لیام از دستشویی بیمارستان خارج شد و پدر و مادرش و زین با نگرانی نگاهش کردن
لیام قبل از این که کسی چیزی بپرسه و حرفی بزنه لبخند بیحالی زد و درحالی که با استین هودیش که براش کمی بلند بودن ور میرفت گفت: خوبم خوبم.
هر سه نفر اون ها با این که میدونستن حالش خوب نیست و این حرف رو فقط به خاطر این که نگرانشون نکنه میگه اما چیزی نگفتن و از بیمارستان بیرون رفتن.
ازمایش ها و سونوگرافی و هرکاری که لازم بود رو انجام داده بودن و حالا جف به سمت خونه ی خودشون حرکت میکرد
لیام تا متوجهش شد به پدرش نگاهی کرد و گفت: میخوام برم خونه ی خودم.کارن_اما تو نمیتونی با این حالت تنها باشی
لیام_کدوم حالم؟ من خوبم و دلم میخواد برم خونه ی خودم.جف_نه لیام تو باید پیش ما باشی تا حواسمون بهت باشه.
لیام_اما من
زین_من پیشش میمونم.کارن نگاهی به زین که کنار لیام نشسته بود انداخت و سری تکون داد
کارن_نمیشه عزیزم تو خودتم کار داری.
زین_من دو روز دیگه پرواز دارم و میتونم تا اون موقع کنارش بمونم مشکلی نیست.کارن سری تکون داد و لبخندی بهش زد. اون به زین اعتماد داشت و میدونست که زین به خوبی مراقب پسرش هست پس خیالش راحت بود اما دوست داشت لیام کنار خودش باشه.
لیام با اخم پوفی کشید و دست به سینه به بیرون از ماشین خیره شد تا موقعی که به خونه برسن.
کمی بعد زین و لیام پیاده شدن و داخل خونه رفتن.
لیام_لازم نبود خودتو خسته کنی.زین درحالی که روی کاناپه مینشست نگاه متعجبی بهش انداخت.
زین_برای چی؟لیام_که بمونی کنار من. من حالم خوبه.
زین_الان اره ولی اگه حالت بد بشه چی؟لیام چندثانیه بهش نگاه کرد و نفس کلافه ای کشید.
زین درست میگفت. ممکن بود حالش بد بشه و خب حقیقتا بعضی وقتا حتی جون راه رفتن نداشت و تنهایی فکر و خیال میکرد پس شاید واقعا بهتر بود کسی کنارش باشه.
لیام سری تکون داد و با گفتن"میرم دوش بگیرم" داخل اتاق خودش رفت.
زین بعد از رفتن لیام داخل اشپزخونه شد تا برای ناهار چیزی اماده کنه.
همونطور که زین مشغول بود و برای خودش اهنگی زیرلب زمزمه میکرد موبایلش زنگ خورد و درحالی که حواسش به غذا بود از جیبش دراورد و جواب داد.
![](https://img.wattpad.com/cover/239465080-288-k314736.jpg)
YOU ARE READING
Hurting me
Fanfictionتو همون شیشهی شکسته بودی، ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه می بینم. •#1 Ziam