#پارت_۱۳
#ملایم
با سردرد از خواب بیدار شد، کمی هم ترسیده بود. از تاریکی، از خوابی که دیده بود. دیروز بعد از خانه شارلوت به سرکار رفته بود و بخاطر طرح ظریف و درهمی که داشت حس میکرد سردرد و سرگیجه ضعیفی گرفته، با اینحال نتوانست خوب بخوابد، حتی کابوس هم میدید!
پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید، دوست نداشت بیرون برود و لاینت را بیدار کند. ولی حس ترسی که در دلش پیچیده بود تصمیمش را برای بیدار کردن لاینت بیشتر میکرد.
شمع های سوخته روی بدنش، شلاقی که بر رونش فرود میامد. هنوز هم میتوانست گرمی اشک را بر گونهاش حس کند، این چه خیال عجیب غریبی بود. مورگان حتی خیسیای بین پایش حس میکرد! اما خوابی که او دیده بود بیشتر شبیه یک شکنجه بود!
"به تخت بسته شده بود و در دهانش توپی فلزی قرار داشت، پاهایش از سقف اویزان بود، نمیتوانست دستی که او را لمس میکند ببیند، گرم بود. او را به اتش میکشید، گرمایش با سردی اب مَنیاش تضاد زیادی داشت، پیچش زیر دل مورگان را بیشتر میکرد. اما طولی نکشید که دوباره شلاق پوستش را بشکافد. چند ضربه پشت سر هم و تمام. الان که حس میکرد همه چیز تمام است، آب سردی روی تمام بدنش ریخته شد. حس میکرد مانند تیکه گوشت یخ زدهای شده است. و دوباره شلاق، ایندفعه مانند سیم مفتولی بود. سوزشش بیشتر بود، و حالا گرمای اضافیای را حس میکرد، یک مایع گرم، مورگان داشت خونریزی میکرد؟ شلاق پوستش را شکافته بود و حالا بر گوشت خونی او میتازید. حس میکرد خون به سرش نمیرسد. اب دهانش سرازیر شده بود و سردیای را زیر پلکش حس میکرد. بالاخره صدای برخورد شلاق و زمین فلزی را شنید. نفسش بند امد. دستانش زیر بدنش خواب رفته بودند و گِزگز میکردند. جایی از بدنش نبود که بتواند تکان دهد. باز هم ان دست گرم میان پایش بود. میتوانست حس کند کلیتاش در حال انفجار است، فقط یک لمس دیگر باعث میشود ارضا شود. اما او دیگر ادامه نداد، دیگر بدن قرمز مورگان را لمس نکرد این باعث میشد اشک های مورگان سریع تر از قبل از روی صورتش به زمین بریزند.""Free in share, vote & comment"
JE LEEST
mellow|ملایم
Romantiek_ دوست داری سرتو بالا بیاری؟ از صدایش میفهمید که پوزخندش هر دقیقه عمیق تر میشود. یک ثانیه چشمانش را به او دوخت:" چیو میخوای ببینی؟ اینکه چقدر بهت معتاد شدم که حتی با وجود این زخما هم نمیخوام ترکت کنم؟ اینکه میخوام هر روز بهم درد بدی؟"