه؟لیام_میدونم.
لیام با لبخند کوچیکی میگه و نفس عمیقی میکشه و قبل از این که به اتاقش بره میپرسه: مامان کجاست؟جف_کمی کار داشت رفته بیرون.
لیام سری تکون میده و به اتاقش میره و جف به رفتنش خیره میشه و آهی میکشه.
YOU ARE READING
Hurting me
Fanfictionتو همون شیشهی شکسته بودی، ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه می بینم. •#1 Ziam