همخونه

4.1K 120 11
                                    

#پارت_۲
#ملایم
کم کم زمین داشت میچرخید و خورشید از دیدش ناپدید میشد. راه زیادی را پیاده امده بود، صرفا جهت شناخت اطرافش البته این چیزی بود که خودش را با ان گول میزد. او دوست داشت مردم را ببیند که چقدر رمانتیک و دراماتیک رفتار میکنند. خیلی حس امید به زندگی در انها زیاد بود. خوشش می امد که انهارا انگونه ببیند. خیلی نایاب بود! قبلا چیزهایی شنیده بود که فرانسوی ها بسیار رمانتیک هستند اما خب انقدرا قبول نداشت اما الان میدید که در کوچه ها مردم چگونه یکدیگر را میبوسند. واقعا بوسه فرانسوی بود!
کلیدش را دراود و قفل را باز کرد. پله ها زیاد نبودند اما زانو هایش بخاطر راه طولانی ضعف داشتند. بالاخره خانه. لباس هایش را در اتاقش گذاشت. بهرحال در ان خانه خیلی هم راحت نبود. همخانه‌اش بزودی سرو کله اش پیدا میشد. او متصدی بار پایین خانه بود. گاهی اوقات زیادی حرف میزد ولی مشکلی نبود، اینقدر که برای او اتفاقات جالب میوفتاد برای مورگان نمیوفتاد. پس بد نبود که روزمرگی های اورا بشنود، یکجور تنوع بود.
صدای قفل در را شنید. پس بالاخره امد.
_ مورگااااان. خونه ای؟
از اتاقش بیرون امد و به سمت او رفت:" هعی لاینت چطوری؟ کار خوب بود؟"
لاینت با او دست داد و با لبخند گفت:"خوبم. اره بذار لباس هامو عوض کنم، نمیدونی امروز چه دعوایی شد! تو چی، کارت چطور بود؟ قبولت کردن؟"
مورگان که از حرف‌های او سرش گرم شده بود به اشپزخانه رفت:"اره خوب بود قبولم کردن، مثل اینکه همکار خوبی پیدا کردم."
دوتا فنجون قهوه را روی میز گذاشت و چراغ را روشن کرد. لاینت از اتاق بیرون امد و کنار مورگان نشست.
_چقدر خوب، واقعا خوشحال شدم برات خیلی خوب شد پس قراره برام تتو بزنی نه؟ یه تتوی بزرگ خوبه؟ یا یچیز ظریف به من میاد؟ نظرت چیه؟
مورگان از اینهمه شوق او سرحال شده بود. خوشش می امد که یک فرانسوی با اون زندگی میکند.
_ نظرت چیه بذاری اول سرکار برم بعدش بیای و همونجا تصمیمت و بگیری لاینت؟
لاینت خندید، میدانست مورگان هنوز عادت نکرده است حس کرد احتمالا خسته باشد.
_ وای یادم رفت بذار دعوارو بگم. نمیدونی چجوری دوتا احمق افتادن به جون هم. دوتا زن سیاه پوست داشتن سره یه سفیده لاغر دعوا میکردن. نمیدونم اون پسره چجوری اینارو میکرده حتی نصفشونم نبود. بهرحال همون پسره دوتا میلف و مخ کرده بود حتی بدتر به اون دوتا خیانت هم کرده بوده. حالا اون زنای احمق بجای اینکه اون پسربچه و بزنن داشتن همدیگرو میزدن.
مورگان به صورت شاد او نگاه میکرد که چطور تغییر حالت میداد، در کل دختر قشنگی بود شاید کمی زیادی لاغر بود اما چشمای ابی او به دل مینشست.
_ فکر کنم بجای اینکه دعوای اون دوتا رو نگاه میکردی باید میرفتی و بهشون اصل مطلبو میگفتی. اینجوری میتونستی ببینی اون پسر لاغره چجوری زیر دوتا میلف له میشه!
لاینت از خنده دیگر از چشم هایش اشک می امد مطمئن بود ان زن ها با خنده های او عصبی تر میشدند و فحش هایی که مسبب انها لاینت بود را به یکدیگر میدادند.
_ اره درسته اشتباه کردم ای کاش اونجا بودی و بهم میگفتی تو همیشه فکر های خوبی داری. حیف شد واقعا!
دیگر وقت خواب بود. هردوی انها روز های بلندی را سپری میکنند و بخاطر ان شب هایشان زیاد بلند پیش نمیرود.
فردا روز مهمی برای مورگان بود. انگاری که تمام شوق لاینت به او سرایت کرده باشد، در دلش مانند بچه های هفت ساله‌ای که قبلا معلماشان بود ذوق داشت. در ذهنش تکرار میکرد، فردا لونا را میبیند، احتمالا کار تتویی را شروع میکند و شاید بیشتر به دیلدو های اویزان شده از سقف خیره شود.

   "Free in share, vote & comment"

mellow|ملایمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora