دستاش رو دور کمر پسر پیچید و باهم روی کیک کمی خم شدن تا شمع"۵"رو فوت کنن
امروز پنجمین سالگرد ازدواجشون بود،دقیقا ۵سال شده بود که زین همراه با لیام زندگیشون رو اونطور که میخواستن ساخته بودن.
خونه ی دوطبقه ای در اروم ترین نقطه شهر،باغچه ای پر از گل های یاس و شب بوهایی که ادم رو مست میکردن در حالی که بالای خونشون تابلوی سفیدی با عنوان"زیام مالیک پین"نصب شده بود که اون اسم رو دختر ۶ساله نایل"امیلی"بهشون داده بود.
ه:ارزو کردید؟
زین خندید و سرش رو به شونه لیام تکیه داد
ز:ارزوی من ۵ساله همسرم شده وایستاده چیز دیگه ای نمیخوام!همه مهمونا همزمان"عاو"کشیدن و با چشمای قلبی به زوج جاافتاده و خوشبختی که تنها غمشون خوردن سبزیجات باغچه توسط خرگوششون پنبه بود نگاه کردن.
ل:ما خوشبختیم و تنها ارزوی من این بود که بتونم زین رو خوشحال و خوشبخت کنم
پیشونی همسرش رو بوسید و پهلوش رو نوازش کرد
ل:اگه بخوام ارزوی دیگه ای بکنم اینه که لبخند روی لباش همیشگی باشهز:دوست دارم لیوم!
ل:میپرستمت زینی!بوسه ای که تازه شروع کرده بودن توسط بالشتی که به سمتشون پرت شد نصفه موند و با خنده به نایلی که با یه دستش چشمهای امیلی رو گرفته بود و با دست دیگش کوسن رو به سمت اون زوج پرتاب میکرد نگاه کردن
ن:اوکی شما خوشبخت و عاشقید ولی جلوی بچه من نه!این خونه۴تا اتاق خواب داره برید اونجا عوضیا
ا:ددی اتاق خواب برا چی؟زین خندش رو تو سینه لیام خفه کرد و لیام بود که با ابروهای بالا رفته و با قیافه"حالا توضیح بده"به نایل درمونده نگاه میکرد
ن:خب...برن اتاق تا...آه امی دخترم تو اصلا کیک عموهات رو خراب نکردی نظرت چیه حمله کنی هوم؟
امیلی با حرف پدرش با خوشحالی جیغ کشید و به سمت کیک خامه ای زین رو لیام رفت و انگشتش رو وسط کیک فرو کرد
و کی گفته کسی قراره جلوی اون دختر بچه رو بگیره؟همه مهمانها میدونستن اون دو مرد ساعت۴صبح پرواز دارن و باید استراحت کنن تا اذیت نشن پس خیلی سریع اون خونه گرم که بوی شب بو ها حیاطش رو پر کرده بود ترک کردن و اون زوج رو تنها گذاشتن
زین اخرین ظرف رو داخل ماشین ظرفشویی گذاشت و نفس راحتی کشید
ل:بیب وان امادست!با لبخند سمت لیامی که به چهارچوب در اشپزخونه تکیه داده بود نگاه کرد و به سمتش رفت
YOU ARE READING
Hurting me
Fanfictionتو همون شیشهی شکسته بودی، ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه می بینم. •#1 Ziam