29: Another Love

859 193 276
                                    

لیام نفس عمیقی کشید و هواپیما رو رو حالت خودکار گذاشت
+جناب پین،چیزی لازم ندارید؟

لیام_نه جینی ممنون.
لیام با لبخند به مهماندار تازه کار گفت و خودش رو مشغول کرد.

بعد از دو روزی که تو قبرس اقامت داشت حالا داشت به لندن برمیگشت و دلش برای خونه خودش و خاطرات زین تنگ شده بود.

همینطور اون‌ دو روز پیش زین و ریچل نرفته بود پس قطعا منتظرش بودن.

چند روز دیگه تولد ریچل بود و لیام براش از قبرس پیرهن بلند و سفیدی کادو خریده بود.

اون پیرهن هیچوقت قرار نبود پوشیده شه اما لیام وقتی اونرو دیده بود نتونست جلوی خودش رو بگیره و پیرهن رو خرید.

برای زین تاج گل دستسازی خریده بود که رزهای زردش قطعا با چشمهای طلایی زین مچ میشد.

با شنیدن صدای قدمهای ریزی لیام از عالم هپروت دراومد و صاف نشست.

اما با دیدن دخترکوچولویی که لق میزد و نگاه کنجکاوش رو اطراف میچرخوند لبهاش به خنده باز شد.

لیام_هی کوچولو!تو اینجا چکار میکنی؟
سمت دخترک تپل رفت و بغلش کرد،نگاه کنجکاو دختر روی صورت لیام میچرخید و صداهای عجیب غریبی از خودش درمیورد

لیام_چی میخوای کوچولو ها؟عااو زین فقط نگاش ک-

لیام بازم مثل تمام این۷ماه فراموش کرده بود که زین دیگه نیست و با پررویی میخواست زین رو تو همه لحظات جا بده.

*فلش بک*

با لبخند به دختر بچهایی که وسط زمین بازی دستهاشون رو مثل زنجیر بهم وصل کرده بودن و میچرخیدن نگاه میکرد.

زین_خدای من ینی باید به دخترای۵سالم حسودی کنم؟اون مدلی نگاشون نکن پین من اینجام.

زین درحالی که کاپ قهوه ای که از دکه کنار پارک خریده بود رو به لیام میداد نق زد.

لیام_چرا حسودی باربیکیو؟
زین_فقط تا من اینجام به من نگاه کن.

لیام خندید و گونه زین‌رو کشید،وقت استراحت بین کلاساشون بود و اون دو پسر تصمیم گرفتن به پارک نزدیک دانشکده بیان.

مثل همیشه زین بود و لیام و قهوه های شیرین و داغی که پایه ثابت خلوت هاشون بود.

لیام_خب بچها خیلی شیرینن زین!نمیتونم نگاهمو ازشون بگیرم!
زین با لبخند زمزمه کرد

Hurting meTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang