ز:لو یکاری کن داره تو تب میسوزه!
ل:چکارش کنم اخه سرم زدم الانا دیگه باید بهوش بیاد.
ز:لی!چشماتو باز نمیکنی؟هوشیار تر بود و صداهارو تشخیص میداد اما انگار بدنش تو کوره اتیش بود و سرش سنگین بود.
ز:لیام،اخه چیشدی تو!صدای نگران زین باعث شد تا چشماش رو از هم فاصله بده و چهره گرفتشو ببینه.
چرا زین شکل۷ماه پیش شده بود؟نکنه لیام توهم میزد؟
ز:لو،لویی بدو بیا چشماشو باز کردچهره مضطرب لویی رو از بین پلکای داغ و نیمه بازش میدید،همه چرا انقدر نگران بودن؟
این یه سرما خوردی ساده به خاطر دیشب بود دیگه!لو:لیام صدامو میشنوی؟
فقط تونست لبهاش رو از هم فاصله بده و بگه
ل:چی...چیشده؟تونست نفس راحت اون دونفرو بشنوه
ز:یه روز کامل بیهوشی و تو تب میسوزی لی!ابروهاش درهم رفت،یه روز کامل؟مگه دیروز تو کشتی مشغول غذا خوردن نبودن؟
ل:چی؟چی میگی؟دیروز که...به سرفه افتاد و زین به سرعت لیوان ابیو اورد و لیام رو بلند کرد تا روی کاناپه بشینه،لیام اب رو باکمک زین خورد و هوشیار تر از قبل شد
میتونست خونه "خودش"رو ببینه
مگه لیام تو خونه زین زندگی نمیکرد اینجا چه خبر بود؟ز:چرا انقد با تعجب به اطرافت نگاه میکنی؟خونه خودت برات غریبست؟
لیام با گیجی پلک زد و به زین که با لبخند حرف میزد نگاه کرد
ل:من...من چرا خونه خودمم!مگه ما باهم خونه تو زندگی نمیکردیم؟زین با درد و غم خندید و سرشو تکون داد
ز:چه خواب قشنگی دیدی لیوم!چشمهای لیام از این باز تر نمیشدن،هنوز مغزش نمیتونست تحلیل کنه که چه اتفاقی افتاده...انگار قفل بود
ل:تو سقوط کردی،بعد ۷ماه دوباره اومدی و لکنت داشتی با دونفر به اسم ادوارد و رومئو؟
زین نفسشو بیرون دادز:راجب چی حرف میزنی؟خواب دیدی لی؟
بغضی تو گلوی لیام نشست و چشمهاش پر از اشک شد،راه نفسش بسته شده بود و نمیتونست لحظات رو درک کنهیعنی تمام اون اتفاقات خواب بود؟مردن زین،ریچل،خریدن پنبه،سکسشون با زین و...همه اینا یه خواب بود و لیام الان به زندگی واقعی برگشته بود؟
زندگی که زین هنوز ازش دلشکسته بود،زندگی که لیام بدجور گند زده بود و درست نمیشد،زندگی که توش زین سالم بود و مال لیام نبود.
لو:پینو بیا این دارو رو بخور.
ل:نمی...نمیخوامبا صدای لرزون گفت و دست لوییو پس زد
لو:مگه با توئه بخورش ببینم
ل:گفتم نمیخوام لویی نشنیدی؟لو:به دیکمم نی-
ل:گمشو کنار من اون کوفتیو نمیخورم دست از سرم بردار
لیام فریاد زد و قاشق دست لویی رو به طرفی که نمیدونست پرت کرد.
ESTÁS LEYENDO
Hurting me
Fanficتو همون شیشهی شکسته بودی، ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه می بینم. •#1 Ziam