Morass

934 53 23
                                    

#پارت_۴۴
#ملایم
باد جهت موهایش را بهم میزد، قصدی برای بیرون آوردن دستش برای درست کردن موهایش نداشت. پایش را روی برگ‌ها گذاشت و فقط به قدم هایی که برمیداشت خیره شد. چند دقیقه‌ی گذاشته که هنوز داخل سالن تمرین بود، دابرین کاملاً بی‌مقدمه قبل از بیرون رفتن جلویش پرید و سراغ مورگان را گرفت، "از اون دختر خوشگله‌ی نایت بار چه خبر؟" شاید در حین این ده دقیقه حدود بیست بار، آن شب، مورگان و سوال دابرین را مرور کرد، چه اتفاقی افتاده بود که آن دختر خوشگله‌ی نایت بار صبح‌ها کنارش از خواب بیدار میشد؟ شاید درستش این بود که بگوید آن دختره خوشگله‌ی تتوکار.
سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید، زبانش را روی لبانش کشید و روبروی ویترین مغازه ایستاد. اینکه خودش وسایل تزئینی دوست داشت مطمئناً دلیل نمیشد که برای مورگان هم همچین کادوهایی بخرد، اما گوی شیشه‌ای با آدم برفی وسطش بسیار جذاب بود!
منتظر فروشنده بود تا بسته‌بندی‌اش تمام شود. جعبه‌ی گوی را برداشت و بیرون رفت. باید قبل از دیدن مورگان به خانه میرفت، کمی خسته بود و نیاز داشت داخل وان دراز بکشد اما وقت کم بود و مورگان با یک دقیقه دیر کردنش، منتظر شارلوت نمی‌ماند. بی‌اعتمادی‌اش را دوست داشت، با وجود اینکه احساس مورگان را تجربه نکرده بود درکش میکرد. رابطه‌ی احساسی با مورگان موج‌های الکتریکی‌ای داشت که شَکِ شارلوت بر گذشته‌‌‌ی مورگان را رقم میزد.
مورگان قرار بود بعد از مدت زیادی برای رابطه‌‌ای طولانی انتخاب شود، پس شارلوت باید آمادگی نسبت به فهمیدن گذشته‌اش پیدا میکرد. نباید عصبانی میشد، این مهم ترین موضوعی بود که باید در ذهنش فرو میکرد. کنجکاوی‌ای درمورد گذشته‌ی او نبود، درواقع دانستن این موضوع را یک نوع حق در رابطه میدانست، البته فقط درمورد مورگان.
از تاکسی پیاده شد و کلیدش را از جیبش بیرون کشید، کمی طول کشید تا کلید مورد نظرش را پیدا کند.
_ سلام شارلوت.
و قبل از انداخل کلید داخل قفل مورگان از پشت او را در آغوش کشید.
_ هی مورگان، کارت کی تموم شد؟
_ همین الان. تا اومدم بیرون دیدمت.
_ بریم بالا.
_ نه، میرم خونه.
لبخندی زد و انگشت‌های دست چپش را در جیبش بهش فشرد.
_ فقط چند لحظه.
شارلوت خندید و دَر را هل داد.
_ یادم نرفته که قراره بریم بیرون.
با صورت خندانش ادامه داد.
_ اشکالیم نداشت اگر میرفت.
خندید و داخل رفت.
_ چرا؟ جوابتو دوست نداشتم.
مورگان نیم نگاهی به پشتش کرد و به سمت آسانسور رفت :"مشکلش چیه؟"
_ نمیخوام اینقدر سرد باشی.
شارلوت از پشت به او چسبیده بود و با هرکلمه لبانش روی گوش مورگان حرکت میکرد.
_ اینطور نیست عزیزم.
خندید و دستش را روی گونه‌ی شارلوت که کنار گردنش بود گذاشت.
وارد آسانسور شد و روبروی مورگان به دیواره‌ی آن تکیه داد. چند باری نگاه مورگان را روی جعبه حس کرد بود، جعبه‌ی کادوپیچ شده با یک پاپیون! غرور و خجالتی که در مورگان تلفیق شده بود قرار نبود خیلی زود با شارلوت کنار بیاید و به سرعت از او درمورد جعبه سوال بپرسد.
_ خب، من میرم دوش بگیرم. زود برمیگردم. هرچی میخوای تو آشپزخونه هست.
وارد خانه شد و جعبه را روی میز گذاشت و به سمت اتاقش رفت. دوست داشت مورگان پشتِ سرش داخل اتاق می‌آمد اما مورگان روی مبل نشست و فقط سرش را به تایید حرفش تکان داد.
زیر دوش رفت و دستش را لای موهایش برد، فکر اینکه ممکنه مورگان جعبه را باز کند نیشخندش را باز میکرد، اما آن دختر چقدر سرسخت جلوه میکرد!
_ تنهایی حوصلت سر نمیره؟
با شنیدن صدای مورگان دست خیسش را روی صورتش کشید و به پشت برگشت و خنده‌ی شوکه‌ای کرد، پس کم کم میخواست نزدیک شود، اعتمادش به شارلوت را بیشتر نشان دهد و گرم شود.
_ چرا اتفاقاً، خیلی زیاد.
_ نمیتونم دوش بگیرم اما میخوام اینجا پیشت بشینم.
با دستش به سکوی کنار آیینه اشاره کرد.
_ سه روز دیگه این پُرِ جوهر میشه، بعدش میتونم برم حموم.
ادامه داد و دستش را روی چسبِ تتویش کشید و به تصور خودش در آیینه نگاه کرد.
_ خوشحالی الانت غیرمنتظرست.
نگاهش را از خودش گرفت و به شارلوت که مشغول شستن بدنش بود داد.
_ چون قبلش میترسیدم؟ بیشتر میترسیدم که پشیمون بشم، اما تا الان که اینطور نشده.
لبخندی زد و شانه‌اش را بالا انداخت.
شارلوت دوش را بست و موهایش را بالا زد.
_ چه زود، حتی وقت نشد بشینم.
خندید و حوله را برای شارلوت باز کرد تا دورش بپیچد.
_ گفتم که خیلی طول نمیکشه.
_ چون همیشه دیدم حولتو اینجوری میپوشی اینجا بستمش.
مورگان حوله را دورش چرخاند و روی کمرش محکم کرد.
_ آفرین.
ملایم زمزمه کرد و مستقیم داخل چشمان مورگان نگاه کرد.
_ برای من لباس داری؟
_ البته. قبلا هم گفتم، هرکدوم و بخوای میتونی بپوشی.
موهایش را شانه زد و با چشمکی در آیینه برای مورگان به بیرون اشاره کرد.
_ مورگان.
سمت شارلوت برگشت، صدا زده شدنِ اسمش مانند یک چیز نایاب شده بود. امروز مورگان مانند مست‌ها شده بود، تمرکزش بر این بود که حالت‌هایش را درست کند اما انگار از اول صبح وودکا وارد رگ‌هایش کرده بودند و الکل بجای خون در بدنش میچرخید.
زیاد به شارلوت خیره میشد و نیشخندی که شارلوت هنگام نگاه کردن بهش داشت نشان میداد که در کارهای پنهانی افتضاح است.
_ یچیز راحت بپوش.
منتظر بود کلمات مهمتری از دهان شارلوت خارج شود.
_ مثل اینا؟ بَگی؟
داخل کمد رفت و دسته‌ای از لباس‌های شارلوت را نشان داد.
_ اره.
یکی از شلوار‌ها و بافت‌‌‌های شارلوت را بیرون آورد و شروع به پوشدن لباس‌ها کرد.
کاملاً آزاد و سراسر مشکی. بین لباس‌های شارلوت رنگ‌های دیگرهم بود اما اکثر انتخاب‌هایش توسی و مشکی بود. دو رنگ‌ِ موردعلاقه‌یِ شارلوت.
_ خوبه؟
سمت شارلوت برگشت.
_ قشنگ شدی.
_ ممنونم.
حوله‌ای که شارلوت سمتش پرت کرده بود را گرفت و کنارش ایستاد.
یقیه اسکی دودی رنگ، شلوار مشکی و کاپشن مشکی. به خودش عطر نزد، بعد از حمام هیچوقت به خودش عطر نزده بود.
سوییشرتی برای مورگان برداشت و روی ساق‌ِدستش انداخت و داخل آیینه مشغول درست کردن یقه‌اش شد.
_ خب، تمومه. بریم.
مورگان حوله را روی دِراوِر گذاشت و پشتِ شارلوت به سرعت خارج شد.
شارلوت کاملا با عجله از پارکینگ خارج شد و وارد خیابان شد. به مورگان نگفته بود کجا میروند و خودِ مورگان به رستوران یا همچین چیزهایی فکر میکرد.
_ صندلی پشت، یه جعبس. بَرِش‌دار.
نگاهش را از بیرون گرفت و گردنش را به پشت چرخاند، کنار سوییشرتی که شارلوت برایش آورده بود همان جعبه‌‌ای قرار داشت که در آسانسور دستش دیده بود، احتمالا وقتی خارج میشدند زیر سوییشرت قایمش کرده بوده.
بدنش را بیشتر چرخاند و جعبه را برداشت و پاپیون دورش را باز کرد. کاغذ کادوی کریسمسی!
بنظر یک شیشه درون جعبه بود، کمی درآوردنش برایش سخت بود اما با سختی آن را بیرون کشید و نایلون دورش را داخل جعبه گذاشت.
خندید و گوی را تکان داد، حالا برف روی سَرِ آدم‌برفیِ داخل گوی میریخت.
_ کادوی کریسمس؟
دستش را روی طرح های پاپیون مانندِ پایه‌ی گوی کشید.
_ نه فقط جالب بود، دوست داشتم برات بخرم.
به مورگان نگفت که از خریدش مطمئن نبوده و فکر میکرده که ممکن است خوشش نیاید.
_ خیلی جالبه، واقعا از این گویا خوشم میاد. بچگیمم چندتا داشتم. یدونه داشتم که یه دلقک وسطش بود، خیلیم بزرگ بود اما از دستم افتاد و شکست.
خندید و دستش را روی شیشه‌ی کشید.
_ اوه حتما خیلی ناراحت شدی.
_ نه بیشتر از مامانم ترسیدم.
بیشتر از قبل خندید :" کوچیکتر که بودم خیلی ازش میترسیدم، اما بین خودمون بمونه."
شارلوت خندید و سرش را به سمت مورگان چرخاند و دوباره به راهش خیره شد.
تازه یادش افتاده بود که به اطرافش نگاه کند و ببیند کجا میروند. جعبه‌ی بسته شده را دوباره روی صندلی‌های پشت گذاشت و از پنجره‌ی کنارش به مغازه‌های ناآشنا نگاه کرد.
_ کِی میرسیم پس؟
نفس عمیقی کشید و صدایش را نازک‌تر کرد.
_ چند دقیقه‌ی دیگه.
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، بیشترین چیزی که توجه‌اش را جلب میکرد لباسی بود که روی پوستش قرار داشت، لباس‌هایی که مال خودش نبود و بوی اُتکُلن یخی به تنش میداد،برعکس لباس‌های خودش که شیرینیِ گرم و تندی وارد بینی‌اش میکردند.
با کمی تکانِ ماشین متوجه پارک شدنش شد. چشمانش را باز کرد و انگشتش را روی قفل کمربند فشرد و خودش را به جلو کشید. انگار مکانی اشتباه وارد شده باشند؛ متروکه، نم‌دار و صدالبته هولناک! اینجا کجا است؟ با این سوال تمایلی به بیرون رفتن نداشت، حتی نمیخواست به شارلوت نگاه کنید و حرفی از او بشنود تا مجبور به خروج از ماشین نشود.
_ اا شارلوت، برای چی اینجاییم؟
دستی پشت گردنش کشید و صورتش را سمت او چرخاند.
_ تفریح.
و با شارلوتِ خونسرد در حالی که شانه‌هایش را برای عادی نشان داده شدن بالا انداخته بود روبرو شد.
_ تفریح؟ چه تفریحی ممکنه اینجا باشه؟
پوزخندی زد و سعی کرد تمسخرش را نشان دهد.
شارلوت کسی نبود که به مسخره شدنش پاسخ دهد، روشی اشتباه انتخاب کرده بود و حالا تخمِ چشمانِ شارلوت، عوض شدن حالتش را نشان میدادند. این برای مورگان مورد جالبی نبود.
با کوبیده شدن دَرِ ماشین سعی کرد فقط مانند او از ماشین خارج شود. با ایستادنش روی زمین و چند قدم به جلو رفتنش، صدای آب زیر کفش‌هایش و لزجیِ سنگ‌ها دوباره به عقب رفت و به ماشین تکیه داد.
شارلوت ازش دور شده بود و پشتِ یکی از ستون‌ها مشغول بود، نمیفهمید چه چیزی جابجا میشود و چه وسایلی از جسمی که حدس میزد یک چمدانِ قدیمی یا صندوقچه است برداشته میشود.
کمی از ماشین فاصله گرفت و آهسته شروع به حرکت کرد، لیز بودن سطحِ زمین گام‌های بلند و تند را ممنوع کرده بود و کنجکاوی برای موگان به حد کافی به عمل آمده بود!
_ چقدر خیسه.
به اولین ستون رسید و دستش را به آن تکیه داد، پاهایش از حفظ تعادلِ زیاد خسته بودند. نگاهش به حوضچه‌یِ بینِ ستون‌ها افتاد، پر از آبِ راکد و لجن.
کمی جلو تر رفت و بعد از رد کردن دو ستون به شارلوت رسید. کاپشنش را درآورده بود و آستین های بلیزش را بالا داده بود.
آرنج شارلوت را گرفت و کمی وزنش را روی او انداخت.
_ بهتر نیست بریم؟
به جعبه‌های چوبی‌ای که لباس و کیف چرمِ او رویش بود نگاهی انداخت و بیشتر به اطرافش نگاه کرد تا شاید چیز بیشتری دستگیرش شود.
_ اینجا جای قشنگیه. اکثر وقتا اینجا میومدم.
_ برای چی؟
_ استراحت، یا هرچی. بهرحال بیشتر وقت آزادم اینجا بودم.
شارلوت دست مورگان را گرفت و شروع به قدم زدن کرد.
_ خوبه. پس هنوزم عادت داری بیای اینجا.
_ اینطور نیست.
_ سرت خیلی شلوغه پس.
تمام دقتش روی راه رفتنش بود اما این باعث میشد تا از شارلوتِ عجیب صرف‌نظر کند؟مشخصاً نه! دیگر خرج کردن کنجکاوی برای شارلوت شایسته نبود، فقط دو حالت وجود داشت، یا چیزی بود که باید میفهمید و به تعریف‌های شارلوت گوش میداد و یا در ابهامات بوجود آمده توسط شارلوت رها میشد و ساعت‌ها به او فکر میکرد. خاصیتی که مخصوص شارلوت بود.
_ چجوری وقتتو اینجا میگذروندی؟
_ تمرین میکردم.
_ چه تمرینی؟ ورزشی؟
_ رقص.
موردی که توقع نداشت شارلوت برایش تمرین کند.
_ واو جالبه. یعنی حرفه‌ای؟ تنها چیزی که توش افتضاحم رقصه.
خندید و دست شارلوت را رها کرد و روی صندلی‌ای که کنار دیوار پیدا کرده بود نشست.
_ میشه گفت حرفه‌‌ای.
دستش را داخل جیبش گذاشت.
_ برای منم میرقصی؟
مورگان با شوق دستِ مشت شده شارلوت را گرفت و تکان داد.
_ فکر نمیکنم.
روی جعبه چوبی کنار صندلی نشست.
_ اوه، باشه ولی مطمئنی؟
_ از اینکه نمیخوام برات برقصم؟
تک خندی زد.
_ اره، بعداً اگر پشیمون بشی مطمئن باش که دیگه نیستم تا بخوای برام برقصی.
_ الان میخوام تو برام برقصی.
صدای شارلوت به یک‌آن درون گوشش پیچید و گرمای کلماتش به پشت گردنش برخورد کرد.
_ اصلا توش خوب نیستم.
دستش را روی زانو‌هایش گذاشت و به کنارش نگاه کرد.
_ کمکت میکنم.
نمیدانست چه چیزی بگوید، از رقصیدن خجالت میکشید و شارلوت کسی نبود که مقابلش خجالتش را کنار بزند. در هر صورت، بنظرش رقصیدن کمی مضحک بود.
_ باشه.
خندید و از جایش بلند شد و به دنبالش شارلوت به سمت حوضچه رفت.
_ اینجا.
به طناب‌های بالا اشاره کرد.
_ اینجا باید برقصی، جوری که من میگم.
بین ستون‌ها، طناب‌ها و پارچه‌هایی که از سقف معلق بودند.
_ بلد نیستم.
به سقف نگاه کرد و روی پله‌ی کوچکی که به حوض نزدیکترش میکرد ایستاد.
_ من اینجام تا یادت بدم.
دو دستش را کنار سر مورگان گذاشت و پیشانی‌اش را به او چسباند.
_ کفش‌هاتو دربیار.
کنار کشید و از پله پایین رفت.
_ اما اینجا خیسه.
دستش را مشت کرد، از اینکه اجبار خواهد شد مطلع شده بود.
شارلوت حتی حالتی برای صحبت کردن به خودش نداد و در نگاهش تغییری احساس نمیکرد، سرِحرفش بود و منتظرِ مورگان.
کفش‌هایش را درآورد و به سختی خیس شدن پاهایش را از زیر پارچه‌ی جورابش تحمل کرد.
_ و بلیزت.
هوای خنکی که بین ستون‌ها میپیچید در حالت عادی لرز به تنش می‌انداخت، اما حالا مجبور به گوش دادن به حرف کسی بود که بی دلیل مطیعش شده بود.
بلیز را جلوی شارلوت گرفت و او بدون حرفی لباس را روی جعبه چوبی گذاشت.
_ همینجا بمون.
دور شدنِ شارلوت دلهره‌آور بود. سرمای بدنش به دلیل افتِ فشار بیشتر شد. قرار نبود چیزی از دیوار بیرون بزند اما مورگان احساس خوبی نداشت، انگار در سکانس فیلم ترسناک درحال بازی کردن نقشش بود، همان صحنه‌ای که قرار بود جن احضار شود!
از دور صدای قدم های کوچک شارلوت به گوشش میرسید، همین صداها کافی بود تا کمی آرام شود اما کم و کمتر شدن قدرت شنواییش، دور شدن بیش‌از حدِ شارلوت را نشان میداد. دیگر هرچقدر هم که گوش‌هایش را تیز میکرد فایده‌ای نداشت. عرقِ سرد شروع به بیرون آمدن از منافذ پوستش کرد و از ترقوه، شکم و کمرش سُر میخورد.
دوباره صدای کفش. کمی خوشحال شد، بالاخره شارلوت برگشت. همین چند دقیقه چندین سناریو‌ی ترسناک برایش جلوه کرده بود.
مدل قدم برداشتن‌ها مانند موقعی که ترکش میکرد یکسره و پشت هم نبود، ده قدم و ایستادن، بیست قدم و دور شدن. گوش‌هایش هیپنوتیزم شدن را تجربه کردند، دیگر تشخیصی در کار نبود. دوباره صدای برخورد کفِ کفش به سطح زمین، صداهایی با فاصله که بزرگی قدم‌های شارلوت را نشان میداد. کم کم سایه‌اش روی زمین مشخص شد و تصویرش به سرعت در عدسیِ چشمان مورگان نمایان شد. دستش را روی ستون گذاشت و نفس عمیقی کشید، ترسیده بود.
روبروی مورگان ایستاد و طنابِ کنفی را باز کرد و از یک سمت دور دستش پیچید، تا حدی که سمت دیگر به زمین برخورد نکند.
نزدیک شدن شارلوت تغییری در حالت مورگان ایجاد نکرد، فقط او را به ستون نزدیک‌تر کرد، هم از خستگی و هم از لحاظ غیرارادی بدنش که میخواست او را از خطر دور کند.
دستش دورِ بازوی راست مورگان پیچیده شد و سمت آویزانِ طناب را به زیرِ بازویش فرستاد. طناب را سمت دیگرِ بدن مورگان برد و با دیدن بازویِ چسبیده شده‌اش به ستون، بدنش را به طرف دیگر کشید و بعد از پیچاندن طناب دور سینه‌‌اش، گره‌ی آخر را روی بازوی چپش زد.
تنفسش کمی به مشکل خورده بود و مقصر خودش بود. دوباره شروع به تنفس کرد، تا حدی قفسه‌ی سینه‌اش پر میشد و از آن حد بیشتر، فقط بافت طناب پوستش را میخورد.
دکمه‌ی شلوارش را باز کرد و کمی پایین کشید، نمیخواست تعادلِ مورگان بهم بریزد.
بلافاصله دستش را روی شانه‌ی شارلوت گذاشت و به پایین رفتنش خیره شد. اصلا عجله‌ای برای درآوردن شلوارش نداشت.
شلوار را کنار بقیه‌ی لباس‌ها پرت کرد و دستش را به بالا برد و پارچه‌ای‌ که از سقف آویزان بود را پایین کشید. طناب دیگری دور شکم و ران‌های مورگان پیچید.
با هدایت دست شارلوت به سمت حوضچه چرخید. دستش به پشت کشیده شد، گره‌ای محکم  روی نبضش. دست شارلوت هنوز روی گره‌ی مُچِ دستش بود، انگار چیزی به آن وصل میکرد.
طناب‌ گره خورده‌‌ روی مُچِ دستِ مورگان را گرفت و به جلو هُلش داد. قلابِ پارچه را درون گره محکم کرد و گره‌ی دیگری با پارچه به طناب زد. همین کار دوباره برای پاهای مورگان تکرار شد. طرفِ دیگرِ پارچه را گرفت و به سمت پایین کشید و اینکار مورگان را کمی از سطح زمین فاصله داد.
فشار طناب‌ها دور پاها و دستش بیشتر شد، در هوا معلق شد و همین فاصله‌ی کوتاه، کمی بیشتر به سمت آبِ حوض متمایلش کرده بود.
_ شارلوت.
هیس کشیده‌ی شارلوت ساکتش کرد.
_ شارلوت.
ایندفعه کمی آرام‌تر تلاشش را‌ کرد اما در جواب فقط ساقِ پاهایش به ران‌هایش گره خوردند و بیشتر بالا رفت.
نفس‌هایش با صدا تلفیق شده بودند، دقیقا نمیدانست چه کاری باید بکند، چشمانش آماده‌ی گریه بودند اما هنوز مغزش دستوری به هیچ یک از اعضای بدنش نمیاد، یا در واقع فقط به قسمت سرش.
دیگر تعادلی روی بدنش نداشت، کفِ دستانش را حس نمیکرد و در هر خط از بدنش که طناب پیچیده شده بود احساس سوزش میکرد و بخش‌های بیرون مانده از حصارِ طناب‌ها در حالت بی حسی و درد مانده بودند، بلاتکلیف؛ مانند خودِ مورگان، تمام احساسات درونی‌اش و عقلش.
کار شارلوت را پیش‌بینی کرده بود، همان لحظه‌ای که از نبودش ترسیده بود. شارلوت درست میگفت، او حالا دارد میرقصد، دقیقا برای خودِ شارلوت، به خواستِ او و مدلی که او میخواست، چیزی که او دوست داشت، همانجوری که مورگان دوست نداشت.
_ قشنگه؟
زبانش آزاد بود اما انگار شارلوت زبانش را هم بسته بود.
_ من همیشه روی آب بودم. به سقف نگاه کن.
سرش را بالا برد و به پارچه های روی سقف نگاه کرد.
_ یادت میدم.
مورگان نمیخواست یاد بگیرد.
_ اولش سخته برات. من حواسم بهت هست.
دستش را روی پای مورگان کشید و کم کم بین پاهایش برد.
_ نمیذارم اذیت بشی.
از کنار لباس زیرش دستش را داخل برد و به بدنِ مورگان دست کشید.
خلافِ حرف شارلوت، مورگان اذیت میشد. لمسِ شارلوت مساوی با طی شدن مسیری طولانی توسط اشک‌هایش بود.
انگشتش واردِ مورگان شده بود و حرکتات نرم و آرامی داشت.
_ سردته؟
مورگان حرفی نمیزد و شارلوت حتی به صورتش نگاه هم نمیکرد تا از تکان دادن سرش چیزی بفهمید.
_ حتی داخلتم سرده.
دستش را بیشتر فرو برد و کامل بیرون کشید.
مورگان را طرفِ خودش برگرداند و صورتش را بین دستانش گرفت.
_ چیزی نیست، گریه نکن.
زبانش را روی گونه‌ی مورگان کشید.
_ میخوام بیشتر بهت نشون بدم.
چه چیزی را قرار بود ببیند؟ بیشتر از این عذاب؟
عقب رفت و وسایلش را برداشت و دوباره سمت مورگان برگشت. توپَکِ ویبراتور را درون واژن مورگان قرار داد و بَندِ سیلیکونیِ ویبراتور را از کنار شورتش خارج کرد.
به ستون تکیه داد و فقط مورگان را تماشا کرد. اینکه کناره‌ی ران‌هایش کمی لرزان شده بودند اما خودش تمام تلاشش را میکرد تا ناله نکند آرامبخش و در عین حال قابل تحسین بود.
_ راحت باش.
روی تخت پرنسس‌ها دراز نکشیده بود که بخواهد راحت باشد!
در هوا صدای آزاد شدن چیزی را شنید، چیزی که به ضرب رها شده بود. بعد از دو بار، بار سوم این صدا با کمی مکث تکرار شد ولی نگاهِ مورگان بجز بازتاب سبز و تیره‌ی خودش تصویری نداشت. احتمالاً بار ششم بود که صدا را میشنید و بعد از آن روی دستش گرمای شدیدی حس کرد و کمی تکان خورد. رشته‌های شلاقِ شارلوتِ عزیزش!
باز هم تکرار شدند، شاید ده بار. کمتر از قبل میتوانست فشاری که رویش است را تحمل کند و همین باعث صداهای کوچکی میشد، خیلی کم و یکی درمیان.
_ نمیتونی یکم بیشتر تحمل کنی؟
دستش داخل مو های مورگان کشیده شد.
_ سعی کن داخلت نگهش داری.
به ویبراتور اشاره میکرد. داشت از واژنش خارج میشد، از خیسی و سرعت زیاد.
ضربه های شارلوت از سر‌گرفته شد. فقط روی قسمت‌های قبلی تکرار میشدند. دردش مانند درد کبودی بود و با محکم شدن و شدت بیشتر شارلوت صداهای ته گلویش آزاد میشد و در گوشش اِکو میداد.
از خیسیِ مانده بین پاهایش چندشش میشد و هرچه شارلوت بیشتر ضربه میزد، بیشتر حالت تهوه میگرفت.
_بسه.
صدای‌ گرفته‌ی مورگان انگار مابینِ ضربه‌های شارلوت گُم شده بود.
_ ویبراتور و دربیار، لطفا.
"لطفا" فقط بخاطر جلبِ توجه بیشتر از سمتِ شارلوت به کار برده شده بود، وگرنه مورگان اصلا در حالت خواهش کردن نبود.
_ خودت میتونی، عزیزم.
"عزیزم" با همان لحنی که اخرِ جمله‌ی مورگان شنیده بود گفته شد.
_ نمیتونم.
با عَجزِ تمام گفت. گلویش خراشیده شده بود، احتمالا بخاطر سرما بود.
دست شارلوت بین پاهایش رفت و شورتش را پاره کرد.
_ حالا میتونی.
کنار رفت و دوباره به ستون تکیه داد و نگاهش به واژنِ مورگان دوخته شد.
کمی به خودش فشار آورد و ماهیچه های بین پاهایش را منقبض کرد اما خیلی کارساز نبود. احتمالا باید صبر میکرد تا بیشتر از این خیس شود و ویبراتور آنقدر تکان بخورد تا خودش بیوفتد.
چند دقیقه همانگونه گذشت، مورگان در حال انتظار با چشمان خمار از بارها ارضا شدن و شارلوت، منتظر افتادنِ ویبراتور از واژن او.
با شلاق ضربه‌ای به واژن مورگان زد و ویبراتوری که لبه‌ی واژن او بود افتاد. کمک کوچکی که کمتر کسی شامل آن میشد.
ناله‌ی غلیظِ مورگان نوعی وداع با ویبراتور بود!
_ عالیه.
با زمزمه‌اش دقیقا کنار گردنش، سرش را تا جایی که میتوانست کنار کشید. شارلوت چند دقیقه‌ همانجا ایستاد و دوباره عقب رفت. اصلا به نفعِ مورگان نبود.
به سرعت چیزی داخل آب فرو رفت. صورتش را برگرداند و به کنارش نگاه کرد. یک چوب داخل آب فرو برده بود. به کفش های شارلوت که لبه‌ی سکو بودند نگاه کرد، در یک ساعت خیلی چیز‌ها تغییر میکند.
شارلوت چند بار چوب را محکم به داخلِ آب برد و بالاخره بعد از کامل خیس شدن، بیرون کشید.
از عمد سرش را با کمی فاصله از آب نگه داشت تا مورگان به دقت ببینتش؛ دیلدویی که قرار است تا عمقِ وجودش فرو برود.
با رفتن شارلوت از کنارش به پشتش ضربانِ قلبش بیشتر شد. دنبالِ جمله‌ای میگشت تا جلوی شارلوت را بگیرد. چه چیزی آرامش میکرد؟ چگونه میتوانست از این‌ حال درش بیارد؟ کِی یاد میگرفت تا آنگونه باشد که شارلوت‌ دوست دارد؟
_ من و بیار پایین شارلوت.
هیچ صدایی نبود.
_ خواهش میکنم.
سر دیلدو روی واژنش قرار گرفت.
_ شارلوت. لطفا، اینکارو نکن.
نمیخواست گریه کند، الان موقع گریه نبود.
_ لطفا شار.
سرفه‌ای کرد و سعی کرد صدای گریه‌اش را خفه کند.
دیگر دیر بود، دیلدو داخلش رفته بود. تصویرِ چند دقیقه‌ی قبل از قطره‌های آبِ راکدی که از دیلدو میریخت جلوی چشمانش بود.
_ شارلوت، حالم خوب نیست.
بلند گریه میکرد و در این مابین سرفه‌هایش تشدید شده بودند.
فقط کشیده شدن دیلدو روی دیواره‌های واژنش را حس میکرد. آنقدر دگرگون بود که معلق در هوا و پیچیده شده در طناب، تنها دیلدوی خیسی که داخلش بود مهم بود، اینکه یک ثانیه زودتر از واژنش بیرون بیاید مانند برگشتن دوباره‌اش به زندگی بود.
بیشتر فشار می‌داد و ناله‌های دردناک مورگان بیشتر میشدند. انگار به اِنتهای واژنش رسیده باشد، دیلدو بالاتر نمیرفت. بیرون کشید و روی مقعدش قرار داد. مثل قبل آرام واردش نکرد، جیغِ مورگان در فضا اِکو شد و گریه‌اش بیشتر از قبل تشدید شده بود.
_ خواهش میکنم شار، منو بیار پایین.
این شارلوت بود که دیگر جوابِ مورگان را نمیداد و فقط دیلدو را داخلش تکان میداد. آنقدر تکرار شد که آبِ سیاهی که در دیلدو جمع شده بود، از مقعد بیرون می‌آمد و از روی واژن مورگان میگذشت.
دیلدو را خارج کرد و گوشه‌ای انداخت. کنار ستونی که مورگان بیشتر به آن متمایل بود ایستاد، دقیقا کنار پهلوی او. سیگار را روشن کرد و موهای جلوی چشمش را کنار زد.
_ خفه شو.
مورگان مانند زن‌هایی شده بود که بچه‌ای که خیلی منتظرش بوده‌‌اند سقط شده و حالا دیگر هیچوقت طعم مادر شدن را نمیچشند.
کمی آرام تر به گریه‌اش ادامه داد، دست خودش نبود اما میترسید شارلوت باز هم همان کار را ادامه دهد. آبِ دهانش تلخ شده بود و لب‌هایش از فشار دندان‌هایش ترک خورده بودند.
_ شار.
مرتعش شده صدایش زد.
_ بیارمت پایین؟
سرش را تکان داد، جمع شدن مقدارِ زیادِ بزاق نگذاشت تا جواب دهد.
شارلوت فندکش را بالای واژن مورگان گرفت، فاصله را ذره ذره کم کرد تا شعله به پوستش برخورد کند.
با برخورد کمی از آتش لرزی در تنِ مورگان افتاد. فرار در کار نبود و مورگان فقط تکان میخورد و شارلوت بدون تحرک ایستاده بود و فندک را تکان نمیداد، مورگان خودش با تکان‌های بدنش نسبت به سوزش باعث سوختگی نقاطِ بیشتری میشد.
_ باشه، میارمت پایین.
فندک را داخل جیبش برد و پاهای مورگان را آزاد کرد و بدنش را گرفت تا نیوفتد و از قلاب‌های پارچه جدایش کرد.
_ تکیه بده.
به سختی به ستون تیکه داد و به پاره شدن طناب‌ها توسط چاقوی شارلوت خیره شد.
_ آه.
آزادی دست‌هایش لذت بخش بود.
با باز شدن پاهایش دیگر نتوانست تحمل کند و نزدیک بود روی زمین بیوفتد. شارلوت بازویش را گرفت و او را آغوشش قرار داد.
چشمانش را بست و به صدای قدم‌های شارلوت گوش داد، احتمالا سمتِ ماشین میرفتند. حدسِ مورگان این بود که شارلوت دوباره مانند یک ساعت قبل شده، همان شخصی که از اول شناخته بود.
_ بشین.
به دَرِ باز شده‌ی ماشین نگاه کرد و از آغوش شارلوت به داخل ماشین رفت. با ترس به چشمانِ شارلوت نگاه کرد.
_ برمیگردم.
دَرِ ماشین را بست و مورگان را همانگونه برهنه تنها گذاشت.
خودش را جمع کرد و به شیشه تکیه داد، خسته و کثیف بود و بدنش بو گرفته بود. حالا میفهمید که جای تتویش چقدر درد میکند و رد طنابی که رویش بوده قرمز شده است.
از روبرو به شارلوتی که لباس‌هایش دستش بود نگاه کرد، بالاخره قرار بود از این لجن‌زار بروند.
دوباره شارلوت دَر را باز کرد و لباس هایش را روی پای مورگان گذاشت. بلیز را تنش کرد و خم شد و جوراب هایش را از پاهایش درآورد و روی زمین انداخت. کاپشنِ خودش را روی پاهای مورگان انداخت و بقیه وسایل را پشت گذاشت.
کنار مورگان نشست و دستش را به پیشانی‌اش کشید. به دست مشت شده‌ی مورگان نگاه کرد و دستش را جلو برد و رویش گذاشت. بدن مورگان جمع تر شد اما چیزی نگفت. حرف گوش کنی‌ مورگان را دوست داشت، اینکه زود یاد میگیرد و مخالفتی نمیکند. احتمالا مورگان میخواهد برایش بهترین باشد در صورتی که خودش این را نمیخواهد.

   "Free in share, vote & comment"

mellow|ملایمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora