#پارت_۴۶
#ملایم
بشقابهارا جمع کرد و دستمالی را که دور دهانش را با آن پاک کرده بود دور انداخت و از آشپزخانه بیرون رفت. جعبهی گوی را از روی میزش برداشت و روبروی لاینت روی مبل نشست و گوی را بیرون آورد.
_ قشنگه؟
لبخندی زد.
_ اره بامزس. خیلی اینجوری چیزارو دوست داری؟ عروسکی؟
با سوال لاینت خندیدنش شروع شد.
_ حدودا ولی شارلوت بیشتر از من این چیزارو دوست داره.
_ خوبه، فکرشو نمیکردم.
لاینت تک خند کوچکی زد و به مورگان نگاه کرد.
_ اره. امروز، منظورم دیشبه، منو شارلوت باهم بودیم و بعدش منو رسوند.
گوی را داخل جعبه برد و روی میز گذاشت، تمایلی نداشت در طی صحبتش به چشمان لاینت نگاه کند.
_ پس چرا اینقدر لباسات کثیف بود؟
_ جایی رفته بودیم، و اونجا زمین خوردم.
لبخندش نشانه از راحت نبودنش میداد. اوصولاً قرار نبود که این را بگوید، تصمیمش بر گفتن روابط خاصش با شارلوت بود، حتی در حدی که آن را موقت و زودگذر خطاب کند.
_ حتی نمیدونه برای یه قرار رمانتیک چه جاهایی باید ببرتت!
صورت لاینت کمی جمع شد و سرش به تاسف تکان داده شد.
_ خودم ازش خواستم که همه جارو بهم نشون بده، بهرحال من خوب اینجارو نمیشناسم. واسم جالب بود.
شانهای بالا انداخت البته به همراه لبخندی که از اول صحبتش قطع نمیشد.
_ پس خوبه. صبح حس بدی داشتم، بهم بگو که باهم اصلا مشکلی ندارین.
نگاهِ آبی و نگران لاینت او را از یک همخانه به یک همخون تبدیل میکرد.
_ فعلا همه چیز اوکیه.
و حتی این حس صمیمانه در وجود او نسبت به لاینت قرار نبود که وادار به گفتن به حقیقت شود.
_ هروقت مشکلی حس کردی میتونی روی من حساب کنی.
بیشتر خم شد و دست مورگان را گرفت و لبخند بزرگی زد.
_ شب خوبی داشته باشی مورگان.
در ادامه بلند شد و دستش را روی بازوی او کشید.
_ توام همینطور لاینت، دوست دارم.
به اتاقش رفت و روی تخت نشست. زانوهایش داخل شکمش جمع کرد و چانهاش را رویش تکیه زد. مثل تمام شب های کودکیاش که چشمانش از خواب هیپنوتیزم میشد، به یک گوشه خیره شد تا ذره ذره به تاریکی گرمی برسد.۲ سال قبل:
_ همه چیز خوبه.
_ همش نگرانتم مورگان.
_ من خوبم، لازم نیست خودتو نگران کنی.
_ تو جای من نیستی، تو حتی تماس هم نمیگری.
_ میدونم میدونم. واقعا درگیرم.
_ باشه، مراقب خودت باش. دوست دارم.
_ منم همینطور خداحافظ.
تلفن همراهش را داخل جیبش گذاشت و وارد کلاس شد.
_ سلام بچهها.
لبخند بزرگی زد و به صداهای کوچک شاگردانش گوش داد.حال:
صورتش را به موهای ریخته شده روی بالشت کشید، بوی موهایش را دوست داشت، درواقع بوی شامپویش!
بلند شد و طبق عادت چشمانش را مالید و گردنش را تا حد امکان به عقب برد. انگار خیلی زود صبح شده بود چون حتی زمانی که به خواب رفته بود را بهیاد نداشت. خیلی عمیق و خوب خوابیده بود اما بهرحال از اینکه صبح را حس کرده است راضی نبود.
داخل حمام رفت، میخواست کمی زمانش را تلف کند تا لاینت از خانه خارج شود.
چسبِ محافظِ تتویش را کَند و داخل وان نشست. خنکی ملایمی وارد پوستش شد. امروز آن مورگانی شده بود که چند سال پیش همه چیز را ترک کرده بود، اما کمی دودلتر از آن مورگان سرکش و جوان گذشته. البته قابل توجه بود که او هیچوقت از ابتدا سرکش نبود، هیچوقت به دور شدن از همه چیز فکر نکرده بود، مورگان فقط در سن حساسش ضربه خورده بود، تحمل کرده بود، تغییر در خودش ایجاد کرده بود، نه فقط یک بار بلکه چندین بار و در نقطهی آخر متوجه این شد که فقط تغییر در خودش کافی نیست، اگر قرار بود که حرف تغییر به میان کشیده شود پس همه باید متغییر میشدند اما هیچکس تفاوتی با گذشتهاش نکرده بود بجز مورگان.
امروز دقیقا دومین روز از زندگیاش بود که این احساس را داشت. اصلا دوست نداشت کسی را ببیند و هیچ حوصلهای درونش وجود نداشت، کاملا کَج خلق و عصبانی شده بود.
از وان بیرون رفت و خودش را خشک کرد و لباسهایش را پوشید. گوشیاش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت، حتی دلش صبحانهام نمیخواست. بدون مکثِ دیگری از خانه بیرون زد و تاکسی گرفت. در این صبح هیچ دلیلی وجود نداشت که بخاطرش پیادهروی کند و داخل اتوبوس شود و اینهمه آدم را متحمل شود.
ماشین جلوی مغازه ایستاد و مورگان پیاده شد. جلوی مغازه کمی تامل کرد، مطمئن بود اگر کسی به او "سلام" کند حتما دعوایش میشود! کاملا بیدلیل و منطق و اجتماع زده شده بود.
_ صبح بخیر مورگان.
چشمانش را بست و سعی کرد لبخندی که میزند کمی بزرگ باشد.
_ سلام.
داخل اتاقش شد و روی صندلی نشست. بی خود و بی جهت عصبانی بود.
نیم ساعت گذشته نصیبِ خطوطِ فرضیاش روی کاغذ شده بود و اکنون مشتری روبرویش ایستاده بود.
_ سلام.
_ سلام. کجا قرار بود که تتو انجام بشه؟
_ دستم. اینجا.
دست چپش را مشت کرد و پشت دستش را نشان داد.
_ پس این قطبنما به این سمت باشه، درسته؟
مورگان کاغذ طراحی شده را روی دست پسر قرار داد.
_ اره.
_ و رنگش؟
_ فقط فِلِشها قرمز باشه.
مورگان سرش را تکان داد و با خودکار طرح را روی پوست او نمایان کرد.
_ نیازی نیست دستت سفت باشه، انگشتاتو باز کن و راحت باش.
دستِ پسر را روی دستهی صندلی فیکس کرد و وسایلش را نزدیک آورد.
اول از دایرهها شروع کرد، سه دایرهی پی در پی و نزدیک به هم با سایزهای متفاوت.
دستِ پسر کاملاً خونی شده بود. دستمال را روی پوستش کشید و خون را جمع کرد. چهار مثلث کشده را به صورت متقارن، اطرافِ بیرونیترین دایره به اتمام رساند.
پنجمین دستمال خونی را دور انداخت و طرحهای ریزِ وسطِ قطبنما را با خودکار پررنگ کرد. پوست پسر وقت زیادی میخواست و مورگان عجله برای رفتن او داشت.
لایههای نازک و کوتاه روی پوست او مانند جای چنگالهای گربه بودند، تا سوزن برداشته میشد، قطرههای خون بیرون میریختند.
_ عقربههای قرمز؟
دوباره سوال کرد.
_ بله.
_ شاید یکم دردش بیشتر باشه، چون پوستت خیلی نازکه.
جوهر را داخل دستگاه قرار داد و عقربههای قرمز را داخل پوست پسر حک کرد.
ده دقیقه زمان برد تا عقربهها را تمام کند، سرعتِ نور در تتو زدن.
_ ممنون.
_ خواهش میکنم.
وسایل اضافی را دور انداخت و پشت میز نشست. کمی به گوشیاش خیره شد و از اتاق بیرون رفت.
_ خسته نباشی مورگان.
_ ممنون نیکل.
از مغازه خارج شد.
کمی جلو تر از مغازه ایستاد و شماره را گرفت. چند ثانیه منتظر ماند.
_ الو؟!
_ سلام.
_ سلام. خوبی؟
_ اره.
_ منم خوبم.
_ کجایی؟
_ سالن، گروه تمرین داره.
_ وقتت خالی شد بیا دنبالم.
_ حتما. مراقب خودت باش.
_ باشه، زود بیا.
تلفن را قطع کرد و دوباره داخل رفت.
بدنِ سه نفر را تتو زده بود و فقط دو ساعت از هنگامی که تلفنش را قطع کرده بود میگذشت. میدانست کمی بیحوصله کارش را انجام داده اما بهرحال اشتباهی رخ نداده بود و خوشبختانه تتوهای کوچک و رَندوم داشته.
با زنگِ گوشیاش سریع دستکشهایش را دور انداخت و با مشتریاش خداحافظی کرد.
_ سلام.
یک پَرِش رخ داد تا تلفنش را بردارد!
_ سلام، تو ماشین منتظرتم، یکم جلوتر.
_ اوکی.
وسایلش را برداشت و بیرون رفت.
_ هی نیکل من امروز زودتر میرم.
_ باشه مشکلی نیست، بقیه کاراتو خودم انجام میدم.
_ ممنون.
بیرون رفت و دقیقا چند قدم جلوتر ماشین را دید.
سوار ماشین شد و موهایش را به عقب فرستاد.
_ دوباره سلام.
_ سلام.
مورگان جوابش را داد.
_ حالت خوبه؟
_ گفتم که خوبم.
_ دوست داری کجا ببرمت؟
مورگان نگاهش را از بیرون گرفت و به او داد.
_ فعلا راه بیوفت، همین جوری فقط بیرون باشیم.
کمی جابجا شد و صورتش را چرخاند.
_ اوکی، نظرت راجب ناهار چیه؟
_ نمیخورم.
_ یه قهوه چی؟
_ نه میل ندارم.
_ کیک؟
_ اصلا!
_ باشه.
راه افتاد.
مورگان چشمانش را بست.
_ میخوای بریم خونه تا استراحت کنی؟
_ نه شارلوت. فقط رانندگی کن.
شارلوت تک خندی کرد و به حرف او گوش داد.
یک ساعت داخل خیابانهای پاریس در گردش بود، پشت چراغ قرمزها، در خیابانهای لوکس، از کنار مغازههایی از برند فندی و گوچی.
مورگان در این مابین تنها کمی پلکهایش را فاصله میداد و دوباره میبست.
کنار خیابان ایستاد.
_ بنظرم بهتره بریم خرید.
_ چیزی نمیخوام.
_ لباس برای هفتهی دیگه.
_ که چی بشه؟
_ کنسرت، یادت رفته؟
شارلوت لبخندی زد و سرش را کمی پایین برد تا چشمان مورگان را ببیند.
_ نه، نرفته. نمیخوام بیام.
_ من دوست دارم که تو همراهیم کنیم.
_ نمیخوام.
_ امروز یذره بد شروع کردی، زود تصمیم نگیر.
مورگان چشمانش را کامل باز کرد و دوباره شارلوت را نگاه کرد.
_ خرید نمیام.
تماماً تخس!
_ مشکلی نیست. بریم خونه استراحت کنی؟
_ میتونیم بریم هتل؟
شارلوت سرش را تکان داد.
_ یه هتل خوب.
_ یه هتل خوب.
به تایید مورگان تکرار کرد. لبخند کوچکی داشت، لذتبخش بود که مورگان از کودکِ درونش فقط لجبازیاش را داشت.
دوباره حرکت کرد تا به همان "هتل خوب" برای مورگان برسد، همانگونه که او دوست داشت و شارلوت از این بابت خوشحال بود که درجریانش میگذاشت. همین که با او تماس گرفته و الان هم چیزی که دلش میخواهد را به شارلوت گفته است، گرمی بخش بود.
_ قشنگه؟
کمی عقب تر از هتل ایستاد.
_ اسمش چیه؟
_ Ritz Paris.
_ خیلی معروفه؟
_ اینقدر معروفه که همه میشناسنش.
نیشخندی زد و سرش را کج کرد.
_ چقدر گرونه؟
_ خیلی.
_ خوبه.
از ماشین پیاده شد و سمت هتل رفت.
_ تو لابی صبر کن تا برگردم.
از پنجرهی ماشین به شارلوت نگاه کرد و سرش را تکان داد.
قبل از ورودش به هتل دید که یکی از کارکنان درحال تحویل گرفتن ماشین از شارلوت هستند.
_ خوش آمدید.
_ ممنون.
لبخندی زد و به سمت رِسِپشِنیست رفت.
_ روزخوش.
_ ممنون، همچنین.
_ همراه دارید؟
_ بله.
_ مایل هستید ازتون پذیرایی بشه تا همراهتون برسند؟
_ فکر خوبیه.
لبخندی به خانم روبرویش زد و به راهنمایی مردی که کنار دستش ایستاده بود به بارِ هتل رفت.
_ چی میل دارید براتون سرو بشه؟
روی صندلیای که برایش عقب کشیده بود نشست و نگاهی به منوی روی میز انداخت.
_ کوکتل مارگاریتا.
لبخندی به خدمتکار کنارش زد و منو رو به دستش داد.
_ حتما.
کمی سرش را به احترام برای مورگان خم کرد و از میزش دور شد.
چندین بار به هتل رفته بود اما نه یک هتل پنج ستاره! چقدر تفاوت میان هر یک از ستارهها وجود دارد که حتی هتلهای چهار ستاره هم سطح بالا و معروف به حساب نمیآمدند.
دستش را روی میز گذاشت و چانهاش را به آن تکیه داد. مثل اینکه کار شارلوت هنوز تموم نشده بود.
_ میتونم وقتتون رو داشته باشم؟
به مردی که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد، کمی دورتر متوجهاش شده بود. کتوشلوارِ برند و کاملا اتو کشیده. به قیافهاش میخورد که یک مرد سیو خوردهای ساله باشد یا شاید چهل.
_ اا البته.
کمی معذب شد و خودش را عقب کشید.
_ قراره اینجا سکونت داشته باشید؟
_ فقط امشب.
لبخندی متقابل به مرد زد.
_ لهجهی عالیای دارید، فقط با دقت زیاد میشه فهمید که اهل فرانسه نیستید.
با خندهی بیشتر مرد، خط روی گونهاش بیشتر فرو رفت.
_ و شاید با یک دستی زدن.
مورگان چشمکی زد تا خودش را راحتتر با مرد نشان دهد.
_ اوه، البته که چنین جسارتی نمیکنم.
دستش را روی میز گذاشت.
_ لوویس داگورت.
گُل رز کوچکی از جیبِ داخلِ کتش خارج کرد و سمت مورگان گرفت.
_ از آشناییتون خوشبختم.
گُل را داخل دستانش گرفت و روی پایش گذاشت.
_ نمیتونم اسم بانوی زیبای مقابلم رو بدونم؟
_ همراهم از این آشنایی زیاد خوشحال نمیشه.
اگر با شارلوت نبود قطعا بیشتر با این مرد پیش میرفت. مشخص بود که آدم شیادی نیست.
_ مردها سختگیرن.
_ مورگان.
موهایش را پشت گوشش داد.
_ اسم زیباییه. در ذهنم رنگ سرخ داره.
_ برای منم همه چیز حس رنگ میده، خوشحالم که یکی از این حس برام گفت.
_ آدمهای کمی همچین افکاری دارند.
_ اونقدراهم خاص نیست.
خندید و نگاهش به خدمتکار افتاد که درحال نزدیک شدن به میز بود.
_ چیز دیگهای لازم ندارید؟
_ نه ممنون.
_ جناب داگورت، مهمانتون همین الان داخل اتاقشون مستقر شدند.
داگورت سرش را تکان داد.
_ شما نمیخواین چیزی بنوشید.
پس از رفتن خدمتکار از مرد پرسید.
_ متاسفانه نه، اما حتما در فرصت دیگهای باهم مینوشیم.
_ فکر نکنم فرصت دیگهای بوجود بیاد آقای داگورت.
_ البته که میاد، به خواست شما مورگان عزیز.
مورگان کمی از نوشیدنی را نوشید و لبخند کمرنگی زد.
_ از این همنشینی کوتاه خیلی لذت بردم، امیدوارم منو به عنوان یک دوست درنظر بگیرید، بدونِ ناراحتیِ همراهتون.
دارگوت لبخندی زد و کارتش را مقابل مورگان گرفت:" از دیدن دوبارتون خوشحال میشم."
کارت را پذیرفت و نگاهی به آن انداخت.
_ خداحافظ آقای داگورت.
_ خداحافظ مادمازل.
در آخر، دستش را داخلِ دستِ مرد گذاشت و رفتنش را دنبال کرد و با خروج مرد، ورود شارلوت اتفاق افتاد.
شارلوت و داگورت هم را دیده بودند، از کنار هم رد شده بودند و عطر یکدیگر را استشمام کرده بودند، پس مطمئنا نگاهِ داگورت همراهِ مورگان را شناخته بود.
شارلوت به میز نزدیک شد و قبل از کامل نزدیک شدنش، مورگان کارت را داخل جیبش گذاشته بود و گل را کنار بشقابِ کتکل.
_ چقدر دیر اومدی.
شارلوت کنارش نشست.
_ اره داشتم مدارکو میدادم.
_ خوبه.
کوکتلش را جلوی شارلوت گرفت.
_ پس بریم اتاقمون.
لبخندی زد. بعد از دیدار با مرد سرحال شده بود.
شارلوت نوشیدنی را یکسره داخل دهانش ریخت و لیوان را روی میز قرار داد.
_ بریم، کارت شناساییتو بهم بده.
_ اوکی.
از بار بیرون رفتند و مورگان کمی عقبتر ایستاد تا شارلوت کارتِ شناساییش را به رِسِپشِنیست بدهد. با قدمهای آهسته به سمت آسانسور رفت و قبل از رسیدن آن، شارلوت کنارش قرار گرفت.
_ طبقهی چندمه؟
با صدای زنگ آسانسور داخل آن شدند.
_ چهارم.
به شارلوت نزدیک شد و دستش را گرفت و پس از یک دقیقه از آسانسور خارج شد و شارلوت را دنبال خودش کشید.
_ کدومه؟
شارلوت جلوتر رفت و دَرِ اتاق را باز کرد.
_ برو تو.
_ چه خوشگل. شبیه اتاق یه پرنسس.
_ پرنسس مورگان.
شارلوت کُتش را روی چوب لباسی انداخت و روی صندلیِ نزدیک به پنجره نشست.
_ دوست داشتم پرنسس بودم، بعدشم ملکه میشدم. البته باید بریتانیایی میبودم تا این اتفاق میوفتاد.
دستش را دور گردن شارلوت انداخت و از بالا به او نگاه کرد.
_ تو خیلی از قوانین پرنسس بودنو نقض میکنی.
_ میخوای بگی که نمیتونستم ملکه بشم؟
_ قطعا مادربزرگت برای خودش یه جانشینِ تتوکار انتخاب نمیکرد. ملکهی انگلستان زیادی بدسلیقهاس.
_ شایدم دوستم داشت و میشدم نوهی مورد علاقش.
شانهاش را بالا انداخت و بیرون را نگاه کرد.
_ قبل از اینکه برم بار تصمیم داشتم باهات حسابی دعوا کنم، ولی شانس آوردی! یچیزی حالمو خوب کرد.
_ به دلایلی که میخواستی باهام دعوا کنی فکر کن، شاید دوباره شعلهور شدن.
نیشخندی زد و دست مورگان را نوازش کرد.
_ نه. تصمیم گرفتم باهاشون کنار بیام، همونجوری که خودت گفتی.
_ خیلی خوبه.
_ بد نیست.
خندید و روی پای شارلوت نشست.
_ دوست دارم یجوره خاص باشه برام، منظورم همهی چیزاییِ که برام انجام میدی، یجوری که تاحالا تجربه نکرده باشم.
_ تو هیچوقت تجربه نکرده بودی.
به روابطی که برای مورگان عجیب و سخت بود اشاره کرد.
_ اره، اما دوست دارم بیشتر بهم توجه کنی.
پاهایش را تکان میداد و هنگام صحبت کردن دستانش قالبِ کلماتش را تشکیل میدادند.
_ حتما.
لبخند زد.
_ میتونم خیلی بیشتر از چیزی که دوست داری بهت توجه کنم.
با مکث شارلوت دقیق تر نگاهش کرد.
_ اگر باهام زندگی کنی.
لبخند کوچکی زد موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد.
_ یادته بهت گفتم که ممکنه به یه شهر دیگه برم؟
_ اگر الان اینجایی یعنی قرار نیست همچین کاری کنی.
مورگان فقط خندید و چیز دیگری اضافه نکرد.
_ تا آخر ماه خونتو داری؟
مورگان سرش را تکان داد.
_ اما من هنوز قبول نکردم.
نیشخندی زد و گونهی شارلوت را بوسید.
_ نمیخوام تحت فشار بذارمت.
_ نه، اصلا تحت فشار نیستم.
شارلوت مورگان را از روی پایش بلند کرد و به سمت یخچالِ کوچک داخل اتاق رفت.
_ برای فردا میتونیم بریم برای پروو لباس. نظرت چیه؟
_ اوکی، برنامهی خاصی ندارم، میتونیم بریم.
قوطی ویسکی را از شارلوت گرفت و روی تخت نشست.
_ پیراهن سبز دوست دارم.
_ کمرنگ؟
_ نه سبز پرنگ، مثل زمرد.
قوطی ویسکی را از دهانش دور کرد و لبخند کمرنگی به مورگان زد.
_ همهی رنگای پرنگ قشنگترن.
_ سلیقهی پرنسس نباید کمتر از اینم باشم.
_ تو چی میپوشی؟
_ کتوشلوار.
باقی مانده ویسکیاش را روی میزِ کنارِ تخت گذاشت و لباسهایش را درآورد.
_ لباس زیر قشنگیه.
به تورِ سفیدِ لباس زیرش که روی ناحیههای کبود قرار گرفته بود نگاه کرد.
_ اره، انگار خیلی بهم میاد. رنگ پریده بنظر میام.
پیش خودش فکر میکرد که شارلوت بدنش را اینگونه بیشتر میپسندد، پر از خون مردگی و خراش. به همین دلیل هم لباسهایش را درآورده بود و یک مقداری هم مایل بود تا برای شارلوت کنایه مانند بنظر برسد.
_ اولین چیزی که بهش دقت کردم رنگ پریدگیت بود.
_ الان؟ صورتم اونقدراهم بی رنگ نیست.
_ نه، اولین باری که دیدمت.
_ چون سرکار خسته میشم، رنگمم میپره.
خندید و پاهایش را داخل شکمش جمع کرد.
جلو رفت و فاصلهی کوتاهشان را از بین برد و پوست گردن مورگان را میان لبانش گرفت. بوسههارا با صدای بلند ادامه میداد و تا سرشانهاش پایین میرفت.
_ مزهی پُماد میدم؟
مورگان خندید و صورت شارلوت را میاد دستانش گرفت.
_ نه، دقیقا مزهی خودِ مورگان.
لبانش را روی لبهای شارلوت گذاشت مانند خودش بوسه را پر سروصدا انجام داد، از آن بوسههایی که انرژی میان آنها ردوبدل میشد و در آخر لبان داغ و متورم و صدای نفس نفس بجای میگذاشت.
_ خیلی گرم شد.
مورگان با نفسهای بریده عقب رفت و به پشتِ تخت تکیه داد.
_ چند دقیقهی دیگه از سرما میلرزی.
شارلوت مانند مورگان لباس هایش را درآورد و نزدیکِ او رفت.
پاهای مورگان را لمس کرد و دستش را به تتوی شمشیر کشید. کمی مکث کرد و خودش را بیشتر به مورگان متمایل کرد تا فقط چشمانش را ببیند.
مورگان نوک انگشتانش را به گونهی شارلوت کشید تا صورتش را به بوسیدنش هدایت کند، سرش را جلوتر کشید و نگاهش را به لبانِ شارلوت داد و هنگامی که میخواست نزدیکتر شود، شارلوت سرش را کج کرد.
_ هی.
عقب رفت و تکیه داد و در خودش جمع شد.
شارلوت بدون جواب دادن به اعتراضش به سمت یخچال رفت و سطلِ قالبهای یخ و یک قوطی ویسکی دیگر را برداشت.
یکی از مکعبهای یخ را به لبان مورگان نزدیک کرد و با کج شدن سر او مواجه شد.
_ خنکت میکنه.
صورت مورگان را به سمت خودش برگردانت و یخ را داخل لبان نیمه بازش فرو برد.
یکی دیگر از مکعبهای یخی را روی شورت مورگان حرکت داد. مورگان در جواب پاهایش را بیشتر باز کرد و بدنش را بیشتر جلو برد.
یخ کمی کلیتوریسش را به درد میآورد اما نمیتوانست مانع وجود احساس خوبی که در رحمش درحال رخ دادن بود بشود.
لبهی شورتِ مورگان را کنار زد و یخ را وارد واژنش کرد، آرام و بیعجله.
صدای کوچک مورگان و بسه شدن یک چشمش، تضاد میان گرمی تنش و سردی یخ را نشان میداد.
_ الان حالتو خوب میکنه.
به داغی مورگان اشاره کرد.
دست شارلوت را گرفت و نزدیک دهانش کرد تا یخِ داخل دهانش را داخل دست او بیاندازد.
_ زیادی سرده.
یخ داخل دستش را روی زمین انداخت و کمی دستش را روی کلیت مورگان کشید.
پارچهی توری شورت و ملافهی زیرش خیس شده بود و داغی درون مورگان را برندهی نَبَرد اعلام میکرد.
قوطی ویسکی را برداشت و دوباره کنارهی شورتش را به یک طرف کشید. قوطی میان پرههای بدنش برخورد میکرد و صدای چسبناکی بوجورد میآورد.
_ اینو دوست دارم.
خودش را منقبض کرد و سوتینش را پایین کشید.
قوطی را وارونه کرد و پایینش را داخل واژن مورگان فشار داد.
_ اه نه شارلوت. بزرگه!
از هوشیار شدن یکدفعهای مورگان خندید و از کارش دست نکشید.
جسم حجیم را کاملا داخلش جا داد و شورتش را به حالت اولش برگرداند.
_ نمیتونم پاهامو ببندم.
_ همیشه دیلدوهای کوچیک استفاده میکردی؟
_ اگر اشتباه نکنم دوتا دیلدو بود ولی سایزشون یکی بود.
_ از سایز دیلدوهات خبر نداشتی یا اینکه داری از رابطه قبلیت برام تعریف میکنی؟
_ از رابطهی قبلیم گفتم.
با پوزخند شارلوت لبخند زد.
_ کِی میریم شام بخوریم؟
_ چند ساعتی مونده تا شام.
_ قوطی اذیتم میکنه.
موقعیت تکان خوردن نداشت، فقط بیشتر به کنارش که شارلوت قرار گرفته بود متمایل میشد و روی بدن او بود.
_ این تقصیر من نیست.
با تعجب کمی سرش را عقب کشید.
_ معشوقهی قبلیت بد عادتت کرده.
شارلوت ادامه داد.
_ تو خیلی متفاوتی.
_ انتظار داشتی مثل اون باشم؟
_ البته که نه.
گونهی شارلوت را بوسید. فقط کمی حساس بود اما مشخص بود که سعی دارد روی خودش کنترل کافی را داشته باشد.
_ میتونی قوطیو دربیاری؟
با چشمانش به پایین تنهاش اشاره کرد.
مورگان دستش را به سمت پایین برد.
_ نه اونجوری.
دستش را باز کرد و مورگان را داخل آغوش گرفت.
شورتش را پایین کشید و سعی کرد بدون کمک از شَرِ قوطی خلاص شود.
شبیه سازی زایمانِ اسفناکی که در عینِ سکوت و آرامی اتاق داشت. شاید تنها دو سانتیمتر از سَرِ فلزی بیرون آمده بود. سُر خوردن بدنه در ظاهر آسان بنظر میرسید، اما درواقع هیچ نیرویی از لبههای واژنش قادر به بیرون فرستادن آن نبود.
_ اذیتم میکنه.
نگاهش کرد و بیحرف قوطی را بیرون کشید.
مورگان دست شارلوت را گرفت و پاهایش را بست. حس تهی بودن داشت اما کم کم درست میشد.
_ کیک و قهوه بخوریم؟
_ اره.
تلفن را برداشت و با لابی تماس گرفت."Free in share, vote & comment"
JE LEEST
mellow|ملایم
Romantiek_ دوست داری سرتو بالا بیاری؟ از صدایش میفهمید که پوزخندش هر دقیقه عمیق تر میشود. یک ثانیه چشمانش را به او دوخت:" چیو میخوای ببینی؟ اینکه چقدر بهت معتاد شدم که حتی با وجود این زخما هم نمیخوام ترکت کنم؟ اینکه میخوام هر روز بهم درد بدی؟"