#پارت_۱۶
#ملایم
خیلی تلاش کرده بود تا ذهنش یکجا متمرکز شود اما در تمام طول دو ساعت گذشته حواسش به بیرون مغازه بود، بیرون آن دَری که شارلوت و لونا از ان خارج شدند. ادم فضولی نبود ولی نمیدانست چرا الان اینگونه بیتاب است، در دلش پیچ و تاب هایی را حس میکرد. این نگرانی ها بیش از حد توانش بود! نمیدانست بخاطر چه کسی نگران است، خودش؟
کف های روی دست مشتری را پاک کرد و لبخندی به او زد. حالا دیگر میتوانست برود، هم او هم مشتری! الان که پایش را بیرون میگذاشت میتوانست شارلوت را ببیند. البته این یک طرف از فکرش بود. طرف دیگر میگفت که شاید رفته است، به همراه لونا.
_ من دیگه میرم نیکل فعلا.
شنید که نیکل چیزهایی گفت اما متاسفانه قلب او درگیر بود، پس گوش شنوایی هم وجود نداشت.
باز هم صدای زنگوله در. زیادی با شتاب بیرون زده بود چون آدمهایی که در پیادهرو بودند، یک لحظه همه به او نگاه کردند. مهم نبود. خیلی چیزها برای مورگان از ابتدا مهم نبود و این مورد یکی از ان اولی ها بود. موارد دیگری هم به مرور زمان اضافه شدند، با تجربه های او، به وسیله زندگی پر پیچ و تابش و اکثر تنهایی هایش.
شارلوت نبود! پس انها جای دیگری رفته بودند. جالب بود نیکل حتی یکبار هم نپرسید لونا کجاست یا دنبال او هم نرفت! حس سرافکندگی داشت، هم بخاطر حس کنجکاوی بیش از حدش راجب چیزهایی که به او مربوط نبود اما سوالات بزرگی در ذهنش شده بود، و هم بخاطر ندیدن انها بیرون مغازه، چون تمام ان دو ساعت فکر میکرد انها بیرون ایستادهاند. چه احمقانه!
دوباره به بار زیر خانهاش خیره شد. فکر خوبی بود اگر میرفت داخل و سری به لاینت میزد. زود به خانه رسیده بود پس اگر میرفت و تا اخر شیف لاینت پیشش میماند خیلی خسته نمیشد."Free in share, vote & comment"
YOU ARE READING
mellow|ملایم
Romance_ دوست داری سرتو بالا بیاری؟ از صدایش میفهمید که پوزخندش هر دقیقه عمیق تر میشود. یک ثانیه چشمانش را به او دوخت:" چیو میخوای ببینی؟ اینکه چقدر بهت معتاد شدم که حتی با وجود این زخما هم نمیخوام ترکت کنم؟ اینکه میخوام هر روز بهم درد بدی؟"