#پارت_۱۵
#ملایم
بازهم صدای زنگوله دَر توجه مورگان را جلب کرد.
اوه شارلوت! هرگاه اورا میدید این جمله در سرش اکو میشد. احتمالا عادت مزخرف جدیدش بود.
_ هی چطورین بچه ها. لونا کجاست؟
خیلی بی حوصله به نظر میامد. مورگان دستکشهایش را دور انداخت و جلو رفت.
_ همین الان رفت چیزی بخره.
_ اره زود میاد.
نیکل درحالی که خونسردانه به دستشویی میرفت دستش را در هوا تکان داد.
شارلوت کلافه به مورگان نگاه کرد. برخوردشان خیلی طولانی نشد چون سرش را برگرداند و دستش را داخل موهایش کرد.
_ میتونی بشینی تا بیاد.
مورگان صندلیای را عقب کشید و با سر اشاره کرد.
شارلوت انگار مردد بود اما قبول کرد. دستش را روی میز گذاشت. مورگان میتونست دور چهار انگشتش رد خاصی را ببیند. مثل رد یک بند یا طناب که دور کف دستش پیچیده شده بوده. هرچند شارلوت زود دستش را مشت کرد، مانند چند لحظه پیش.
_ اوف من برگشتم، همه جا بسته بود نمیدونم چرا اینقدر زود اخه!
نگاهش به شارلوت افتاد، او مستقیم به لونا نگاه میکرد. انگار چشمانش قرمز بود.
_ سلام لونا.
همینقدر ساده، بدون حرف اضافهای باعث شد تا لونا در بدنش لرزی را احساس کند. انگاری ستون فقراتش اجازه برگشتن را نمیداد ولی هر کار اضافهای همه چیز را خراب میکرد.
_ اا شارلوت اینجایی. ندیدمت! منتظر من بودی؟
_ اره اگر میشه بریم بیرون.
از جایش بلند شد و سرش را برای مورگان تکان داد و از دَر خارج شد.
یکجورایی هاج و واج به اطراف نگاه میکرد. مسئله به او مرتبط نبود اما حس جالبی برایش نداشت. باید بیخیال انها میشد، مثل نیکل که در اتاق درحال نوشیدن قهوه بود!
از شیشه مغازه به بیرون نگاه کرد، ای کاش شارلوت در مرکز دیدش بود."Free in share, vote & comment"
YOU ARE READING
mellow|ملایم
Romance_ دوست داری سرتو بالا بیاری؟ از صدایش میفهمید که پوزخندش هر دقیقه عمیق تر میشود. یک ثانیه چشمانش را به او دوخت:" چیو میخوای ببینی؟ اینکه چقدر بهت معتاد شدم که حتی با وجود این زخما هم نمیخوام ترکت کنم؟ اینکه میخوام هر روز بهم درد بدی؟"