هوا کم کم رو به تاریکی میرفت.
کارن و جف هردو خونه ی پدر و مادر زین بودن و به هرکسی که میدونستن زنگ زده بودن اما هیچ خبری از زین و لیام نشده بود.
هیچکس از اون ها خبر نداشت و هنوز گوشی هردوشون خاموش بود.
دل خانواده هاشون گواه بد میداد و ترسیده بودن.
سابقه نداشت یه همچین اتفاقی بیوفته و برای چندساعت طولانی خبری از هیچکدومشون نباشه.
تریشا فشارش افتاده بود و کارن درحالی که کنارش نشسته بود دستشو نوازش وار پشت دست تریشا میکشید و هردو یه جوری سعی میکردن که همو اروم کنن.
جف و یاسر مشغول زنگ زدن و پرس و جو بودن ولی هیچ فایده ای نداشت.
چند دقیقه ای همینطوری گذشت که صدای تلویزیون توجهشونو جلب کرد.
گوینده ی اخبار داشت سقوط یه هلیکوپتر رو که معلوم نبود کجا سقوط کرده رو گزارش میکرد و همشون با ترس و نگرانی زیاد نگاه میکردن.
تنها چیزی که تو ذهن همشون بود و میخواستن این بود که ربطی به زین و لیام نداشته باشه.
اما با نشون دادن تصویر زین و لیام به عنوان سرنشین های اون هلیکوپتر صدای ناله هاشون بلند شد و کارن جیغ خفه ای کشید و تریشا بلند زد زیر گریه.
جو اون خونه فقط خیلی زیاد متشنج بود و یاسر و جف با بهت به عکسای پسراشون نگاه میکردن.
کمرشون زیر بار این خبر خم شده بود و حتی نمیتونستن همسراشون رو اروم کنن.
همون موقع تلفن خونه زنگ خورد و یاسر همونطور با چهره ی بهت زدش تلفن رو برداشت و جواب داد.
مردی بهش خبر داد که هلیکوپتر حدودا ظهر سقوط کرده و اونا دارن تمام تلاششونو میکنن تا زین و لیام رو پیدا کنن و امیدوار بود که اونارو زندن پیدا کنن.
یاسر دستی به ته ریشش کشید و درحالی که بغضش رو قورت میداد این خبرو به بقیه هم اطلاع داد.
تریشا اشک میریخت و درحالی که به عکس قاب شده ی زین رو دیوار نگاه میکرد زمزمه میکرد
تریشا_دو روز از تولدش گذشته و من حتی نتونستم براش یه جشن کوچیک بگیرم.
کارن حتی دیگه نمیتونست ارومش کنه و حرفی به عنوان دلداری بزنه چون خودشم حالش بد بود و حتی شاید هم نا امید...
یاسر و جف تصمیم گرفته بودن به محل حادثه برن و حالا چند دقیقه ای میگذشت که به همراه امداد رسانا درحال پیدا کردن پسراشون تو اون تاریکی شب بودن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Hurting me
Fanficتو همون شیشهی شکسته بودی، ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه می بینم. •#1 Ziam