چشماشو باز کرد و از رو تخت بلند شد.
تو اتاق خودش بود و هیچکس کنارش نبود. درحالی که دستی به موهاش میکشید یادش اومد که حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان اما حالا تو خونه ی خودش بود و این عجیب بود.
با تعجب سری تکون داد و شونه ای بالا انداخت.
از اتاق بیرون رفت و به طبقه ی پایین رفت. لیام خونه ی خودش نبود پس مادرش رو دید که درحال گریه کردنه و پدرش هم سعی داره با حرفایی که میزنه ارومش کنه.
اون ترسید و با نگرانی پیش مادرش رفت و جلوش زانو زد
لیام_مام؟ چیشده؟اما مادرش هیچی نگفت و به گریه کردن ادامه میداد.
لیام به پدرش نگاه کرد و با تعجب گفت: چه اتفاقی افتاده؟
اما پدرش هم جواب نمیداد.لیام دستشو رو شونه ی جف گذاشت و تکون میداد و صداش میکرد اما هیچ جوابی نمیگرفت.
با خودش فکر کرد شاید چون فهمیدن چه رفتاری با زین داشته ازش ناراحت بودن و جوابش رو نمیدادن؟
به فکر بچگانه ی خودش سری تکون داد. اون دیگه بچه نبود و حتی وقتی که بچه بود و کاری بدی میکرد هم پدر و مادرش بهش بی محلی نمیکردن پس چه اتفاقی افتاده بود؟
لیام کم کم عصبی شد و با صدای بلند اونارو صدا کرد اما باز هم هیچکس جوابش رو نمیداد.
با اخم عمیقی بهشون خیره شد و رو به روشون ایستاد
لیام_صدای منو میشنوید؟ من اینجام. میگم چیشده چرا جواب نمیدید؟لیام به پدر و مادرش که همچنان جوری رفتار میکردن که اون اصلا وجود نداره نگاه کرد.
چه اتفاق فاکی افتاده بود؟
موهاشو با عصبانیت عقب برد و به طرف اتاقش قدم برداشت اما با حرفی که کارن زد مات و مبهوت سرجاش ایستاد.کارن_چجوری میتونم بدون پسرم زندگی کنم؟ اون تنها بچه ی ما بود جف. انگار، انگار که، نمیتونم نفس بکشم.
جف_میدونم عزیزم اون جون ما بود اما اون دیگه رفته و میدونم که داره نگاهمون میکنه پس اگه تورو ببینه ناراحت میشه عزیزم. لطفا دیگه گریه نکن و اروم باش.
جف با صدای لرزون گفت و این لیام بود که با دهنی نیمه باز نگاهشون میکرد.
زانوهاش سست شد و با ترس نگاهشون کرد.
لیام همونجا بود. درست کنارشون بود و بارها و بارها صداشون کرده بود پس اونا داشتن درباره ی چی صحبت میکردن؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Hurting me
Fiksi Penggemarتو همون شیشهی شکسته بودی، ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه می بینم. •#1 Ziam