33: My only one

1.4K 198 401
                                    

ز:لو یکاری کن داره تو تب میسوزه!
ل:چکارش کنم اخه سرم زدم الانا دیگه باید بهوش بیاد.
ز:لی!چشماتو باز نمیکنی؟

هوشیار تر بود و صداهارو تشخیص میداد اما انگار بدنش تو کوره اتیش بود و سرش سنگین بود.
ز:لیام،اخه چیشدی تو!

صدای نگران زین باعث شد تا چشماش رو از هم فاصله بده و چهره گرفتشو ببینه.

چرا زین‌ شکل۷ماه پیش شده بود؟نکنه لیام توهم میزد؟
ز:لو،لویی بدو بیا چشماشو باز کرد

چهره مضطرب لویی رو از بین پلکای داغ و نیمه بازش میدید،همه چرا انقدر نگران بودن؟
این یه سرما خوردی ساده به خاطر دیشب بود دیگه!

لو:لیام صدامو میشنوی؟
فقط تونست لبهاش رو از هم فاصله بده و بگه
ل:چی...چیشده؟

تونست نفس راحت اون دونفرو بشنوه
ز:یه روز کامل بیهوشی و تو تب میسوزی لی!

ابروهاش درهم رفت،یه روز کامل؟مگه دیروز تو کشتی مشغول غذا خوردن نبودن؟
ل:چی؟چی میگی؟دیروز که...

به سرفه افتاد و زین به سرعت لیوان ابیو اورد و لیام رو بلند کرد تا روی کاناپه بشینه،لیام اب رو باکمک زین خورد و هوشیار تر از قبل شد

میتونست خونه "خودش"رو ببینه
مگه لیام تو خونه زین زندگی نمیکرد اینجا چه خبر بود؟

ز:چرا انقد با تعجب به اطرافت نگاه میکنی؟خونه خودت برات غریبست؟

لیام با گیجی پلک زد و به زین که با لبخند حرف میزد نگاه کرد
ل:من...من چرا خونه خودمم!مگه ما باهم خونه تو زندگی نمیکردیم؟

زین با درد و غم خندید و سرشو تکون داد
ز:چه خواب قشنگی دیدی لیوم!

چشمهای لیام از این باز تر نمیشدن،هنوز مغزش نمیتونست تحلیل کنه که چه اتفاقی افتاده...انگار قفل بود

ل:تو‌‌ سقوط کردی،بعد ۷ماه دوباره اومدی و لکنت داشتی با دونفر به اسم ادوارد و رومئو؟
زین نفسشو بیرون داد

ز:راجب چی حرف میزنی؟خواب دیدی لی؟
بغضی تو گلوی لیام نشست و چشمهاش پر از اشک شد،راه نفسش بسته شده بود و نمیتونست لحظات رو درک کنه

یعنی تمام اون اتفاقات خواب بود؟مردن زین،ریچل،خریدن پنبه،سکسشون با زین و...همه اینا یه خواب بود و لیام الان به زندگی واقعی برگشته بود؟

زندگی که زین هنوز ازش دلشکسته بود،زندگی که لیام بدجور گند زده بود و درست نمیشد،زندگی که توش زین سالم بود و مال لیام نبود.

لو:پینو بیا این دارو رو بخور.
ل:نمی...نمیخوام

با صدای لرزون گفت و دست لوییو پس زد
لو:مگه با توئه بخورش ببینم
ل:گفتم نمیخوام لویی نشنیدی؟

لو:به دیکمم نی-
ل:گمشو کنار من اون کوفتیو نمیخورم دست از سرم بردار
لیام فریاد زد و قاشق دست لویی رو به طرفی که نمیدونست پرت کرد.

Hurting meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora