روزهای یکشنبه ای که اکثر اوقات به خاطر پرواز های لیام از دست میرفت و زین تازه معنی دوری رو درک میکرد،چندین سال همیشه همراه هم پرواز میکردن و بعد از دوره بیماری زین که این وابستگی بینشون رو خیلی شدید تر کرده بود واقعا دور شدن خیلی سخت و طاقت فرسا به نظر میومد.
زندگیشون بعد از یه سال به حالت اصلی خودش برگشته بود البته که تغییراتی شکل گرفته بود اما حالا میشد گفت که زندگیشون "ثبات" داره!
لیام به خلبانی برگشت اما بدون زین!
این تصمیم اطرافیانشون رو متعجب کرده بود چرا که زین زندگی خودش رو بدون خلبانی بی معنی میدونست اما حالا به این نتیجه رسیده بود که زندگی کوتاه تر از اونی هست که بخوای یک شغل ثابت داشته باشی و حالا کل لندن صدای بانشاط زین رو هرروز صبح از رادیو میشنیدن!
"ز:صبح بخیر لندن!امروز هوا برای پیاده روی عالی بود پس اگه میتونید پیاده به محل کارتون برید و از ترافیک خسته کننده فرار کنید!"
با شنیدن صدای خودش که از پذیرایی میومد اخمی کرد و بالشت لیام رو روی کلش فشرد
ل:صبح بخیر لندن!زین مالیک امروز نمیخواد از تختش بیرون بیاد و بعد مدتها یکشنبه رو با لیوم بگذرونه.
ز:فاک یو پین از خونم برو بیرون و برای همیشه تو هواپیما زندگی کن
از زیر بالشت داد زد و دوباره چشمهاش رو روی هم فشرد تا بتونه بخوابه،البته بعید میدونست لیام اجازه خوابیدن بهش بده!
ل:بلند شو سانشاین همه منتظرن تو چشماتو باز کنی تا روزشون رو شروع کننلبخند دندون نمایی زد و متکارو از صورتش برداشت،موهای مشکیش که حالا کمی به فر فری میزدن تو صورتش پخش شده بود و چشمهای براقش از بین دو پلک باد کردش معلوم بودن
ز:این قشنگ بود!صبحانم امادست؟
بدن لیام کنارش روی تخت پرت شد و مثل بالشت تو بغل اون مرد فشرده شد،درحالی که از بوسهای نرم روی گردنش لذت
میبرد"هوم"کشید و پشت گردن لیام رو با سر انگشتاش ناز کردل:همش روی میز منتظرتن فقط باید لطف کنی بیای کدوتنبل من!
ز:داری یکار میکنی دوباره بخوابم عشقخوابالو گفت و خمیازه ای کشید،اما تو چند ثانیه بین زمین و هوا معلق شد و توی سرویس زمین گذاشته شد
ل:فکرشم نکن بذارم بخوابی امروز کلی کار داریم
ز:فاکر!داد زد و بعد از شستن دست و صورتش سر میز نشست،با دیدن اونهمه خوراکی یادش اومد خیلی وقته صبحانه درست حسابی نخورده چون برای درست کردنش برای خودش زیادی تنبل بود و هرروز صبح فقط با خوردن غلات صبحانه و شیرقهوه خودشو برای روزش اماده میکرد

KAMU SEDANG MEMBACA
Hurting me
Fiksi Penggemarتو همون شیشهی شکسته بودی، ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه می بینم. •#1 Ziam